#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستدوم
خاله ازم خواست لباس خوب بپوشم و آماده بشم ..
گفتم : خاله من نمی خوام شوهر کنم ..حرف منو به شوخی و خجالت دخترونه گرفت و با خنده گفت : برو حاضر شو که با سر افتادی تو روغن تو که نمی دونی فخرالمکوک کیه ,, مادرش از قاجار بوده و با بزرگون حشر و نشر می کرده ..الان سالهاست شوهرش مرده ولی اونقدر ثروت داشتن که نگفتی ..
الانم وضع خوبی دارن و با اصل و نسبن و اسم و رسم دارن ...
این چیزایی که خاله می گفت برای من دلیل نبود چون راستش زیاد از این حرفا سر در نمیاوردم ..
خاله که رفت ملیزمان که تو پاشنه ی در حرفای ما رو گوش می داد اومد جلو و گفت : لیلا جون یک چیزی ازت می خوام برام انجامش میدی ؟ من که مدت ها بود دلم می خواست اون با من دوباره سر مهر بیاد و هر کاری می کردم نمی شد خوشحال شدم و گفتم : هر چی بخوای بهت میدم ...
گفت : خواستگارت رو بده به من ..با تعجب گفتم : مگه میشه ؟ باشه من از خدا می خوام ولی چطوری ؟
گفت : تو برو قایم شو من لباس می پوشم میرم تو اتاق ..
قول بده یک جا قایم بشی کسی پیدات نکنه ...
گفتم : تو بگو کجا برم میرم ..یک فکری کرد و گفت : آهان ته حیاط یک انباری هست می برمت اونجا باش تا خواستگارا برن ..
فورا لباس گرم پوشیدم و یک کت سبز رنگ داشتم تنم کردم و یک شال گردن دور گردنم پیچیدم ..و یواشکی از در سرسرا که انتهای راهروی دوم بود رفتیم تو حیاط برف تازه شروع به باریدن کرده بود ..و هوا خیلی سرد بود ..
ملیزمان منو برد توی اون انباری که مثل یخ سرد بود..ترسیده بودم..منو جلو انداخت ....
تا از دوتا پله رفتم پایین درو بست و قفلشو از پشت بست ....
اونجا پر بود از وسایل قدیمی و کهنه که تار عنکبوت بسته بود و خاک روی همه جا رو پوشونده بود ..
داد زدم چرا قفل می کنی می ترسم ...
گفت : منم می ترسم رای تو عوض بشه ... خواستگارا که رفتن میام دنبالت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻