فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂😂😂😔😔😔😔😔
👆👆👆👆حتماببینید👆👆👆👆
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@ aksneveshtehEitaa
شده آیا که شبی
تا خود صبح فکر کنی؟
من پر از فکر تو ام هر شب خود را تا صبح
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سه
مشتی قربون لب گزید و گفت:
اخه اتفاقی نیفتاده که شما انقدر شلوغش میکنید؟
خانم پرهامی عصبی تر از قبل به او توپید و با جیغ گفت:
-
اتفاق؟ پیرمرد خرفت تو میدونی قیمت این مانتو چنده؟ حتی اگر بدمش اتوشویی بازم لکش میمونه
...
احمق جون این مانتو برنده ... فکر میکنی هر خشک شویی خراب شده ای شستشوشو قبول میکنه؟
اصلا میدونی معنی برند و مارک چیه؟!تاحالا عرضه ی خریدن مارک و برا خودت یا نوه هات داشتی؟ ک انقدر راحت میگی چیزی نشده چیزی نشده؟
مشتی قربون سرشو پایین انداخت و خانم پرهامی با حرص گفت: باید یکی لنگه اشو برام بخری... من این مانتو رو از ژورنال انتخاب کردم
...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد با خشم مشتی به دیوار کوبیدم و داد زدم: خفه شو ....
خانم پرهامی و مشتی قربون که انگار تا آن زمان متوجه حضور من نشده بودند به سمتم برگشتند.
مشتی قربون شرم زده سر به زیر انداخت و خانم پرهامی با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم کرد و با دهان نیمه باز گفت: آقای آریا شما اینجا چه کار می کنید؟ شما......
با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود فریاد زدم:گفتم خفه شو ......
با ترس نگاهم کرد و با لکنت گفت: ولی آخه.....
این بار نعره ی بلندی زدم که خودم هم از صدای خودم ترسیدم چه برسه به آن دو تا.
گفتم خفه شو.....
با شنیدن صدای فریاد من سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت،از فرصت پیش آمده استفاده کردم و در حالی که با یک دست گردنم را ماساژ می دادم ،اخم هایم را در هم کشیدم و با صدای نیمه بلندی گفتم:خانم پرهامی وسایلتونو جمع کنین
لطفا ما دیگه به وجود شما توی این شرکت احتیاجی نداریم.
این حرفم انگار شوک بزرگی بهش وارد کرد چون تکان سختی خورد و همانطور که با بهت نگاهم می کرد گفت: ولی آخه آقای آریا من..........
با خشم حرفش رو قطع کردم و گفتم:همین که گفتم خانم پرهامی،هیچ گونه بحث اضافی در این رابطه نداریم.شما هم به نفعتونه کاری رو که بهتون گفتم انجام بدید
.
انگار لال شده بود همچنان داشت با بهت نگاهم می کرد ، خودش هم متوجه شده بود که هرکاری هم انجام بدهد نمی تواند تصمیم مرا عوض کند
برای همین سری تکان داد نگاه کینه توزانه ای به مشتی قربون انداخت و به سمت میز کارش رفت.
در کمدش را باز کرد و هرچه وسیله داشت و نداشت داخل ساک دستی اش چپاند و در کمد را بست،نگاه خصمانه ای به من و مشتی قربون انداخت و در را با حرص به هم کوبید و رفت.
🗻🗻🗻🗻🍃🍃🍃🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
پشت در گفت یتیمی که مگر سابقه داشت
بی غذا باشم و خرمای علی دیر کند
@aksneveshteheitaa
باسلام امشب به مناسبت شب قدر تبادل نداریم
تبادلات رزروی هم کنسل
التماس دعا
🖤ضمن تسلیت به مناسبت ایام شهادت مولای متقیان، امیرالمومنین ،علی ابن ابی طالب (ع)دراین ساعات ،دقیقه ها،ثانیه ها،ازشماالتماس دعاداریم.🖤
#مدیریت #کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa