eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ......- دست استخوانی ام را نوازش می کند. -ھستی بھونه اتو می گرفت. آوردمش که چند ساعتی با ھم باشید. بگم بیاد تو؟!. .....- سرش را برمی گرداند و بلند صدایش می زند. -ھستی. ھستی بیا تو. ھستی با جیغ وارد اتاقم می شود. می دود طرفم. دست ھایش را به دو طرف باز کرده و می گوید: -لیلی!. آخ که این ھستی بوی زندگی می دھد. بوی کودکی. ھمین که می رسد به من، می ایستد. دستھایش می افتند. خوب نگاھم می کند. بعد یک قدم می رود عقب و به الھه که پشت سرش ایستاده نگاه می کند. الھه دست می گذارد پشتش و ھلش می دھد جلو. سعی می کند لبخند بزند. -مگه نگفتی دلت واسه لیلی تنگ شده؟!. اینم لیلی مامان جان. ھستی دوباره برمی گردد و نگاھم می کند. ترسیده. از چشمھای درشت شده اش می شود فھمید. حیوانکی ھستی!. بغض می کند و یکدفعه میزند زیر گریه. دھانش را باز کرده و چشمانش را بسته. اشک ھا تند تند از گوشه چشمانش می ریزند پایین. باورم ندارد. الھه بغلش می کند و می بردش بیرون. می روم توی لک. نمی دانم قیافه ام چجور شده که ھستی را ترسانده. مدت ھاست خودم را در آینه ندیده ام. چشم می دوزم به آسمان آبی که از قاب پنجره معلوم است. سھم من از دنیای بیرون!. صدای گریه ھستی افتاده. چند دقیقه بعد الھه، ھستی به بغل، می آید تو. ھستی سرش را توی گودی گردن مامانش گذاشته و با چشم ھای ترش مرا نگاه می کند. من ھمچنان طاقبازم با دستھایی روی سینه. بیا جلو ھستی. بیا تا بوی خوشت را بشنوم. الھه می گذاردش زمین. ھستی جم نمی خورد. انگشتش را دھان گذاشته و زل زده به من. الھه می آید جلو. لبه تخت می نشیند و دست ھایش را می گذارد روی شانه ھایم و شروع می کند ماساژ دادن. حسی خوب ھمراه با درد می پیچد توی استخوانم. بازوھایم را می مالد. دو دست سفید و تپل کنار دست ھایش قرار می گیرند و ھمراه دست ھای الھه مرا ماساژ می دھند. دلم گرم می شود با بودن ھستی. با بودن الھه. اینکه این دو ھنوز ھستند. مرا ھمینجور درب و داغان پذیرفته اند. این برایم ارزش دارد. می روند سراغ پاھای خشکیده ام. ھستی می گوید: -چرا لیلی حف نمی زنه؟!. الھه به من نگاه می کند. -چون مریضه مامان. ھستی از تخت می کشد بالا. می آید نزدیک و نزدیک تر. لبھای سرخش را می گذارد روی گونه ام. می بوسد و می بوسد. -خوب می شی. من بوست کردم. آخه مامان وقتی ملیض میشه میگه اگه تو بوسم کنی زود خوب میشم. الھه طاقت نمی آورد و می رود بیرون. دل تنگم سنگین می شود. محبت کودکانه اش اشک به چشمانم می آورد. ھستی نگاھم می کند. نگاھش می کنم. با عشق. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و لپ ھای آویزانش را می چسباند به صورتم. بو می کشم. بو می کشم و ته دلم برایش ضعف می رود. صورتش را برمی دارد. توی سکوت، انگشت ھای تپلش را می کشد روی صورتم. روی سرم. دلم برای در آغوش کشیدنش پر می زند. می گوید: -لیلی جون. توی دلم می گویم: جون دلم. نگاھش را می دوزد به سرم. -عروست کنم؟!. پلک می بندم و با زمی کنم. تاییدم را که می گیرد با خوشحالی از تخت می پرد پایین. پیراھن قرمزش بالا و پایین می شود. می رود و چند ثانیه بعد با آبرنگ ھایش برمی گردد. می نشیند کنارم. قلم مو را داخل لیوان آبم می کند و می زند توی رنگ مشکی. بعد می کشد روی سرم. زبانش کمی بیرون زده و پلک نمی زند. تماشایش می کنم. خوب خوب. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻