#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستهشتم
سر بلند کردم،سنگینی نگاه بقیه به خصوص اورهان که اونجوری با پوزخند نگاهم میکرد معذبم کرده بود با صدایی که سعی داشتم لرزششو کنترل کنم جواب دادم:-خوبم خانوم جان به خاطر طولانی بودن مسیر یکم خسته شدم اگه اجازه بدین برم یه آبی به دست و صورتم بزنم!
با مهربونی لبخندی بهم زد:-برو دختر اجازه چرا میگیری اینجا دیگه خونه تو هم هست!
تشکری کردمو از سر جام بلند شدمو رفتم توی حیاط پشتی حتما اگه اورهان میدیدم دوباره اخماش توی هم گره میخورد و غیضم میکرد که چرا پاتو جاهای خلوت عمارت میذاری،اما نمیتونستم حال بدم رو وسط جمع کنترل کنم!
حس میکردم دیگه دنیا برام به آخر رسیده اورهان رو برای همیشه از دست دادمو از فردا دیگه سهمم از اون فقط یه عنوان برادر شوهر بیشتر نیست، داخل مستراح شدمو به اشکام اجازه پایین اومدن دادم سوزش گلوم هر لحظه بدتر میشد سرم مثل کوره ی آتش میسوخت،چند دقیقه ای اونجا بودمو بعد در حالیکه آرزوی مرگ میکردم اشکامو پاک کردمو از مستراح بیرون اومدمو نشستم کنار باغچه پر شده از برف و دبه آب رو برداشتمو مشتی به صورتم پاشیدم،حتی سردی آبم باعث پایین اومدن تبم نمیشد:-واسه چی دوباره اومدی؟تو انگار نمیفهمی من چی میگم،هان؟
نگاه خمارمو دوختم به آتاش که عصبی پشت سرم ایستاده بود اصلا حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم دستی به بازوم گذاشت و بلندم کرد وگفت:-با توام مگه کری؟
-دست از سرم بردار حالم خوب نیست!
بی توجه به حرفم دستشو سمت یقه پیراهنم برد بی اراده جیغ خفیفی کشیدم،سریع دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:-انگار سری قبل خوب ادب نشدی؟پس بذار این بار نشونت بدم چیا ازم بر میاد!
-صدای چی بود؟چی شده آتاش؟
با صدای اورهان وحشت زده دستشو از روی دهنم برداشت و چرخید به سمتش:-نمیدونم داداش منم شنیدم جیغ کشید اومدم ببینم چی شده تازه رسیدم حتما جونوری چیزی دیده ترسیده!
حس کردم دلم داره زیر و رو میشه با عجله به سمت باغچه دویدمو چند بار پشت سر هم عق زدم اما چون هیچی نخورده بودم فقط آب بالا آوردم،نفسم بالا نمیومد تموم تنم میلرزید،اورهان عصبی یقه آتاش رو گرفت توی دستاش و عصبی تکونش داد:-راستشو بگو چیکارش کردی؟🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻