#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستسوم
گلناز لبشو به دندون گزید و آروم گفت:-خانوم جان جایی این حرف رو نزنیدا اون برادرشوهرتون میشه اگه کسی بشنوه همچین حرفی درموردش زدین براتون حرف در میارن!
برادرشوهر؟چرا بهش عادت نمیکردم؟زنعمو که مشغول خوشامدگویی به حوریه خاتون بود نگاهی بهم انداخت و پوزخندی تحویلم داد،حتی توی این شرایطم حاضر نبود دست از سر من برداره،سری تکون دادمو دنبال مهمونا راه افتادم سمت مهمونخونه،همه دورتا دور نشسته بودیم که فرحناز با لباس جدیدی که عزیز بهش داده بود داخل اومد صدای کل زدنا بلند شد از صبح مادرمو گلناز با دوا و سرخاب سفیداب هر کاری بلد بودن انجام دادن تا کمی از کبودی صورتش کم شده بود و دیگه اونقدرام مشخص نبود،زنعمو ملحفه دیشب اتاق سحرناز و اردشیر رو آورد و زنا دست به دست میچرخوندن و هر کس هدیه ای توش برای عروس میگذاشت!
گوشه ی اتاق نشسته بودمو با خجالت سر به زیر انداختم اولین بار بود توی این مجالس شرکت میکردم اونم با اصرار عزیز که سعی داشت منو برای رفتن به خونه شوهر آماده کنه تا مثلا شب عروسی کمتر شوکه بشم نمیدونست که آتاش چه غلطی کرده و من هر شب دارم کابوساشو میبینم،همونجور که مشغول بازی با انگشتای دستم بودم تا کمی از اضطرابم کم کنه شنیدم که زنعمو به حوریه خاتون گفت:-خیر باشه حوریه چرا پسرات نیومدن؟ اما هر چی سعی کردم جواب حوریه رو بشنوم صدای کل زدنا مانع میشد،عصبی رومو از چهره خندون زنعمو گرفتمو به در اتاق که باز شد زل زدم اردشیر با صورتی که مشخص بود کتک خورده توی چارچوب در ظاهر شد،برای یه لحظه صدای کل زدنا قطع شد همه شوکه شده به اردشیر که با خشم زل زده بود به فرحناز نگاه میکردن،چند ثانیه گذشت تا زنعمو به خودش اومد ضربه ای به صورتش زد و گفت:-چی شده پسر؟صورتت چرا زخمیه؟
اردشیر با اخمای توی هم رفته نالید:-چیزی نیست زمین خوردم،از اسب افتادم!
متوجه نگاه هایی که بین عزیز و زنعمو و فرحناز رد و بدل شد بودم،مطمئن بودم این فقط کار آتاش میتونه باشه،از ترس بدنم به لرزه افتاد،اولین تهدیدشو عملی کرده بود حتما نفر بعدی من بودم!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻