eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
در این زمانه ی شهرت خوشا به حال دلی که آشنای تو و بین خلق گمنام است @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 * حالم عین حال کوری است که تازه شفا یافته. با اشتیاق نگاھم را دورتادور خیابان می گردانم. از در آپارتمان که می آییم بیرون انگار دنیا را دو دستی می دھند به من. با ولع به اطراف نگاه می کنم. به جریان زندگی. به آدم ھای ھمیشگی که قبلا بی خیال از کنارشان رد می شدم. به ھمان بقالی چند خانه آن طرف تر. ھنوز ھم ھمانجاست!. به خشکشویی که بابی ازش برایم می گفت. دلم می خواھد دست ھایم را بگذارم کنار دھانم و از ته دل داد بکشم: -آی مردم. آی خلایق. منم ھستم. منم از خونه اومدم بیرون. اومدم میون شماھا. منم لیلی!. ھمون که داشت تو تختش جون می داد. حالا این بیرونم. از ھیجان سرازپا نمی شناسم و مردم و آدم ھا، بی خیال، از کنار من و فرھاد رد می شوند. حق دارند. آنھا که لیلی نیستند!. آنھا که روزھا توی اتاق دوازده متری حبس نشده اند و ھر روز له له نزدند که بابی بیاید و از ھمین خیابان برایش بگوید. آنھا که نمی دانند زندگی یعنی چی؟! خیابان چه معنی دارد؟!. نه! آنھا که لیلی نیستند. آنھا که طعم سرطان و بی کسی ھایش را نچشیده اند!. توی خانه، مامان روسری را تا نزدیک ابروھایم پایین کشید و زیر گلوم گره زد و گفت: -نذار روسریت بره عقب. نگاھشون ممکنه اذیت کنه. ولی ھیچ کش حواسش پی دختر ویلچر سوار نیست. فرھاد بلندم می کند و می گذاردم صندلی جلو. نگاھی به ماشینش می اندازم. دلم برای پراید پیرش تنگ می شود. ھمان که با حسین و روژین توش می نشستیم و می خندیدیم. خیلی چیزھا عوض شده. حتی خود من. حتی فرھاد. ویلچر را می گذارد عقب و می نشیند پشت فرمان. نگاھم را به ماشین که می بیند، می گوید: -به این دک و پز نگاه نکن. ھمش ساختگیه. قانونه آقابزرگه. خوش پوش و ماشین درست و حسابی. وگرنه من ھمون فرھادم که ماشینم گوشه حیاط خونه پارکه و دلم واسه روندنش و رفتن به استودیو لک زده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 آه می کشد و راه می افتد. از خیابان ھا می گذرد. از ھمت ھمیشه شلوغ. از خیابان ستاری. ماشین که وارد اتوبان کرج می شود، حدس اینکه داریم کجا می رویم برایش ساده می شود. چیزی به من نگفته ولی آفتاب نزده با مامان رفتند توی اتاق و ساعتی حرف زدند. نگاھش می کنم. ابرویی بالا می اندازد و تخس می شود. -حالا مونده تا بفھمی چه نقشه ای واست کشیدم. خدا به دادت برسه لیلی. از لحنش لبخند می زنم. محال است تو مرا اذیت کنی فرھاد!. نگاھی می کند بھم و کمی سرش را جلو می آورد و آرام می گوید: -می خوام پوستتو بکنم. چشم ھایم را برایش درشت می کنم که با صدای بلند به خنده می افتد. می رویم و می افتیم توی جاده چالوس. یادم می آید بار آخری که از این جاده گذشتم. وقتی تازه فھمیدم سرطان دارم. بابی ھمه را دور ھم جمع کرد و گفت ما یک خانواده ایم. امیریل گفت که باید یک سلحشور باشم. آن موقع ھنوز نمی دانستم این بیماری می تواند چه کارھا که بکند!. آن وقت ھنوز گیج بودم!. ولی حالا می فھمم زندگی یعنی چی!. سختی ھایی که با ھر بار شیمی درمانی کشیدم، تنھایی ھایی که توی اتاقم تحمل کردم و دم نزدم، مردن یک شبه حسین. رفتن امیریل و فرھاد. ھمه من را به این باور رسانده که لحظه به لحظه زندگی غنیمت است. از تونل کندوان که رد می شود، یادم می افتد آن شب کناری زدم و یک دل سیرگریه کردم. رو به آسمان داد زدم و پرسیدم: "چرا من؟" خیلی وقت است نپرسیده ام چرا؟!. درست از وقتی از کویر برگشتیم. وقتی نفس خدا را حس کردم. چقدر عوض شده ام. چقدر این بیماری ماھیت من را عوض کرده. لیلی را کوبید و از نو ساخت. شکست و سرھمش کرد. سه ساعتی که رانندگی می کند، کنار رستورانی نگه می دارد. کمکم می کند تا روی ویلچر بنشینم. می رویم سمت در ورودی. فرھاد ھر کاری می کند نمی تواند ویلچر را تنھایی از پله بلند جلوی در بالا بکشد. مرد جوانی از داخل می آید جلو و می گوید: -بذار داداش کمکت کنم. مرد از جلو می گیرد و فرھاد از پشت ویلچر. می رویم داخل. فرھاد نفسی می گیرد و می گوید: -قربون دستت. خجالت می کشم. دست و پایم را جمع می کنم. سرم را می اندازم پایین. دھانم مزه زھر می گیرد. مزه سربار بودن. چیزی که ھیچ وقت با مامان حس نکرده ام و حالا برای اولین بار دارم می چشمش. طعم تلخ باری روی دوش بودن می دھد، حتی اگر آن آدم فرھاد باشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
CQACAgQAAxkBAAEeVvhmMregiCr1ERVIfi93VoI2tklBLgACagsAAqcDuFDF1kRVToCHCTQE.mp3
3.19M
آصف اریا ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌🎈ℒℴνℯ 🎈 ••••••❥ ❥•••••• ‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بساط زرنگی هاتونو اطراف آدم های ساده و مهربون پهن نکنین انصاف نیست ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 ⤵️ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ... 🌱سلام بر قیام کننده ای که جهان چشم به راه اوست... و عدالتی که زبانزد همگان است. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
قبل از داشتن توقع احترام از محترم بودن خود مطمئن باشید !! @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
فکر می کردیم بزرگ بشیم خبریه بزرگ شدیم فهمیدیم هر چی خبر بود توی همون بچگی بود ... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
خدایا من یادم نمیره چقدر بهم مهربونی کردی ... ⤵️ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 کمک فوری برای پیوند قلب کودک 10 ساله 🌺 این کودک از بدو تولد بیماری قلبی داشته و چندین بار عمل جراحی کرده و باطری در قلبشان کار گذاشته شده. و اکنون برای حفظ حیات نیاز مبرم به پیوند قلب دارد و پدرشون هم کارگر هستند و توانایی پرداخت هزینه های درمانی فرزندشون را ندارند. 💟 برای تامین بخشی از هزینه های درمانی این کودک با هر مبلغی که دارید سهیم باشید 🔹حساب رسمی گروه جهادی ثامن‌ الحجج علیه‌السلام 💳
5892107046588607
💳
5892107046799915
💳
5892107046799923
💳
5892107046799931
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام_امام_زمانم🤚 حلال تمام مشکلاتی ای عشق تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق برگرد که روزمرّگی ما را کشت الحق که سفينة‌النجاتی ای عشق ✨🕊 🎥 برای رسیدن به مواظب چشم‌هایت باش @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نفسم را پر درد می دھم بیرون. مرا پشت میزی می برد و خودش می نشیند جلویم. سفارش املت می دھد. یکی دو لقمه که می گذارد دھانم سرم را عقب می کشم. میلی به غذا ندارم. یکدفعه سختم می شود. کاش مامان بود. کاش می آمد. نگاھم را ازش می دزدم. نمی خواھم حقارت را توی چشمانم ببیند. از بطری آب، توی لیوان می ریزد و سر می کشد. نگاھش که به من می افتد. بطری را برمی دارد و به لبھایم می چسباند. دھانم را باز می کنم. چند جرعه که می خورم باقیش از دو طرف دھانم شره می کند پایین. دست ھایم را مشت می کنم. رو می گیرم ازش. چشم ھایم تر می شوند. چانه ام را می گیرد و می گوید: -ناراحت شدی؟!. بھت برخورد؟!. چشم می بندم تا شکستنم را نبیند. فشاری به چانه ام می آورد. -چشاتو وا کن. با توام. بازشان می کنم. با یک دنیا غصه خیره می شوم بھش. اخم غلیظی کرده. --اگه می خوای ناراحت نشی... بطری را می گذارد توی دست ھایم و می آوردشان بالا. -با دست ھای خودت بگیرش. یالا. و تکانی به دست ھایم می دھد. نگاھم را پایین می کشم. روی دست ھایش که دور انگشتانم حلقه شده. یکدفعه دست ھایش را پس می شکد و بطری از میان انگشت ھای لرزانم سر می خورد و برمی گردد روی لباسم. آب راه می گیرد تا پایین. روی سرامیک ھای کف. از خجالت می میرم. سرم را می گیرم بالا و بد نگاھش می کنم. دست به سینه زل زده به من. روسری ام عقب می رود و می افتد روی شانه ھایم. نگاه چند نفری که توی رستوران نشسته اند کشیده می شود سمت ما. ما دو آدم طاسیم که از قضا یکی شان روی ویلچر نشسته. نگاه پر از ترحمشان قلبم را تکه تکه می کند. فرھاد می گوید: -اگه می خوای نگاه اونا اذیتت نکنه، نگاه خودتو عوض کن لیلی. بلند می شود و دستش را می گیرد طرفم. با اطمینان می گوید: -دستتو بده من و بلند شو از روی اون ویلچر. می خواھد بلند شوم؟!. به چه اطمینانی؟!. دستش را تکان می دھد. -به خودت شک نکن. اگر. اگر زمین بخورم چی؟!. اگر بیفتم؟!. مگه نمی دانی بلند شدن ترس دارد؟!. بلند شدنی که بعدش بخوری زمین درد دارد؟!. نه!. بگذار فکر کند یک ترسوام. باشد. باشد. اصلا ھستم. محال است از روی ویلچر بلند شوم. اشک از چشمانم راه می گیرد پایین. رویم را برمی گرداند. می رود پشت ویلچر و آرام ھلش می دھد طرف در. -سخت ترش کردی لیلی. خیلی سخت. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می رسیم شمال. ھوا ابری است. درست مثل حسی که بین من و فرھاد شکل گرفته. من از او دلگیرم و او از من. می پیچد توی جاده فرعی. جاده ای که یک طرفش کوه سرسبز است و طرف دیگرش دره ای پر از دار و درخت. باران نم نم می بارد و بالای کوه ھا مه غلیظی نشسته. با وجود اینکه تابستان است ھوا خیلی خنک است. بی اختیار لبخند می زنم. جاده گاھی بالای کوه می رود و گاھی کف دره. سکوت میانمان طولانی می شود. نگاھش می کنم. با ابروھای گره خورده به جلو نگاه می کند. نگاھم را می چرخانم دیگر و نفسم را می دھم بیرون. می رسیم جایی میان کوه ھا. روستایی از دور می بینم. چند خانه با شیروانی ھای قرمز و نارنجی. جاده خاکی روستا به خاطر باران گل شده. فرھاد آرام می راند. گاوھا را می بینم که بی اینکه کسی کنارشان باشد کنار جاده علف می خوردند. اردک ھایی که پنج شش تایی لک لک کنان می چرخند. خانه ھایی که با پرچین از ھم جدا شده و پسربچه ھایی که دارند گل کوچک باز می کنند. مه بالای سر روستا نشسته. چند کوچه را رد می کنیم و بالاخره فرھاد جلوی خانه ای می ایستد. چند بوق می زند که مردی در حالیکه دستش را روی لبه کتش گذاشته از اتاقی می دود بیرون. چکمه ھای سیاه ساق بلندی پایش است. در چوبی کوتاه را باز می کند. می گوید: -سلام. خوش آمدی آقا جان!. فرھاد لبخند می زند و دستی بلند می کند: -حالت چطوره قدرت؟!. و ماشین را می راند داخل. حیاط درن دشتی است که چند درخت نارنج گوشه گوشه اش دیده می شود. خانه ای بزرگ و دو طبقه که پله ھای چوبی آبی رنگ دارد و لبه ھر پله یک گلدان گل دیده می شود. زنی از اتاقی می آید بیرون. با لباس رنگارنگ شمالی که چادری دور کمرش بسته ولی ھنوز شکم بزرگش از زیر چادر معلوم است. فرھاد پیاده می شود و ویلچر مرا ھم بیرون می کشد. در را باز می کند و مرا می نشاند تویش. زن می آید جلو. جور غریبی مرا نگاه می کند. زیر لب می گوید: -خوش آمدی آقا فِ رھاد. فرھاد ویلچرم را ھل می دھد جلو. -سلام تی تی. حالت چطوره؟!. تی تی با لپ ھای آویزان و غبغب بزرگش نگاھم می کند و غمگین می گوید: -سلام خانم جان. لبخند نیم جانی می زنم. فرھاد می رود طرف اتاق ھا. خسته ام و دلم می خواھد ساعتی دراز بکشم. درد تیره پشتم شروع شده و خیلی تشنه ام. زن و مرد شمالی پا به پای ما می آیند. -ھمه چیز آماده است تی تی؟!. تی تی نگاه از من برنمی دارد. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
قانونی که گذر زمان عوضش نکرده و نمی‌کنه اینه که مامان هر کس بهترین مادر دنیاست @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
شعور و معرفت آنجایی گم شد که خوبی را وظیفه و خوب ها را هالو فرض کردند ... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌