eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸🌸🌸🌼🌺🌼🌸🌸🌸 جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر میکشد جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر میکشد جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان یعنی انتظار مَهدی صاحب زمان 🌸@emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نفس راحتی می کشم. جدی می شود. کمرش را صاف می کند. انگشتش را می گذارد توی دستم. تعجب می کنم. -می خوام باھام روراست باشی. حرف که نمی زنی ولی یه چیزیو می خوام ازت بپرسم. اگه دوست داری اون پسر کنارت بمونه و من از سد مامانت عبورش بدم فقط کافیه انگشتم رو فشار بدی بابا. شک نکن من میارمش پیشت. اون می خواد ولی برای من تو ھم مھمی. تو می خوای که باشه؟!. دستش را توی مشتم تکان می دھد. چشم در چشم ھمیم. دستم می لرزد. راستش را بخواھی دلتنگشم بابی. خیلی زیاد!. ولی می ترسم. می ترسم دوباره پشتم را خالی کند. نه بابی!. ترجیح می دھم ھمین طور دورادور دوستش داشته باشم و حالش را بدانم. دیگر حساب خودم را با دلم صاف کرده ام. دستم به اندازه یک سانت عقب می کشم. ابروھای بابی بالا می رود. دستش را بر می دارد و می گذارد روی عصایش. سرش را تکان می دھد پایین یعنی " که اینطور". -می دونی درد تو چیه بابا؟!. اینکه رو به غروب نشستی و در آرزوی طلوعی. ولی نمی دونی خورشید از شرق طلوع می کنه و تو واسه دیدنش باید سرتو صد و ھشتاد درجه بچرخونی. به طلوع نگاه کن لیلی. جایی که آفتاب بالا میاد. از اون غروب لعنتی دست بردار. لیلی امیدتو از دست بدی دیگه ھیچی برات نمی مونه. ......- نفس عمیقی می کشد که آه قاطی اش دارد. مایوسش کرده ام. بلند می شود و می رود لب پنجره و شروع می کند. -چند تیکه ابر سفید و کوچیک کنج آسمون نشسته. دیگه برفی روی کوه دیده نمیشه. چند تا پسر بچه دارن تو خیابون گل کوچیک بازی می کنن. سروصواشون بالا نمیاد ولی مگه بازی بی جیغ و داد میشه. یه دوچرخه سوار داره از تو خیابون رد میشه. سکوت می کند. ھستی توی بغلم وول می خورد. بابی اینجور ادامه می دھد. -یه گنبد فیروزه ای درست جلو چشمامه. با دو گلدسته بلند به ھمون رنگ. چند کبوتر دورش می چرخن. برمی گردد طرفم. زل می زند توی چشم ھای نیمه بازم و می گوید: - تو فکر می کنی خدایی ھست لیلی؟!. ھست بابی. ھست. میان سروصدای بچه ھا. میان بازی شان سر ظھر. میان قاب مستطیل شکل پنجره اتاقم. میان دل تنگم. میان خواب نیم روزی. میان خواب معصومانه ھستی. میان حمام وقتی مامان تنم را می شورد. میان صدای "الله اکبر" موذن وقتی صبح ھا باھاش بیدار می شوم. میان گریه ھای شبانه مامان که دلم را ریش می کند. میان بودن تو، بابی، در وقت مناسب توی زندگی ام. میان عاشقی بی سرانجامم با فرھاد. جدالم با امیریل سر عشق و مردی. میان سینه پرسوزم. خدا ھمین جاست بابی. توی ھمین اتاق. نزدیک به من. عصا زنان می رود بیرون و می گوید: -اگه ھست پس چرا ناامیدی؟!. جا می خورم. می رود و مرا با دنیایی فکر تنھا می گذارد. **** کسی با انگشت چند ضربه به در اتاقم می زند. -مھمون نمی خوای؟. یکباره بغضی بزرگ توی گلویم می نشیند و راه نفسم را بند می آورد. می خواھم زار زار گریه کنم از دیدنش میان چارچوب در بعد از مدت ھا. چقدر لاغر شده. زیر چشمانش گود افتاده. موھایش را خیلی کوتاه کرده. خشکش زده و لبخند اولش دیگر نیست. نگاه از من نمی گیرد. به ھم زل زده ایم. آخ امیریل. آخ. چقدر احمق بودم!. چقدر خودخواه که گفتم تا آخرش بمان!. حالا که اینطور توی تخت افتاده ام می فھمم برایم چی بودی!. یک دلگرمی بزرگ!. یک پشت!. چقدر نبودت حس می شد. چقدر جای صدایت کم بود میان لحظه ھایم!. چشم می بندم و باز می کنم شاید سلامم را بفھمد و از شوک دیدن قیافه ام خارج شود. لبی تر می کند و گلویی صاف. ابرویی بالا می اندازد و با لبخندی می آید جلو: -سلام. می آید و می نشیند کنارم. دستم را می گیرد. پشتش را نوازش می کند. -حالت چطوره؟!. .......- سعی می کنم تمام مھربانی ام را بریزم توی چشمانم. نگاھش می کنم. نفسش را محکم فوت می کند بیرون. ھنوز ھم غمش را حس میکنم. -تا کی می خوای بخوابی؟!. وقتش نیست بلند شی؟! حرف بزنی؟!. دیگر دیر است امیریل. آنقدر ضعیف شده ام که نمی توانم روی پاھایم بایستم. آنقدر سکوت کرده ام که لب ھایم برای حرفی باز نمی شوند. کارم حماقت محض بود و لی کار از کار گذشته!. انگشتش را فشار کوچکی می دھم. با چشمان ریز شده نگاھم می کند. -چیزی می خوای بگی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دوباره فشار می دھم. سرش را می آورد جلو. جلوتر. حالا این منم که پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش. خودش ھمیشه این کار را می کرد. وقتی می خواست از حسش بگوید. فقط بمان امیریل. ھر جور که می خواھی. خودخواه بودم و تو ببخش!. ولی حالا با التماس می گویم باش. تا ھر وقت که می توانی. چند ثانیه که می گذرد یکدفعه سرش را برمی گرداند و بلند می شود. انگشتش را رھا نمی کنم. صورتش را چرخانده طرف دیگر و با صدایی رگه دار است می گوید: -جایی نمی رم. ھمین جام. برم ویلچرتو بیارم. می رود و دست من می افتد. کمی بعد با ویلچر برمی گردد. مامان ھم می آید تو با اخم کمرنگی روی پیشانی اش. امیریل دست ھایش را زیرم می گذارد و بلندم می کند. حس می کنم استخوان ھایم شده اند چوب خشک. دردی مبھم می پیچد تویشان. عضلاتم مثل لاستیک شده اند. ھیچ انعطافی ندارند. دردم می گیرد. نفس عمیقی می کشم تا حالم جا بیاید. دست ھایم را می گذارد روی پایم. مامان می پرسد. -چکار می خوای بکنی امیر؟!. امیریل که جلوی من زانو زده و دارد مرا مرتب می کند، سرش را بالا می گیرد و می گوید: -ببرمش جلوی پنجره. قیافه مامان در ھم می رود. -ھمین جا خوبه. جلوتر نبرش. امیریل با تعجب می گوید: -ولی فرح جان... مامان می آید توی حرفش. دستش را گذاشته روی دسته ویلچر. -چه اینجا، چه اونجا. چه فرقی داره؟!. بذار ھمین جا بمونه. ھنوز ھم می ترسد. ھنوز از اینکه چشمم به فرھاد بیفتد می ترسد. دلم می خواھد بگویم مامان، دیگر این اتاق را تاب نمی آورم و تویش بند نمی شوم. این روزھا توی خلوت و سکوت خانه، با رویای زندگی، رویای دویدن، حرف زدن، نوشتن و خندیدن و خیلی چیزھای دیگر عشقبازی می کنم. ھمین چیزھای ساده که نعمت زندگی اند. راستش را بخواھی دلم تنگ شده برای وقت ھایی که می دویدم پشت اتوبوس و راننده اش مرا می دید و بی خیال گاز می داد و می رفت. دلم تنگ کوچه ھای کثیف تھران است. تنگ شلوغی ھای پنج شنبه شب دربند. بوی جگر. بوی کباب ھای امیریل. دیگر تاب نمی آورم ولی پایی نمانده. اشتھایی نمانده و تو ھم می ترسی مردم چشمشان به من بیفتد نکند بشکنم. نکند بشکنی. انگشت امیریل را که کنار دستم است فشار می دھم. نگاھم می کند. چشم می بندم و باز می کنم. بگذار ھر کاری مامان دوست دارد انجام دھیم. خوب یا بد بماند. بیا دل به دل مادرانه ھایش بدھیم. امیریل سرش را می اندازد پایین. نفسش را فوت می کند بیرون. -چشم. ھر چی شما بگید. ھمین جا می مونه. خیال مامان که راحت می شود تنھایمان می گذارد. امیریل صندلی می آورد و می گذارد روبرویم. دست ھایم را می گیرد توی دست ھایش. -خیلی وقته ندیدمت!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
کمی بیشتر به دخترانی که امسال از سایه پدر و یا مادر محروم شدند و از تبریک پدرانه و مادرانه محروم شده اند. @delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اختلاف به یادماندنی ترین تصویر قرن روز دختر مبارک 🌸🌸🌸
بذار درد،قوی بودن رو بهت یاد بده!))                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
امن باشید.. مهم ترین ویژگی آدم درست، امن بودنه....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بعضی چیزارو به خاطر خدا رها کن اما خدارو به خاطر هیچ چیزی رها نکن...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ 🍂ای کاش که خواب وصل تعبیر شود آوازه حُسن تو جهان گیر شود... 🍂بر بام رسیده آفتاب عمرم ترسم به خدا نیائی و دیر شود... ✨🕊 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 .......- چشم ازش برنمی دارم و او لبخند تلخی می زند. سکوتم بد نیست باعث می شود او بیشتر حرف بزند و من بیشتر صدایش را بشنوم. -وقتی بابی از بیمارستان اومد خونه، دیدن تو رو برام غدقن کرد. فھمیده بود کجای کارم می لنگه. گفت حق ندارم ببینمت تا وقتی با خودم کنار نیومدم. تا وقتی بتونم باھات حرف بزنم. از خودمون بگم. دست ھایم را رھا می کند. بلند می شود. بنا می کند راه رفتن. در را می بندد و می نشیند لبه پنجره رو به من. دست ھایش را می زند زیر بغلش. خیره به پاھای من روی ویلچر می گوید: -کار برام مثل حساب کتابه. با کمی بالا و پایین کردن و ضرب و تقسیم راحت می تونم چند برابرش کنم.ھمیشه ھمین جوری بوده. ھمیشه تو فرمول برام خلاصه می شد، به ھمین خاطر حلش برام راحت بود. تا اینکه.... نگاھش را بالا می گیرد. می دانم از چه می خواھد بگوید. دست می کشد به بازویش. -عشق موقعی اومد سراغم که اصلا انتظارش رو نداشتم. یه دفعه به خودم اومدم و دیدم عاشق شدم. مثل یه موجود بی دفاع. این یکی رو ھر کاری کردم نتونستم حل کنم. گیجم کرده بود. با ھیچ راه حلی به جواب نمی رسید. بلند می شود و پشتش را می کند به من. سرش را می گیرد بالا و خیره می شود به آسمان. -ترسیدم. اینو نباید بگم. ولی اومدم که حرف ھامو بزنم. که نگفتنی نمونه. ترسیدم لیلی. خیلی سعی کردم جلوش وایسم ولی مقاومت بی فایده بود.تو یه بیمار سرطانی بودی. اینو از اول می دونستم. به خودم می گفتم درگیرش نشو. درگیرش نشو. ولی نشد. بدترین قسمتش اونجا بود که کسی رو که می خواستم دلش با یکی دیگه بود. به اینجا که می رسد، سکوت می کند. شاید دقیقه ھا چیزی نمی گوید. تکانی نمی خورد. دست توی جیب خیره شده به بالا. به آبی آسمان. روزھای سخت یادم می آید. ھمه چیز پشت ھم اتفاق افتاد و ما سررشته کار را گم کردیم. مثل طوفانی که آمد و رفت و ما روی خرابی ھایش نشستیم به عزا. نتیجه اش شد رفتن امیریل. نماندن فرھاد و زمین گیر شدن من. نفس عمیقی می کشد. -بھم برخورد. حالا که تمام ذھنیت منو ریخته بودی به ھم، حالا که گیجم کرده بودی، ورد زبونت شده بود فرھاد. ایمیلو نوشتم تا ببینی منو. بعد اون اتفاق ھای پشتش و بستری شدنت و اینکه احتمال مرگت بود باز بیشتر منو داغون کرد. سکوت کردم چون نمی دونستم باید چکار کنم. می خواستم باھات باشم و نمی خواستم باشم. روزای سختی بود. یا باید می موندم یا ولت می کردم. و ھیچ کدومو نمی تونستم انجام بدم. آخرش رفتم لیلی. برمی گردد. این بار لبخند می زند. لبخندی واقعی. چشم ھایش شاید غمگین باشد ولی کدر نیست. من دیگر گله ای ندارم. نه از تو. نه از فرھاد. -حالا اینجام. ھستم اونجور که تو می خوای. مثل یه دوست. یه عضوی از خانواده. تا آخرش. چه حرف ھای خوبی. دلم تند تند می تپد. گرم از بودنش آنجور که باید. خانواده داشتن چه نعمتی است!. می آید می نشیند روی صندلی. دوباره دست ھایم را می گیرد. -بابی گفته باید از اون مرد برات بگم. اون دیگه اون پایین نیست. امروز اومد مجتمع. مجتمع؟!. دارد چکار می کند؟!. من خودم خواستم که دیگر نیاید. اگر باز بیاید و برود من می میرم. پس بماند ھمانجا. آن بیرون. ھر چند دلم برای دیدنش بال بال می زند. -با ھم حرف زدیم. از خودمون گفتیم و از تو. بابی بھش گفته که تو نخواستی بیاد بالا. کفری بود. تو واقعا نمی خوایش؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نگاھم را می اندازم پایین. دوستش دارم امیریل. حضورش را حس می کنم. درست اینجا. توی قلبم. حتی اگر دیگر نخواھم باشد. با ابروی بالا رفته نگاھم می کند. موذیانه. -پس لازم نیست حرفاش رو بھت بگم. بلند می شود که انگشتش را می گیرم. کجا می روی؟!. باز ھم شروع کردی سیخونک زدن به جان من؟!. ھنوز این اخلاقت را داری؟!. بگو چی گفته؟!. تو که نمی دانی چقدر با خودم و دلم می جنگم!. ولی چکنم می ترسم!. اگر باز مامان چیزی بھش بگوید و برود چی؟!. می نشیند و این بار خیلی جدی می گوید: -تکلیفتو با خودت مشخص کن!. اگه ھنوزم بھش فکر می کنی بذار بیاد بالا. پلک می بندم و باز می کنم تا باقی حرفش را بگوید. خم می شود جلو. دستھای قفل شده اش را می گذارد روی زانویش. نمی گذارد صورتش را ببینم. -خواست بھت بگم که صبرش اندازه ای داره و اونم داره تموم میشه. گفت بزنه سرش چیزی جلودارش نیست. گفت می دونه برات کم گذاشته ولی فقط یه فرصت دیگه می خواد. آخرین فرصت. آخرش خواست اینو بھت بگم. سرش را کمی می آورد بالا. زل می زند توی چشمانم. پلک نمی زند. آرام می گوید: -دیوونه اتم. خیلی. خیلی. تنھا عضوی از بدنم که در تمام این مدت خیلی فعال بوده قلبم است. بی حوصله می شود، افسرده، بی خیال، تنگ. غمگین می شود. بال بال می زند. می شکند. می ریزد. دلگیر می شود و گاھی مثل حالا دیوانه می شود و خودش را به سینه ام می کوبد. به ھم نگاه می کنیم. طولانی و عمیق. نگاه او غمگین است و ھزار حرف دارد. من ھم دوستت دارم امیریل. خیلی. تو تکه ای از وجودمی. ھر چند جنس دوست داشتنمان با ھم فرق دارد. چکنم که قلبم با مرد دیگریست و پیمان عشق را با او بسته ام. * زنگ خانه چرتم را پاره می کند و از جا می پراندم. قلبم بنا می کند تند تند زدن. کسی دستش را گذاشته روی زنگ و برنمی دارد. صدای بلند مامان را می شنوم. -چرا ول نمی کنی؟!. چرا دست از سرمون برنمی داری؟!. برو از اینجا. و صدای دوباره زنگ که می ریزد توی خانه. دلھره به جانم می افتد. چشم ھایم باز باز می شوند. فرھاد است!. زده است به سیم آخر. جان از بدنم می رود. بابی صدایش را می برد بالا. -فرح تمومش کن. این تویی که باید دست از سر این دوتا برداری!. صدای زنگ قطع نمی شود. مامان و بابی بلند بلند بحث می کنند و من توی تخت دراز به دراز افتاده ام و از ھیجان و نگرانی دارم دیوانه می شوم. بلاخره آمد. بلاخره تصمیم گرفت به جای از در صلح وارد شدن، بجنگد. آمد که جلوی مامان و من سینه سپر کند. ولی برای کی؟!. برای که دارد این ھمه خودش را به آب و آتش می زند؟!. نکند خیال کرده من ھمان لیلی ام؟!. ھمان لیلی یک ماه پیش. صدایشان را می شنوم که به اتاق نزدیک می شوند. چشمانم را می بندم. می آیند و بالای سرم می ایستند. صدای نفس نفس زدن بابی را می شنوم. دارد حرص می خورد از کارھای من و مامان. دست مرا می گیرد و می برد بالا. یکدفعه ولش می کند که می خورد روی سینه ام و دردم می گیرد. دوباره کارش را تکرار می کند. بغض می نشیند توی گلویم. بغضی که درست از موقع رفتن فرھاد توی گلوم نشسته و خیال ندارد سر باز کند. بابی با داد می گوید: -دیدی؟!. دیدی یا نه؟! سنگ چیه لیلی رو به سینه می زنی که نمی ذاری بیاد بالا؟!. این که شده یه تیکه گوشت توی تخت. جوابی از مامان نمی شنوم. باز بابی با تغیر ادامه می دھد. -تا کی؟! تا کی می خوای به جاش تصمیم بگیری؟!. چرا راحتشون نمی ذاری؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســلام صبح زیباتون بخیر ☕️ 🌸سلامی گرم در طلوعی زیبا تقدیم شما مهربانان 💕 🌸سلامی به زیبایی عشق به لطافت دل مهربانتون💕 🌸آرزومیکنم پنجره دلتون همیشه رو به خوشبختی باز💕 🌸و تنتون سلامت باشه @delneveshte_hadis110
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو دستای بنده هاش هیچی نیست همه چی دست خودشه....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
آدما آدمو از آدم بودن خسته میکنن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو مجبوری یاد من بیوفتی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹