eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹❤️❤️🍃🍃 ....... ....... ..... خب سلف سرویس هم که هست ! یعنی کامیشا خانوم هر چی خواستی بخور! رفتم و از هر نوع غذا یه مقدار برداشتم ! وقتی سه تا بشقابم پر شد سرم و اوردم بابا و با پنج جفت چشم متعجب روبه رو شدم که مال مهدیار و مهیار و میلاد و سپهر و دانیال بود ! بردیارم داشت با خنده نگام می کرد! بردیا : چیه ادم خوش اشتها ندیدین ؟ دانیال : یعنی همشو می خوای بخوری ؟ کامیشا : اوهوم ! مهدیار و مهیار و میلاد و سپهر و دانیال : نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بردیا : چیه گروه سرود راه انداختین؟! غذا هاتون و برادارین بریم که نفله شدم از گشنگی ! دو روز هیچی نخوردم که بتونم کامل دلی از عزا در بیارم ! کامیشا : راس میگه بیاین بریم مردم ! همه خندیدنو راه افتادیم رفتیم روی صندلی ها نشستیم ! و بنده بدون توجه به بقیه شروع کردم به خوردن غذای لذیذم ! مهدیار رو به بردیا : واقعا با لذت غذا می خوره جوری که انگار لذت بخش تر از خوردن کاری تو دنیا نیست ! کامیشا : خب نیست ! ـ چی ؟ ـ البته خواب هست ولی خوردن از خواب بهتر ! نه نه نه خواب بهتر نه هر دو شون توی یک سطح اند ! دانیال : یعنی من عاشق این علایق تو ام ! ـ وا با علایق من چی کار داری برو یکی واسه خودت پیدا کن عمو ! مهدیار ـ همچین این جمله رو گفت که انگار می خوان عشقشو ازش بگیرن ! این دیگه کیه خدا ؟ عجب دختری ! ـ خب دیگه غذا مونم خوردیم پاشیم بریم که خوابم میاد ! دانیال : ایول سرعت من هنوز غذا مو که یک سوم مال تو بود و نخوردم اون وقت تو ... نیم ساعت بعد کامیشا : بابا بسه پاشیم بریم تورو خدا ! بردیا : خیلی خب دختر حرص نخور ! بریم ! ـ راستی اقا مهدیار خونتون افتضاح ! مهدیار : چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ـ چی نداره؛ ببین همش سفید ادم حس بیمارستان بهش دست میده ، ادم باید خونش رنگ و وارنگ باشه ! البته من نمی خوام دخالت کنما فقط نظرمو دادم ! ـ بله کاملا واضح ! ـ منظور ؟ ـ هیچی به خدا ! ـ خب خدا حافظ ! 🍃🍃❤️❤️🍃🍃❤️❤️ عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa ===🌷===
🌾🌾 هرمز همینطور که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره مرتب منو دلداری می داد که می دونم به خاطر من این کارو کردی فهمیدم ,,می خواستی به من محبت کنی ناراحت نباش ... در حالیکه من همش تو فکر این بودم که چیکار کنم هرمز خوشحال بشه و می ترسیدم دوباره کار خنده داری بکنم ,چند روز بعد هرمزکه از دبیرستان اومد خونه .. اول سراغ منو گرفت و پرسید لیلا کو ؟ خاله گفت : با ملیزمان دارن درس می خونن من صداشو شنیدم از جام بلند شدم .. اما اون با ذوق و شوق اومد در اتاقی که ما داشتیم درس می خوندیم .. دست کرد تو جیبش و دوتا بسه مداد رنگی در آورد .. اون زمان مداد رنگی ها تو بسته های شش تایی و خیلی کوتاه بودن ..ولی برای ما حکم یک جواهر رو داشت .. یکی داد به من و یکی داد به ملیزمان و گفت : اینم جایزه ی شما که خوب درس می خونین ..... ملیزمان که خواهرش بود پرید بغلش و من با اینکه دلم می خواست همین کارو بکنم .. فقط تونستم با نگاهی پر از محبت بهش بگم مرسی ... گاهی اوقات هرمز از من می خواست براش دف بزنم و بخونم و با ذوق و شوق گوش می کرد و معلوم بود لذت زیادی می بره .. غیر از اون جواد خان هم هر وقت دلش می گرفت به من می گفت : بیا برام بزن ..و من خود کار بدون اینکه از کسی آموزش دیده باشم ..می زدم و خودمم می خوندم ... اون روز ملیزمان فورا مداد های رنگی رو از تو جعبه اش در آورد و شروع کرد به کشیدن حتی نوک بعضی هاش تموم شد و مجبور شد با تیغ بتراشه .. ولی من مال خودمو قایم کردم که خراب نشه .. فقط گه گاهی درش میاوردم و بهش نگاه می کردم ... برای من مثل یک گنج شده بود . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻