#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستچهارم
عمو که از چیزی خبر نداشت با خنده رو به اردشیر گفت اشکالی نداره پسر منم زیاد زمین خوردم تا تونستم اسب سواری یاد بگیرم الان زمینا لیزن نباید سوار اسب شد بیا بشین،اردشیر نگاه عصبانیش رو از فرحناز که از ترس داشت ناخون انگشتشو با دست میکند گرفت و به سمت عمو رفت و کنارش نشست،انگار منتظر فرصتی بود تا تموم خشمشو سر اون خالی کنه!
دوباره صدای کل کل کردنا بلند شد،اما ترس همه وجود منو گرفته بود،ترس از رفتاری که آتاش قرار بود در آینده با من داشته باشهو ترس از کاری که قرار بود اردشیر زخم خورده با فرحناز انجام بده،اون روز با اضطراب و نگرانی که توی صورت تموم اعضای عمارت ما دیده میشد به پایان رسید و اهالی ده بالا مشعل و فانوس به دست راه افتادن سمت ده خودشون،موقع خداحافظی حوریه خاتون نگاهی به زنعمو انداخت و گفت:فردا آدم میفرستم دنبال اردشیرخان و فرحناز حتما باید توی این مراسم شرکت کنن تا دهن مردم بسته بمونه،زنعمو نگاه نگرانی بهش انداخت و چون اردشیر رو خوب میشناخت گفت نیازی نیست حوریه خودم میفرستمش بیاد،آیسنم باهاش میفرستم شاید کاری چیزی داشتین انجام بده،با چشمای گشاد شده از تعجب به زنعمو خیره شدم خوب میدونست آتاش منتظر فرصتیه تا کار اردشیر رو تلافی کنه بازم داشت منو میفرستاد عمارت بالا اونم تنها،اصلا شاید هدفشم همین بود،حوریه نگاهی بهم انداخت و همراه با پوزخند گفت خیلی خب بفرستش اما خودم آدم میفرستم میترسم به موقع نرسن!
احساس میکردم به حوریه خاتون حس خوبی ندارم شخصیتش درست شبیه زنعمو بود،همونقدر مغرور و خودخواه،با اخم رو از زنعمو گرفتمو دویدم سمت اتاقمون نمیخواستم دوباره پامو توی اون عمارت بذارم مخصوصا حالا که قرار بود با اردشیر تنها برم کسی که حتی کوچکترین حس ترحمی به من نداشت،مطمئن بودم اگه آتاش بخواد بلایی سرم بیاره میشینه و با لذت نگاش میکنه،اما از زنعمو میترسیدم اگه باهاش مخالفت میکردم دوباره با اون نامه گردنبند تهدیدم میکرد،نمیدونستم باید چیکار کنم توی بد موقعیتی گرفتار شده بودم شاید عزیز میتونست کمکی بهم بکنه با عجله در اتاق رو باز کردم که برم سمت اتاق عزیز که توی شکم چاق زنعمو فرو رفتم با اخم بهش زل زدم و خواستم مسیرمو عوض کنم که گفت:-ببینم مخالفتی کردی همین امروز گردنبند رو نشون آقات میدم و پوزخندی زد و گفت:مراقب باش چون از این گردنبند هر کسی نداره،پس برو بخواب فردا هم با اردشیر و فرحناز راه میفتی میری عمارت بالا!🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻