#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادچهارم
مادرم با ترس یا ابولفضلی گفت و احمد رو توی آغوشش جا به جا کرد:-میدونستم این اشرف آخرش کار خودش رو میکنه،از صبح فقط ذکر میگفتم که خدا بلا رو از سرمون دور کنه،مراد بی چشم و رو حیف اون همه کار که آقات براش نکرد!
سرچرخوندمو نگاهی به اطراف انداختم:-آنا آقام کجا رفت؟
آهی کشی و گفت:-عزیزتو صدا کرد باهم رفتن توی اتاقش انگار کار مهمی باهاش داشت،پاشو آبی به سر و صورتت بزن هم رنگ میت شدی،آقات گفت چند دقیقه دیگه مراسم رو ادامه میدیم!
سری تکون دادمو همراه مادرم سمت مطبخ راه افتادیم،تا همه چیز به خوبی و خوشی حل نمیشد رنگ و روی من برنمیگشت حالم مثل اسپند روی آتیش بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
به محض ورود به مطبخ آنام احمد رو توی بغل ثمین خانوم گذاشت و هر دو با هم بیرون رفتند،سریع سینی چایی حاضر کردمو پا تند کردم سمت مهمونخونه،حیاط عمارت تقریبا خالی از آدم بود و به جز کارگر و نوکرایی که از ترس خشم اربابشون به خود میلرزیدم همه چپیده بودن توی مهمونخونه،نگران حال و روز گلناز هم بودم اما خیالم راحت بود که اصغری و آناش هستن که مراقبش باشن،نگران ضربه ای به در اتاق آقام کوبیدم و قبل از اینکه بهم اجازه ورود بده با سینی چای وارد شدم،عصبی سر به سمتم چرخوند اما تا خواست چیزی بگه با دیدن من و سینی چای توی دستم حرفشو خورد و رو به عزیز گفت:-شاهد از غیب رسید،عزیز آیسن میگه این گردنبنده اشرفه،راست میگه؟
عزیز که روی زمین نشسته بود اخمی بهم کرد و تکیشو داد به عصاشو گفت:-ارسلان نذار اون زن به هدفش برسه،اون دنبال آتیش زدن این عمارت نیست،میخواد آتیش به جون تو بندازه،دست از سرش بردار ندیدش بگیر،به هر حال هر چی باشه مادر برادرزادته!
نگاهم به چشمای اورهان گره خورد با اینکه مشخص بود خودش نگرانه اما با برهم گذاشتن پلکش خواست بهم بفهمونه که همه چیز درست میشه!
با اینکه چشمم آب نمیخورد بتونه آقامو قانع کنه اما کمی دلگرم شدم،با صدای آقام با دستای لرزون سینی رو زمین گذاشتم:-میخوام نباشه عزیز،این زن زندگی هممون رو سیاه کرده فقط بگو گردنبند اونه یا نه؟!
عزیز تن صداشو آروم تر کرد وگفت:-ارسلان کاری نکن دیگه نتونی تو چشمای برادرزادت نگاه کنی، این دختر همین یه مادر که براش مونده همینم ازش نگیر خدارو خوش نمیاد!
-پس مال اونه،نگران نباش عزیز برای سحرناز هم بهتره همچین مادری نداشته باشه،دیدی که حتی جون اونم براش مهم نبود،میخواست اونم وسط این آتیش بسوزونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻