#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدنوددوم
دنبالم اومد و گفت : نامه ها رو کجا می بری ؟ بده به من ... حق نداری اونا رو با خودت ببری ...
لیلا گوش کن به حرفم , به نفع خودته ... نبر , بد می بینی ...
گفتم : انیس خانم , اینا مال منه و باید بخونم تا بفهمم این تهمت ها برای چیه ... در ضمن ممکنه برای پسرتون نامه بنویسم و بهش بگم نامه های منو باز کردین ...
جلوی در ایستادم و با صدای بلند گفتم : انیس خانم , حالا شما گوش کن ... من اگر می خواستم زیر بار حرف زور برم , الان علی زنده بود ...
من خر ملام , به مرگ خودم و ضرر صاحبم راضیم ... تا حالا که با پسرت کاری نداشتم ولی اگر اقدامی برای من بکنی که به ضررم باشه , دیگه پامو می کنم تو کفش پسرت ... زنش می شم , هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد ..
از در رفتم بیرون ... با سرعت و قدم های تند باغ رو طی کردم و زدم به خیابون ...
می دونستم اوضاع رو خراب کردم و انیس خانم رو با خودم دشمن ...
و این اصلا برای من خوب نبود ...
همین طور با خودم حرف می زدم : احمقم مگه از گیر عزیز خانم خلاص بشم گیر تو بیفتم ؟ ... اصلا این حرفا چیه ؟ عجب زن نفهم و بی شعوریه ... چقدر هم ادعا داره ...
من با پسر تو چیکار دارم ؟ ...
وای , اگر هاشم بفهمه من چقدر خجالت می کشم ... اصلا چی می گفت این زن ؟ ...
اونقدر به هم ریخته بودم و حالم بد بود که نمی خواستم برم پرورشگاه ...
این بود که تاکسی گرفتم و رفتم خونه به امید اینکه خاله برگشته باشه ...
منظر گفت : نه , خانم هنوز نیومدن ... فکر نکنم امشب بیان , همه اونجا جمع شدن ... چی شده لیلا جون ؟ به من بگو چرا حالت اینقدر بده ؟
گفتم : نپرس منظر , نمی تونم تعریف کنم ...
رفتم به اتاقم ... بغضم ترکید و خودمو دمَر انداختم رو پشتی و شروع کردم به گریه کردن ...
چنان می گریستم که انگار می خواستم تمام دق دلیمو برای این سال هایی که عذاب کشیده بودم رو یک جا خالی کنم ...
نمی دونم دو ساعتی بی وقفه گریه کردم ... سرم درد گرفته بود ولی بازم اشکم بند نمیومد ...
منظر برام چایی و شام آورد ولی من همچنان در حال گریه کردن بودم ...
یک مرتبه یاد نامه ها افتادم و کیفم رو برداشتم و اونا رو در آوردم ...
آدرسِ روی پاکت , پرورشگاه بود ...
گیج شده بودم ... پس چطور به دست انیس خانم رسیده ؟ ...
داشتم فکر می کردم ببین چقدر قدرت داره ...
از روی تاریخ , نامه ی اول رو باز کردم ...
لرزش محسوسی به دستم افتاده بود که نمی تونستم اونو صاف جلوی چشمم نگه دارم ...
از چیزی که ممکن بود نوشته باشه و اینقدر انیس خانم رو ناراحت کرده بود , می ترسیدم ...
نوشته بود :
اول سلام لیلا خانم ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه .. اگر از احوال من خواسته باشید , ملالی ندارم به جز دوری از عزیزانم ...
خدا رو شکر خوبم ...
تازه اینجا رسیدم و هنوز کاری رو شروع نکردم ... به نظرم کار سختی در پیش رو دارم که دوری از تهران و کسانی که دوستشون دارم , کارم رو سخت تر می کنه ...
ولی شاید مدتی که گذشت برام آسون تر بشه , شما نگران من نباش ...
اگر کاری داشتین با نامه به من اطلاع بدین از همین جا کمکتون می کنم ...
در پایان , امیدوارم همیشه موفق باشید و اینو بدونین که من در کنارتون هستم ...
ارادتمند هاشم ..
با عجله , نامه دوم رو باز کردم ...
سلام به بانوی عزیز و گرامی لیلا خانم
ان شالله که حالتون خوب باشه ... با اینکه دیروز با شما حرف زدم بازم دلم خواست براتون نامه بنویسم ... آخه به ذوق برگشتن به تهران کارو شروع کردیم و من دارم با عجله اینجا رو سر و سامون می دم ...
می گن بچه های یتیم این شهرستان وضعیت خوبی ندارن , یاد شما افتادم که البته همیشه یاد شما هستم ... با خودم گفتم اگر لیلا اینجا بود چقدر خوش به حال این بچه ها می شد ...
براشون دف می زدی و اونا رو خوشحال می کردی ... شاید منم از اون گوشه و کنار لذتی رو که منو محروم کردی , می بردم ...
اگر نامه ی اولم به دست شما رسیده , زود و فوری جواب بدین ... منتظرم
ارادتمند هاشم
نامه سوم رو باز کردم ...
سلام لیلا بانو ...
امیدوارم حالتون خوب باشه و دلیل ندادن جواب نامه ی من , گرفتاری و کار پرورشگاه باشه ...
امروز می خواستم برم بهتون تلفن کنم ولی نشد ... خواهش می کنم جواب بدین ...
حتی دو خط نامه از طرف شما منو دلگرم می کنه تا در این تنهایی و غربت طاقت بیارم ...
سعی کنین با همون قدرتی که پیش می رفتین , برین جلو و از چیزی نترسین ... من همیشه مراقب شما خواهم بود و ازتون پشتیبانی می کنم ... تا آخر عمرم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻