#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادهفتم
درست زمانی که نزدیک امتحان شده بود و من و بچه ها همه نیاز به درس خوندن داشتیم , هر روز یکی دو تا ورودی داشتم که همه ی وقت منو می گرفتن ...
چه از نظر نظافت و لباس , چه از نظر اخلاقی , اونا به شدت ناسازگاری می کردن ... از همه چیز و همه کس بیزار بودن و راهی برای نفوذ به دل اونا پیدا نمی کردم ...
دل های کوچیکی که روزگار خیلی زود با بی رحمی شکسته بود و اونا جز بدبختی و ظلم از این دنیا چیزی عایدشون نشده بود ...
یکی از اونا دختری بود به نام محبوبه ... حدود نه سال داشت ...
سر شب بود که در باز شد و آقا یدی گفت ماشین شهرداری بچه آورده , من طبق معمول رفتم تو حیاط تا از اون بچه استقبال کنم که موقع ورودش خاطره ی بدی نداشته باشه ...
در ماشین باز شد ... یک دختر با لباس پاره ی پسرونه و موهای کوتاه و خیلی کثیف , درست انگار اونو از تو خاکه زغال ها در آورده بودن , از ماشین پیاده شد ...
رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ...
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ...
کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ...
ماشین رفت ...
جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟
گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ...
گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ...
گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ...
گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ...
خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ...
بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ...
گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ...
براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ...
بردمش تو حموم ....
می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ...
من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم
یک جای خواب بهش دادم ... حالا اغلب بچه ها دو تا دو تا روی تخت می خوابیدن ... یک بزرگ و یک کوچیک ...
بعضی ها ناراحت بودن که به خواست خودشون روی زمین می خوابیدن ...
مشکل محبوبه چیزی نبود که من بتونم حلش کنم ... حصاری محکم دور خودش کشیده بود و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد ...
راهی به نظرم نمی رسید جز اینکه مراقبش باشم که فرار نکنه ... به همه سپرده بودم مراقب باشن ... درها رو قفل می کردم و یک لحظه از اون غافل نمی شدم ...
ولی نمی تونستم جلوی دهنش رو که بدترین و رکیک ترین فحش ها رو به زبون میاورد رو بگیرم ...
چند بار دستم رفت طرف تلفن تا از مرادی بخوام مدتی بچه برای من نفرستن ولی دلم راضی نشد و فکر می کردم اونا از طرف خدا به اینجا میان و دلم براشون می سوخت ...
پس به فکر تهیه ی لباس و رختخواب و تخت افتادم و خوشبختانه آقای مرادی همه جوره با من راه میومد و پشت سر هم وسایلی رو که لازم داشتم , برامون فرستاد ...
با این حال و اوضاعِ شلوغ و در هم , ما امتحان دادیم ...
سی و سه نفر کلاس اول و زهرا کلاس دوم و خودم اول دبیرستان ...
خیلی روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم و اگر خاله پا به پای من نبود , اصلا برام امکان نداشت ...
اون یا توی پرورشگاه به جای من می موند یا بچه ها رو برای امتحان می برد ...
این کارو می کرد که من بتونم امتحانات خودمو به خوبی بدم ...
بیست روز گذشت و از نامه ای که هاشم گفته بود , خبری نشد ...
خوب , من چشم به راه بودم ... اغلب به این فکر می کردم که اگر بخوام براش نامه بدم توی اون چی بنویسم ؟
دو روز به ماه رمضون مونده بود که یک روز آقای مرادی تلفن کرد و گفت : لیلا خانم , آماده باشین بازرس میاد ...
اول یکم دستپاچه شدم ولی هر چی نگاه می کردم همه چیز مرتب بود و لازم نبود کار به خصوصی انجام بدم ..
با این حال همه رو با خبر کردم و تا تونستیم اونجا رو تمیز و روبراه کردیم و اونا سر ناهار رسیدن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻