#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدنوزدهم
نفس عمیقی کشیدو گفت:-اون شب که اون پسره منو از عروسی بیرون کشید تا رفتم ببینم کی باهام کار داره چند نفر ریختن سرمو تا اومدم به خودم بجنبم سرمو کردن توی گونی و انداختنم پشت اسب و از ده بیرونم بردن و توی اتاقکی که حتی نمیدونستم کجاست زندونیم کردن،یک روز کامل فقط کارم شده بود داد و هوار کردن اما وقتی دیدم صدام به جایی نمیرسه دیگه تقلا نکردم حتی از اونایی هم که دزدیده بودنم خبری نشد،شبش خسته و بی رقم و با دستای بسته کف کلبه افتاده بودم که مردی داخل شد و در گوشم گفت دست روی بد کسی گذاشتی و به خاطره اونه که الان اینجایی،هر چی فحش و ناسزا بلد بودم نثارش کردم اما فقط پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت و به مردی که انگار برای نگهبانی از من گذاشته بود گفت مواظبش باش امروز میفرستم پی طبیب باید یاد بگیره چون پسره خانه نمیتونه هر غلطی که خواست انجام بده،اون موقع نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه روز بعد مردی اومد توی کلبه و منو...
به اینجا که رسید نشست و سرشو توی دستاش گرفت،میدونستم چقدر حرف زدن راجع به چنین چیزی براش سخته،راستش یکم دلم به حالش سوخت برای اینکه از این حال بد بیرونش بیارم آروم لب زدم:-اصراری نیست همه چیز رو برای من تعریف کنی!
-نه،بهم فرصت بده تا بگم،باید همه چیز رو بدونی تا بتونی درست تصمیم بگیری!
با تعجب نگاهی بهش انداختمو لب زدم:-چه تصمیمی؟
همونجوری که به پایین نگاه میکرد گفت:-اینکه هنوزم میخوای با من بمونی یا نه!
منظورشو نفهمیدم یعنی میخواست با تعریف کردن این چیزا خودم راهمو بکشمو برم؟با خودش چی فکر کرده بود دهن باز کردم چیزی بگم که با بالا آوردن دستش ساکتم کرد:-بذار حرفم تموم شه بعد بهت فرصت میدم حرفاتو بزنی،دوباره روی تشک دراز کشید و ساعدشو روی چشماش گذاشت:-اون روز طبیب کاری باهام کرد که دیگه هیچوقت نتونم بچه داربشم یا حتی به هیچ زنی دست بزنم و بدتر از همه توی همون حال رهام کرد و رفت و یک روز تموم فقط درد کشیدم و تموم اون یک روز فقط تو جلوی چشمام بودی و کاری که به ناحق باهات کرده بودم،درد و بی آبروییش به کنار از همه بدتر این بود که میدونستم دارم تاوان کار خودمو پس میدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻