#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودهشتم
غلتی زدمو با تعجب به چهره ی جدیش نگاه کردم:-مگه منم باید بیام؟
-مگه نشنیدی ننه چی گفت میگه چند سالی میشه که وضعش خوب شده،براش از ده بالا مهمون میاد،حدس میزنم مهموناش کیا هستن باید خودتو یکی از اونا جا بزنی!
-منظورت چیه؟یعنی من با اون پیرمرد...
هنوز جملم تموم نشده بود که عصبی سر چرخوند سمتم:-معلومه که نه فقط کاری رو که بهت گفتم انجام میدی اگه حدسم درست باشه کار به اونجاها نمیکشه!
-اگه حدست درست نباشه چی؟اونوقت...
به سمتم چرخید و با دست مچ دستمو گرفت و روی بدنم خیمه زد و مسقیم زل زد به چشمام:-دختر چرا تو حرف حالیت نیست،نمیذارم حتی دستشم بهت بخوره،فکر کردی اینقدربی غیرتم؟فقط میری در خونشو میزنی و میگی این کیسه پول رو خاتون داده همین،خودم مراقبتم کافیه دست از پا خطا کنه تا تموم دندوناشو توی فکش خورد کنم!
با ترس لب زدم:-خودت که منو میشناسی نمیتونم همچین کاری کنم مطمئنم همون نگاه اول همه چیزرو میفهمه!
-نیازی نیست حرف دیگه ای بزنی فقط همین یه جمله،این پول رو خاتون داده،همین!
با غیض نگاهی بهش انداختمو آروم لب زدم:-خیلی خب ولم کن!
همین که دستشو دور مچم شل کرد با ناراحتی رو ازش گرفتم،قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد،مسلما اگه اورهان بود هیچوقت منو توی یه همچین موقعیتی قرار نمیداد!
صبح با صدای ننه که برای خوردن صبحونه صدامون میکرد سر جام نیم خیز شدم،تموم تنم کوفته بود،نمیدونم به خاطر عوض شدن جای خوابم یا فکر و خیال اما تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم،حتی از رو به رو شدن با اون مرد وحشت داشتم چه برسه به اینکه بخوام گولش بزنم،حتی خود آتاش هم تا صبح خواب به چشمش نیومد میدیدم که از این پهلو به اون پهلو میشه و میترسیدم که آخرش با این کار هر دومون رو به کشتن بده!
بعد از خوردن صبحونه که فقط با اخم و تخم آتاش گذشت از کلبه ننه بیرون زدیم،یه جوری با عصبانیت به درو دیوار نگاه میکرد که انگار مجبورش کردن تلافی کنه،دروغ چرا از اینکه بهش همه چیز رو راجع به حوریه گفته بودم پشیمون بودم اما دیگه کاریش نمیشد کرد،تموم مسیر رو با اخم به رو به رو خیره شده بود و برام توضیح میداد باید چطوری رفتار کنم تا علی دله رو متقاعد کنم که از طرف حوریه براش پول آوردم و برای اینکه ننه به چیزی شک نکنه مجبور شدیم از مردم آبادی نشونی خونشو بگیریم،چند ثانیه ای میشد که در حالیکه رنگ ره روم نمونده بود پشت در خونه اش ایستاده بودم،نگاهی به آتاش که با رخت و لباسای محلی با فاصله ازم ایستاده بود انداختمو با دستای لرزونم کلون در رو به صدا درآوردم،چند دقیقه طول کشید تا در باز شد با دیدن چهره مهربون پیرمردی که روبه روم ایستاده بود تموم حرفایی که آتاش زده بود رو فراموش کردم،انگار خونه رو اشتباه اومده بودیم،آخه اون آدم عصبی که همه ازش حرف میزدن نمیتونست این آدم باشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻