eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 میشه بیدار بشی باهات حرف بزنم ؟ ... یک مرتبه از جاش پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن و التماس کردن که : منو از اینجا ببرین ... نمی خوام اینجا بمونم ... بچه رو گرفتم تو بغلم که آرومش کنم ... نگاه کردم روی دستش جای پنجه های زبیده کبود شده بود ... مثل دیوونه ها لباس های اونو از تنش در آوردم و دیدم که به طور وحشیانه ای کتک خورده ... فریاد زدم : سودابه تو کجا بودی ؟ چرا گذاشتی این بچه اینطور کتک بخوره ؟ زود بگو جریان چی بوده ؟  سودابه در حالی که اشکش یک مرتبه صورتش رو خیس کرد , با ناراحتی گفت : لیلا جون , تقصیر محبوبه بود ... چند تا از بچه ها رو هم زد ... زبیده خانم اومد دعواش کنه , بهش فحش داد ... و اونم عصبانی شد و همه ی ما رو زد ... از همه بیشتر محبوبه رو ... آخه خودش خیلی بی تربیته ... حرفای بدی زد ... آمنه دامن منو گرفته بود و می گفت : مامان ... منو نزد ... ناراحت نباش ... به یاسمن گفتم : برو برای محبوبه ناشتایی بیار و حتما بهش بده بخوره ... محبوبه گفت : من نمی خورم ... می خوام از اینجا برم ... در حالی که بغض کرده بودم و از شدت عصبانیت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم , گفتم : عزیز دلم یکم به من فرصت بده , خودم درستش می کنم ... قسم می خورم نمی ذارم دیگه همچین اتفاقی برای تو بیفته ... محبوبه نگاهی به من کرد و آروم شد ... یاسمن یواش در گوشم گفت : لیلا جون , باز ما رو تهدید کرده که شما رو بیرون می کنه ... بچه ها برای همین ساکت شدن , ترسیدن شما برین دوباره ... گفتم : من جایی نمی رم و شماها رو تنها نمی ذارم ... از اتاق اومدم بیرون ... زبیده هنوز تو آشپزخونه بود ... یکم تو راهرو موندم تا آروم بشم ...  بعد رفتم سراغش ولی از صورت آرومش شک کردم که نکنه این یک پاپوش باشه برای اینکه برای من پرونده ای بسازن ... با لحن آرومی گفتم : زبیده خانم میشه بیای تو دفتر حرف بزنیم ؟  همین طور که هنوز لقمه دهنش می ذاشت و تند تند می جوید , گفت : شما برو من بعدا میام ... تو چشمش نگاه کردم و با حرص گفتم : الان میای ... همین الان ... و خودم رفتم ... پشت سرم بود ... در اتاق رو بستم ... گفتم : بشین با هم حرف بزنیم ... با تعجب پرسید : منو نمی زنی ؟  گفتم : نه , معلومه که نه ... شما جای مادر من هستی ...  گفت : ولی اون بار زدی ... گفتم : نه , یادم نیست همچین کاری کرده باشم ... فقط دستت رو گرفتم ... ولی این بار کاری رو که باید بکنم , می کنم ... می خوام زنگ بزنم آقای مرادی از اداره بازرس بیاره و تکلیف تو رو روشن کنه , من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻