#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدچهاردهم
قلبم برای لحظه ای از تپیدن ایستاد،آتاش که تموم مدت با من توی ده زیور بود،یعنی اورهان دخترشو فراری داده بود؟نه اصلا ممکن نبود،دستم رو روی قلبم گذاشتم تا کمی آروم بگیره و سراپا گوش شده بودم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده،حتما اشتباهی شده بود!
همین جمله ای که توی سرم میپیچید از زبون اورهان بیرون اومد:-حتما اشتباه میکنی خان!
-چه اشتباهی پسر؟مگه نمیبینی این زنیکه خودش اقرار کرده خوب میدونه برگردیم ده خونشو میریزم دلیلی نداره دروغ بگه!
خان که انقدر به خودش مطمئن بود با عصبانیت لب زد:-هر کاری لازمه انجام بده،اگه خیالت رو راحت میکنه میتونی تک تک این اتاقا رو بگردی ولی به علی قسم دخترت رو اینجا پیدا نکردی تاوان سختی میدی اصغر،چون داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی!
اصغر خان دستی به کلاهش گذاشت،مردی که کنارش ایستاده بود در گوشش چیزی گفت انگار میخواست کسب تکلیف کنه تا گوشه گوشه این عمارت رو برای پیدا کردن دختره بگرده،خوب نبود اینجا ببیننم عصامو به دست گرفتمو خواستم از جا بلند بشم که با دیدن سایه ای که روی زمین افتاده بود،نگاهم سمت مطبخ افتاد،آلما انگشت به دهان پشت در مطبخ کمین کرده بود،نفسمو کلافه بیرون دادم،چقدر آدم عجیبی بود هنوز یک روز هم از اومدنش نمیگذشت و مدام مشغول فضولی کردن بود،با خودش نمیگه اگه خان ببینه بیرونش میکنه،فشاری به عصای توی دستم آوردمو خواستم بلند شم که با فکری که از ذهنم گذشت توی همون حالت میخکوب شدم!
نگاهی به اصغر خان که عصبی داشت قدم میزد و فکر میکرد انداختم،نکنه آلما همون دختری بود که دنبالش میگشت،چرا زودتر به ذهنمنرسیده بود،رد حنا و صورت اصلاح کرده اش هم نشون میداد تازه عروسه،پس فرار کرده بود برای همین وقتی ازش در مورد دهی که توش زندگی میکرد پرسیدم رنگ از رخش پرید،از همون اولم متوجه شدم که رفتارش به کلفت ها نمیخوره،اصغرخان گفت خاطرخواه یکی از پسرای خان شده،نکنه منظورش اورهان بود؟نه مسلما اشتباه شده بود چون وقتی ازش در مورد آلما پرسیدم کاملا بی تفاوت جوابمو داد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻