#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدهفتم
پیرمرد با مهربانی نگاهم کرد و گفت: دیدی بابا همیشه بهت می گفتم قلب تو خیلی لطیفه....؟ فقط خنجر روزگار روش یه خط بزرگ کشیده بود که آزردش کرده بود...... اما الان میبینم که اون خط بزرگ رفته رفته محو شده....... به گمونم گرفتار شدی بابا...... قلبت دوباره اسیر دست سرنوشت شده...... اما اینبار اگر دنبال دلت رفتی سعی کن اختیارت رو کامل به دست دلت ندی و از عقلت هم کمک بگیری...... چشمان بارانیم را به صورت خندانش دوختم...... لبخند پیرمرد عمیق تر شد...... دستش را به گرمی روی شانه ام فشرد و گفت: .بلند شو بابا..... بلند شو برو دنبالش تا دیر نشده ...... غمگین نگاهش کردم و گفتم :کجا برم ...همه جا رفتم اما نیست که نیست....؟ انگار آب شده رفته توی زمین...... بخدا دیگه دارم دیوونه می شم .....دیگه امیدی به زندگی ندارم...... پیرمرد میان حرفم آمد...... اخمی ساختگی روی پیشانیش نشست و گفت: از ناامیدی نگوکه خیلی ناراحت می شم....... بلند شو برو .....تو می تونی بهراد ...... یه بار دیگه شانستو امتحان کن...... شاید بردی و یه عمر طعم شیرین خوشبختی رو چشیدی..... پس پاشو برو دنبال دلت .....اینو بدون هرجا که دلت تو رو برد می تونی ردی از خوشبختی پیدا کنی...... فاصله ی تو با خوشبختی تنها یک قدمه...... پس از فرصتت استفاده کن تا دیر نشده....... با این حرف پیرمرد انگار توی تصمیمم مصمم شدم...... شاید دنبال تلنگری بودم که حرکت کنم....... حالا که بهانه ی این حرکت به دستم امده بود پس دیگر تعلل جایز نبود....... با این فکر از جا کنده شدم و از در بیرون زدم...... حتی یک ثانیه تاخیر هم توی اون شرایط جایز نبود...... باید هرطور شده پیداش کنم..... اره من می تونم..... نباید به این زودی ها ناامید بشم...... پاهای خسته ام از حرکت ایستادند..... به نفس نفس افتاده بودم...... درد بدی توی سیـ ـنه ام پیچیده بود...... چندین ساعت بود که همینطور یک نفس دویده بودم...... دیگه جونی برام نمونده بود...... پاهای خسته ام دیگه توان حرکت نداشتند...... چشمانم را بستم و بی توجه به بچه های کوچکی که مقابلم فوتبال بازی میکردند روی صندلی ولو شدم...نوک انگشتانم عصبی توی موهای پریشانم فرورفت...... خدایا خودت کمکم کن .....چقدر دیگه بگردم.....؟ کجا برم ....از کی سراغشو بگیرم؟ خدایا من یه بار بخاطر یه زن احمق همه ی هستیمو از دست دادم اما حالا اگه اونو نداشته باشم یه بار دیگه همه چیمو از دست می دم...... اون زندگی منه .....من بدون اون می میرم ...... جداشدن ازش مساوی مرگمه ....... خدایا بهرادت داغونه خودت کمکش کن....... _خانم.....خانم ....تروخدا دوتا لواشک به منم بده .....بیا اینم پولش...... صدای پسربچه ی کوچکی که با التماس چیزی را از کسی می خواست باعث شد که هوشیار بشم...... چشمامو آروم باز کردم...... هیکل ظربفش حتی از پشت سر هم به خوبی مشخص بود..... لب هایم بی اختیار به لبخندی از هم باز شد..... سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکرت....... خودت کمکم کن .....الهی به امید خودت......
🔻🔻🔻🔻🦋🔻🔻🔻🔻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd