eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم از آینه بغـ ـل ماشین به دختر افتاد..... قطرات اشک از گوشه ی چشمش پایین می چکید..... تمام صورتش خیس شده بود..... چشمانم را عصبی بستم و انگشته اشاره ام را به لـ ـبم فشرد..... واقعا که این دختر چقدر بعضی وقتا اعصاب خورد کن می شه..... اون از توی خونه که جلوی مهران آبرومو برد اینم از الان که مثل بچه های سه ساله داره گریه می کنه...... واقعا چقدر بدبختم که گیر یه زن افتادم...... واقعا که حال و حوصله ی نازک نارنجی بازی های زنا رو نداشتم...... دختره همچین گریه می کنه که انگار خنجر زدن بهش..... حالا خوبه یه شیشه ی کوچولو هست اگه تیغ یا چاقو بود می خواست چیکار کنه..... حتما زمین و زمان را به این خاطر بهم می ریخت..... با صدای راننده که می گفت رسیدیم از فکر بیرون اومدم..... دست توی جیبم کردم..... کرایه اش را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..... در عقب را باز کردم و رو به دختر که هنوز گریه می کرد گفتم :پیاده شو..... سرش را بالا آورد .....‌ با نفرت نگاهم کرد و بی توجه به حرفم روش رو برگردوند..... نگاهم به دستمال خونی دور پاش افتاد..... اخم هایم در هم رفت..... دندان هایم را عصبی بر هم فشردم..... دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: دست منو بگیر پیاده شو...... تا این رو گفتم با تعجب به سمتم برگشت.... گریه اش قطع شده بود.... نگاه متعجبش بین چشمان و دستم به گردش در آمد..... شاید چند ثانبه همانطور مات نگاهم می کرد ...... اما کم کم اخم هایش در هم رفت و گفت: نمی خوام .....پیاده نمی شم...... این را که گفت دلم می خواست دست بندازم و خفه ش کنم اما باز هم خودم را کنترل کردم..... اخمی کردم و گفتم: پیاده می شی یا نه؟ جوابی نداد و به جاش روش رو با حرص ازم برگردوند...... وقتی این حرکتش را دیدم برای یه لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت..... دیگه نفهمیدم چی کار می کنم..... دست انداختم زیر بازوش و از ماشین یکدفعه بیرون کشیدمش..... جیغ بلندی کشید و با اخم نگاهم کرد...... بازوش را با حرص از زیر دستم بیرون کشید و گفت: چیکار می کنی وحشی دستم شکست...... با خشم نگاهش کردم و انگشتانم را دور مچش حـ ـلقه کردم.....دختر که با این حرکتم حسابی ترسیده بود...... به دستم فشار می اورد و سعی داشت مچش را از اسارت دستانم خلاص کند..... اما در این کار چندان موفق نبود چون هرچه تقلاش بیشتر می شد فشار دستانم بیشتر می شد..... حس می کردم استخوان هاش زیر دستم در حال خرد شدن هست...... صدای ناله های ظریفش را زیر گوشم می شنیدم..... اما برام اهمیت نداشت..... حتی به گریه هاش هم توجه نمی کردم...... تقریبا با خودم می کشیدمش..... محوطه ی داخل بیمارستان خیلی شلوغ بود..... جلوی قسمت پذیرش که رسیدیم ایستادم..... رو به دختر گفتم: تو برو بشین من الان میام...... نگاه چشمانش کردم..... از فرط گریه قرمز شده و ورم کرده بود..... با نفرت توی چشمانم زول زد و لنگان لنگان روی صندلی های انتظار نشست..... از قسمت پذیرش سوال کردم.... گفت باید ببرمش بخش اورژانس....... به سمت دختر که هنوز هم گریه می کرد رفتم..... به لبه ی مانتوش چنگ زدم..... اصلا نگاهم نمی کرد ...... اما اعصابم از دست گریه هاش بهم ریخته بود........ با کلافگی گفتم: خفه می شی یا نه .....آه .....خسته م کردی چقدر دم گوشم وز وز می کنی.....این را که گفتم حس کردم دستانش شل شد و دیگه تقلایی نمی کرد..... به اتاق دکتر که رسیدیم کمکش کردم روی صندلی بشینه..... خودم هم از اتاق بیرون امدم و منتظر ایستادم تا کارش تموم بشه...... واقعا که چقدر بدبختی بهراد..... یه روز هم می خواستی استراحت کنی که این خانم نذاشت........ از بس دست پا چلفتی و خنگ بود..... چقدر احمقم من که همچین آدمی رو توی خونه زندگیم نگه داشتم..... واقعا تا حالا هیچی به جز دردسر برام نداشتی دختر..... صدای خانمی بالای سرم باعث شد از فکر بیرون بیام..... جدی نگاهش کردم و گفتم :با من بودین؟ زن لبخندی زد و گفت: بله با شما بودم..... گفتم خانمتون پاش خیلی آسیب دیده شاید بالای بیست تا بخیه لازم داره از نظر شما اشکال نداره ؟ ما کارمون رو شروع کنیم؟ 🔶🔶🔶🔶🔺🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
با دهانی باز نگاهش کردم...... این چی می گفت .....اون که زن من نیست..... پس چرا داره از من سوال می کنه...... اصلا به من چه ربطی داره که چه غلطی می خوان با پاش بکنن؟ آب دهانم را قورت دادم و با اخم گفتم: من نمی دونم هرکار که خودتون می دونید انجام بدید از من نپرسید لطفا..... من چیزی نمی دونم..... پرستار با تعجب نگاهم کرد اما باز هم چیزی نگفت..... زمانی که داشت ازم دور می شد صداش را شنیدم که گفت:‌ واه .....واه ......خدا نصیب نکنه همچین مردایی رو..... با یه من عسلم نمی شد خوردش ...... واقعا که این زن بدبختش چطور تحملش می کنه..... مردا هم مردای قدیم بخدا .....حداقل یکم اخلاق داشتن...... این یارو که کلا از مخ و همه چی تعطیله انگار ......... دندان هایم عصبی روی هم کلید شد...... با نفرت نگاهش می کردم...... اگه الان کنار دستم بود حتما جواب دندان شکنی بهش می دادم تا حرف زدن معمولیش هم یادش بره...... اما حیف که دور شد و نتونستم جوابش رو بدم...... برای یه لحظه از اینکه همراه دختر امده بودم پشیمان شدم...... از اینکه همه فکر می کردند نسبتی باهام داره عصبی می شدم...... میخواستم از همان راهی که اومدم برگردم اما باز هم وقتی یاد پای خونیش افتادم دلم طاقت نیاورد....... روی صندلی های انتظار نشستم و منتظر ماندم...... چندبار به اتاق دکتر سرکشی کردم اما هنوز کارش تمام نشده بود..... تا اینکه بالاخره کسی از توی اتاق دکترصدام زد..... وارد اتاق دکتر که شدم دیدم روی تخـ ـت بی حرکت نشسته ..... سرش پایین بود..... برای همین متوجه حضورم نمی شد..... قطرات اشک آرام از گوشه ی چشمانش پایین می چکید و کل صورتش را خیس کرده بود..... با قدم های شمرده بهش نزدیک شدم..... حتی سرش را هم بلند نکرد..... دستم را ارام جلو بردم و به بازوش چنگ زد.... با برخورد دستم مثل صاعقه زده ها سرش را بلند کرد..... گریه اش قطع شده بود و حالا داشت با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم می کرد..... نگاهم توی چشمای گستاخ و وحشیش قفل شده بود..... حتی نفس هم نمی تونستم بکشم...... موقعیت بدی بود ..... حس می کردم انگشتانم زیر پوست دستش به شدت داغ شده...... هردو با جسارت تمام بهم زول زده بودیم او با تعجب و من..... خودم هم نمی دونم چه مرگم شده بود..... هرچه می کردم نمی توانستم نگاه ازش بگیرم..... چشمانش مثل آهنربایی مرا به سمت خودش می کشید...... حتی پلک هم نمی توانستم بزنم..... شاید چند ثانیه ای همانطور خیره مانده بودم اما کم کم اخم هایم در هم رفت..... عصبی نگاه از چشمانش گرفتم و کمک کردم از تخـ ـت پایین بیاد...... بی حرف به دنبالم راه افتاد..... اما حس می کردم بیشتر از موقع امدن لنگ می زند..... بدون انکه به چیزی فکر کنم گفتم: تکیه ات رو بده به من...... چیزی نگفت و فقط مات نگاهم می کرد...... وقتی دیدم هیچ حرکتی نمی کنه دستم را دور شانه اش حـ ـلقه کردم و تکیه اش را به خودم دادم...... حس کردم بدنش می لرزه...... انگشتانم را بیشتر روی بازوش فشردم و به راه افتادم..... دختر اصلا نگاهم نمی کرد..... حس می کردم گونه هایش از شدت شرم سرخ شده..... چند بار سعی کرد ازم دور بشه اما طوری محکم گرفته بودمش که نمی تونست هیچ حرکتی کنه.......وقتی داشتیم از قسمت پذیرش رد می شدیم سنگینی نگاه حسرت بار برخی از زن ها که فکر می کردند شوهر دختر هستم را حس می کردم..... از گوشه ی چشم حواسم به حرکات دختر بود....... دختر نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود...... گهگاهی نگاهش به نیم رخم می افتاد اما تا میفهمید که دارم نگاهش می کنم جهت نگاهش را عوض می کرد..... 🔶🔶🔶🔶🔺🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
تمام تنم از شدت گرما داشت می سوخت...... حتی سرمای بیرون هم نتوانست ار التهاب درونم کم کنه..... قفسه ی سیـ ـنه ام از شدت نفسای بلندی که می کشیدم بالا و پایین می رفت...... به نیمه های راه که رسیدم ایستادم..... نفس توی سیـ ـنه ام سنگینی می کرد..... حس می کردم تمام تنم توی تب عجیبی می سوزه...... نفس های گرم و پراسترس دختر به پوست گردنم می خورد و دیوانه ترم می کرد..... خودم هم نمی دونم چه مرگم شده بود ...... چشمام رو بستم و بی توجه به موقعیتم بیشتر به خودم فشردمش...... توی اون تاریکی شب هیچ چیز به جز صدای نفس هایمان به گوش نمی رسید..... حرارت بدنم هرلحظه بالاتر می رفت و قلـ ـبم خودش را دیوانه وار به قفسه ی سیـ ـنه ام می کوبید..... لرز عجیبی رو توی تک تک سلول های بدنم حس می کردم...... نفسام حالا بلندتر شده بود............... صدای بوق ماشینی باعث شد به خودم بیام..... چشمام رو باز کردم..... بی اختیار اخمی روی صورتم نشست..... دختر را کمی از خودم جدا کردم و در جواب راننده که می پرسید کجا می ریم آدرس را گفتم و سوار شدیم...... هوای داخل ماشین کمی مطبوع تر از بیرون بود...........اما باز هم هیچکدوم این ها حال خرابم را بهتر نکرد....... توی دلم غوغایی برپا بود که فقط خدا خودش می دونست...... هربار که نگاهم بی اختیار به دختر می افتاد می دیدم بیرون رو نگاه می کنه..... اما من همه ی حواسم بهش بود و زیرچشمی می پاییدمش..... با این حال فاصله ام را باهاش حفظ کرده بودم...... تا رسیدن به خانه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد..... کرایه راننده را حساب کردم و کمکش کردم که از ماشین پیاده بشه..... حس می کردم هربار که به خودم می چسبانمش بی اختیار ازم فاصله می گیره...... اخمی کردم و بیشتر به خودم فشردمش...... اهالی خانه همه خواب بودند چون چراغ ها همه به جز چراغ راهرو خاموش بود..... دست کردم توی جیبم و کلید را بیرون اورد..... با اولین چرخش کلید در باز شد...... آرام در را بستم و لنگان لنگان خودمان را به اتاق دختر رساندم...... نزدیک در اتاقش که رسیدیم....... دختر گفت :ممنون دیگه خودم می رم...... به سمتش چرخیدم..... شرم رو می تونستم از توی چشمای براقش بخونم..... گونه هاش از شرم گل انداخته بود ..... وقتی دید نگاهش می کنم لب گزید و سرش را پایین انداخت...... بی اعتنا به حرفش دستم را بیشتر دور شانه اش حـ ـلقه کردم و به راه افتادم...... اتاق خیلی تاریک بود و جایی رو نمی دیدم....... قدم هام رو تندتر کردم..... نیمه های راه بود که پام به جسم سختی برخورد کرد......‌ حس کردم یک لحظه میان زمین و آسمان معلق شدم...... دستم را محکم تر کردم و به کمـ ـرش چنگ زدم...... پام از شدت درد تیر می کشید...... دندان هایم را برلـ ـبم فشردم و چشمانم را بستم...... شاید چند ثانیه به همان حالت ماندم...... اما بعد کم کم چشمانم را باز کردم....... 🦋🦋🦋🦋🌟🦋🦋🦋🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
پام بدجوری درد می کرد...... به محضی که چشمام رو باز کردم چشمام توی چشمای گستاخ و وحشیش گره خورد ..... حتی نفس هم نمی تونستم بکشم...... صورتم دقیقا چند سانتی متری صورتش بود....... نگاهم توی چشمای سیاهش بود...... توی اون تاریکی شب چشمای سیاهش مثل ستاره ای در شب می رخشید..... ضربان قلـ ـبم بالا گرفته بود...... به نفس نفس افتاده بودم...... نگاهم روی بینی و لب هایش به گردش در آمد...... لبخند محوی روی صورتم نشست...... صورتم بی اختیار به صورتش نزدیک تر می شد..... نفس های پراسترس و گرمش رو روی گونه هایم حس می کردم..... حس گرمی نفس هاش روی پوست صورتم دیوانه ترم می کرد..... حالا دیگه هیچ فاصله ای با صورتش نداشتم..... چشماش دقیقا جلوی چشمانم بود..... نگاه چشمانش که از تعجب مثل دو نعلبکی بزرگ گرد شده بودند کردم و اخم هایم در هم رفت..... با حالی منقلب ازش فاصله گرفتم و بدون آنکه به سمت عقب برگردم از در بیرون زدم.....بدون زدن کلید برف وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم...... تکیه ام را به در بسته ی اتاق زدم و چشمانم را بستم...... قفسه ی سیـ ـنه ام از شدت هیجان بالا و پایین می رفت..... به نفس نفس افتاده بودم...... خیسی عرق را روی پیشانیم حس می کردم...... خدای من ....چه مرگم شده بود...... من الان توی اون اتاق چی کار داشتم می کردم...... حالا الان اون دخترک پیش خودش چه فکری می کنه...... خاک برسرت بهراد..... چقدر احمقی تو .....می دونی داشتی چی کار می کردی؟ با یاداوری اتفاقات امشب اخمی روی صورتم نشست..... کتم را به گوشه ای پرت کردم و با همان لباس های بیرون روی تخـ ـت افتادم...... نگاهم به سقف بود...... یه دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم رو بستم...... به محضی که چشمامو بستم...... تصویر دو جفت چشم سیاه و وحشی جلوی چشمام می اومد...... لعنتی......لعنتی.....تو چکار داری با من می کنی دختر......؟ چه بلایی می خوای سرم بیاری؟ چرا وقتی نگاهم توی اون چشمای لعنتیت می افته از خود بی خود می شم ...... چرا وقتی می بینمت فراموش می کنم من همون بهراد خودخواه و مغرورم که حتی سنگم نمی تونه نرمش کنه...... ولی چشمای تو منو ذوب می کنن ...... آه.....لعنتی.....لعنتی....... چه اتفاقی داره می افته...... چرا من ااینجوری شدم......چه بلایی داره سرم می یاد خدا.....؟ تمام صحنه های امشب یک به یک مثل فیلم عکاسی جلوی چشمانم رژه می رفتند..... تو داری منو داغون می کنی دختر...... تمام برنامه ریزی هامو داری بهم می ریزی...... روی تخـ ـت نشستم...... دستام توی موهام فرورفت....... من نمی ذارم اینظوری بشه......نمی ذارم...... دستام توی موهام مشت شد..... قبل از هراتفاق دیگه ای بیرونت می کنم .....بیرون...... 💠💠💠💠🔸💠💠💠💠 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
حدود دوهفته از اون شب کذایی گذشت..... توی این مدت خوشبختانه دیگه زیاد برخوردی با دختر نداشتم...... بهش سپرده بودم که دیگه نمی خوام زیاد دور و برم آفتابی بشه..... اون هم مراعات می کرد و وقتایی که توی خانه بودم به ندرت جلوی چشمم می اومد..... حتی برای ناهار و شام و یا اگر کاری هم داشت به اخترخانم می سپرد جریان رو باهام در میان بگذاره..... تقریبا از این اتفاق نه تنها ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خوشحال بودم..... از احساسی که به تازگی داشت جوانه می زد می ترسیدم....... اما به خودم قول داده بودم که نگذارم قلب بیچاره ام یکبار دیگر اسیر دست سرنوشت شود...... تا حدودی هم موفق بودم....... این وسط تنها نگرانیم بی خبری از پسر عزیزم آرمان و سرنوشت نامعلومش بود...... متاسفانه توی این مدت نتونسته بودیم هیچ رد یا نشانی که خبر از صحت و سلامتی پسرم به ما بدهد پیدا کنیم.......‌ به همه جا سرزده بودیم اما هرچه بیشتر می گشتیم کمتر به نتیجه ای می رسیدیم...... انگار مثل سوزنی در انبار کاه گم شده بود...... در همین افکار دست و پا می زدم که صدای نگران مشتی قربون مرا از میان عوالم و افکارم بیرون کشید........ آقا......آقا.......مهمون دارین......دونفر اومدن می خوان شما رو ببینن..... متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: این وقت روز؟ نگفتن کی هستن؟ مشتی قربون که هنوز هم نفس نفس می زد گفت: چرا آقا .....اما...... با کلافگی میان حرفش آمدم و گفتم: اما چی ؟ پس چرا لال شدی بگو دیگه؟ منتظر نگاهش کردم..... کلاهش را درست فشرد...... سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: چی بگم آقا....؟ بهتره خودتون بیاید ببینید..... اخم هایم در هم رفت...... یعنی بعد از مدت ها کی می تونست باشه؟ من که با کسی رفت و امد نداشتم..... مهران هم که دیشب باهاش تلفنی حرف زده بودم و کلامی از آمدن به اینجا از دهانش خارج نشده بود...... خدای من...یعنی کیه....؟ باید زودتر از اتاق بیرون می رفتم و ته توی قضیه را در می آوردم..... اینجا نشستن و بیخودی فکر کردنم هیچ فایده ای نمی تونست داشته باشه...... با این فکر از جا بلند شدم و به همراه مشتی قربون از اتاق بیرون امدم...... نزدیکای پذیرایی بودم که صدای آشنایی باعث شد از حرکت بایستم..... پاهام از حرکت ایستادند...... حتی قدم هم از قدم نمی تونستم بردارم....... شنیدن دوباره ی صداش آتش خشم و نفرت رو بیشتر توی وجودم شعله ور می کرد...... اخم هایم بی اختیار در هم رفت........ عجیب بود .... بعد از گذشت این همه سال هنوزهم صداش ظرافت زنانه ی خودش را از دست نداده بود...... توی دلم فکر کردم........ با همین کارها و قرواطوارات من ساده رو خام خودت کردی....... وگرنه بهراد بدبخت چه می دونست عشق و عاشقی چیه؟ تا وقتی که یادمه فقط سرم توی درس و کتابام بوده..... 🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
من همون چند سال پیش که رفتی فراموشت کردم لعنتی...... حالا چرا برگشتی.....چی از جونم می خوای؟ دستام کنار پاهام مشت شد....... خون خونم را می خورد..... قدم های سرد و خسته ام به جلو می رفت...... با دیدن ماهان و پریماه کنار هم اخم هایم بیشتر در هم فرو رفت..... دلم می خواست دست بندازم و گردن هردوتاشون رو بشکنم...... دیدن دوباره شون خاطرات این چند سال سختی که توی اون خراب شده کشیده بودم در من زنده می کرد...... با خودم عهد کرده بودم که حتی اگر یک بار دیگه تو این دنیای خاکی باهاشون روبه رو شدم.... انتقام تمام روزهایی که بهم جهنم کردن...... روزهایی که می تونستم برای خودم خوش باشم رو ازشون بگیرن...... اما..... اما حالا که می دیدمشون انگار قدرت هرعکس العملی رو از دست داده بودم..... انگار به معنای واقعی لال شده بودم...... مثل رباتی بودم که فقط حرکت می کنه..... ماهان و پریماه با دیدنم از جا بلند شدند...... پریماه با ناراحتی و ماهان با دهانی باز نگاهم می کردند....... دلم می خواست تیکه تیکه شون کنم با همین دستای خودم اما باز هم خودم را کنترل کردم...... رگ گردنم از شدت خشم بیرون زده بود..... اون دو تا بخصوص پریماه چشم ازم برنمی داشتند..... کف دستم از فشار انگشتانم قرمز شده بود..... نگاهم به جعبه ی شیرینی و سبد گل روی میز افتاد......... دندان هایم عصبی روی هم کلید شد........ رو به مشتی قربون که با نگرانی نگاهم می کرد گفتم: این آشغالا رو از روی میز بردار بنداز بیرون...... من احتیاجی به این چیزای کثیف ندارم..... ماهان و پریماه مات نگاهم می کردند...... روم رو برگردونم و خواستم برم که با صدای پریماه برجای میخکوب شدم...... نرو بهراد......خواهش می کنم ...... حرف دارم باهات........ بی توجه بهش راهم را گرفتم و خواستم برم .... که به آستین لباسم چنگ زد و توی مشتش فشردش..... چهره ام از عصبانیت در هم رفت.....‌ دستم را به سمت آستینم بردم..... موقعی که داشتم آستینم را از زیر دستش بیرون می کشیدم بی اختیار دستم به انگشتانش برخورد کرد....... که با نفرت دستم را پس کشیدم...... خواستم برم که اینبار صدای ناراحت ماهان توی گوشم پیچید: بهراد .... چندلحظه صبر کن خواهشا..... ما باید حتما باهات صحبت کنیم..... خیلی چیزا هست که تو ازشون بی خبری....... اخمی کردم..... عقده ی این چند ساله بدجور توی دلم نشسته بود...... حس می کردم کرولالی بیش نیستم...... بدون اینکه به عقب برگردم گفتم: چی کار داری که بعد از پنج سال اومدین سراغ من؟ اگه برای پول یا اخاذی از من اومدین توی این خونه چیزی برای بردن وجود نداره...... پس بهتره راهتون رو بگیرین و از همون جایی که اومدین برگردین...... گوشی برای شنیدن حرفاتون وجود نداره...... همون چند سال پیش که همه ی دارایی م همه چیزمو ازم گرفتین همه چی رو فراموش کردم...... دیگه دلم نمی خواد برگردم به اون روزای نکبتی..... صداش رود شنیدم که گفت: می دونم هرچی بگی حق داری رفیق..... ولی خواهش می کنم حداقل بخاطر خدا به حرفامون گوش بده...... فقط چند دقیقه بیشتر وقتتو نمی گیریم...... بعدش گورمون رو گم می کنیم و می ریم....... این را که گفت به سمتشان برگشتم..... خودم هم بدم نمی اومد حرفایشان را بشنوم..... خیلی دلم می خواست بدونم چرا این بلاها رو سرم اوردند..... اما سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی هم مشتاق شنیدن هستم....... 🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اشک توی چشمان درشت پریماه حـ ـلقه زده بود...... اخمی کردم و رو به ماهان گفتم: خیلی خب اما زیاد وقت ندارم ...... زودتر تمومش کن لطفا...... ... بعدشم گورتون رو از اینجا بکنید....... من با کثیفا و نامردا کاری ندارم............. حس کردم فکش منقبص شد...... به پریماه نگاه کرد...... انگار منتظر کسب اجازه ازش بود...... پریماه به معنای موافقت چشم هایش را برهم فشرد و سرش را پایین انداخت...... ماهان نفس عمیقی کشید...... روی مبل کمی جابجا شد...... و شروع کرد..... نگاهش به نقطه ای خیره بود اما من نگاهم به لب هایش بود...... از وقتی که یادم می یاد با بابااینا توی یه خونه ی درندشت ویلایی زندگی کردیم...... از همون بچگی هیچ وقت توی زندگی کم نداشتم..... به عنوان تک فرزند خانواده همیشه هرچی می خواستم بابا برام فراهم می کرد درست چهار پنج سالم بود که خانواده ی دوست بابا پاشون به خونه ی ما باز شد..... عمو مثل بابای خودم بود.....خیلی دوسش داشتم..... عمو هم مثل بابا یه پسر داشت...... از اول احساس گنگی به اون بچه داشتم...... چون هیچ وقت توی زندگیم خواهر برادری نداشتم و طعم داشتنش رو توی زندگیم نکشیده بودم..... که ببینم با یه نفر مثل خودت چطور باید برخورد کنی..... پسرعمو هم یجورایی شبیه من بود تنها تفاوتی که با من داشت این بود که اون از من هفت هشت ده سالی حداقل بزرگ تر بود...... از همون بچگی هروقت با بهراد رو به رو می شدم نمی دونستم چه برخوردی باید کنم..... همیشه وقتی می اومدن خونمون من می رفتم توی اتاقم قایم می شدم....... اما بهراد که فکر می کرد مثل بچه های دیگه دارم بازی می کنم و از جلب توجه خوشم می یاد..... همیشه می اومد و پیدام می کرد....... بعدش کلی باهام بازی می کرد و قلقلکم می داد که از خنده ریسه می رفتم...... اما با همه ی این ها باز هم ته دلم هیچ حسی نسبت به بهراد نداشتم نه محبت نه خشم...... اون روزا عمواینا خیلی می اومدن و می رفتن...... بهراد هم شب و روز خونه ی ما بود..... مامان و بابام دیگه بهراد رو مثل پسر خودشون می دونستند...... حتی گاهی اوقات مامان خریدای خونه رو به بهراد می سپرد که براش انجام بده...... روزا می گذشتند و من حالا دیگه تقریبا هشت سالم شده بود که...... که....... آهی کشید: که اون تصادف لعنتی پیش اومد...... وقتی توی بیمارستان بهوش اومدم چیزی یادم نمی اومد...... سرم رو بسته بودن و حسابی باندپیچیش کرده بودند.‌ وقتی چشام و باز کردم و بهوش اومد...... اولین چیزی که گفتم سراغ مامانمو گرفتم..... اما هیچ کس بهم چیزی نگفت...... هربار هم از عمو می پرسیدم می گفت عمو جون مامانت کار داشت رفته مسافرت با بابات....... می گفتم مامانتم می یاد...... اما من حرفشون رو قبول نداشتم...... با همه کس حتی عمو قهر کرده بودم..... می دونستم دارن بهم دروغ می گن...... با همون بچگیم یه چیزایی رو می فهمیدم..... خر که نبودم ...... وقتی حرف می زدن تا ته حرفاشون رو می خوندم...... اما بازم با هیچ کس حرف نمی زدم....... به معنای واقعی لال شده بودم....... لب به هیچی نمی زدم....... حتی پرستارا و عمو هم حریفم نمی شدن........ می گفتم تا وقتی مامانم نیاد پیشم منم هیچی نمی خورم...... من مامانمو می خوام...... عمو هم که دید اینطوریه سرم رو بـ ـوسید و با اشک گفت: پسرم مامان و بابات رفتن پیش خدا...... اما همیشه دوست داشتن و دارن........... سعی کن قوی باشی پسرم...... بابا و مامانتم وقتی ببینن تو خوشحالی..... از خوشحالی تو شاد می شن پسرم....... تو باید درس بخونی عزیزم و برای خودت کسی بشی....... اینجوری دل پدرت هم شاد می شه پسرم...... اون همیشه دلش می خواست موفقیت های تو رو ببینه....... 🔶🔶🔶🔶🌹🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اون روز عمو بهم گفت که وقتی از بیمارستان مرخص بشم می خواد من رو ببره پیش خودشون...... سه چهار روزی توی بیمارستان بودم...... روز چهارم بود که مرخصم کردند...... عمو اونروز با ماشینش اومد دنیالم بهرادم باهاش بود..... وسایلم رو تحویل گرفتند و سوار ماشینم کرد......... عمو به قولش عمل کرد و من رو برد خونشون...... همه جای خونه رو دوباره بهم نشون داد و من رو برد اتاقمم نشون داد.......... عمو یکی از اتاق ها رو داده بود رنگش کنن و براش کلی خرت و پرت و وسیله گرفته بود گذاشته بود توی اتاق...... اما هیچ کدوم این ها نتونست خوشحالم کنه....... دلم برای مامانم تنگ شده بود...... همه ش فکر می کرم عمو اینا بهم دروغ می گن...... گریه می کردم و بهانه ی مامانم رو می گرفتم...... اون یه ماهی که پیش عمو اینا بودم با هیچ کس حرف نمی زدم...... به ندرت پیش می اومد لب به چیزی بزنم.......... اما با اینحال عمو اینا که خیلی نگرانم بودن بنده خداها خیلی جاها منو بردن دکتر فکر می کردن من مشکلی دارم........ نمی دونستم اونا به عمو اینا چی می گن اما میفهمیدم وقتی برمیگردیم خونه عمو بیشتر ملاحظه م رو می کنن....... عمو و زن عمو مثل پروانه دورم می چرخیدن....... حتی بهراد هم که اتاقش کنار اتاق من بود خیلی هوامو داشت......... همیشه من رو با خودش می برد بیرون...... برام خوراکی می خرید....... چند بار من رو برد شهربازی .....سیـ ـنما...... خلاصه هرکاری می کرد که دلم شاد باشه و غصه نخورم....... اما باز هم باهاش راحت نبودم ....... این چند وقت حتی یک کلام هم باهاش حرف نمی زدم............. بهراد هم همیشه ملاحظه شرایطم رو می کرد و چیزی نمی گفت......... فصل مدارس که شد............ عمو مدرسه م رو عوض کرد و من رو یه جا نزدیک خونشون ثبت نام کرد...... به زن عمو می گفت نمی خوام با دیدن اونجا بچه هوایی بشه و هوای گذشته ها به سرش بزنه....... یه هفته مونده به سال تحصیلی جدید عمو منو برد بازار و همه چی برام خرید...... از کیف و کفش نو ......سرولباس ......روپوش .....دفتر و کتاب و مداد....... خلاصه هرچی که می خواستم و اراده می کردم برام می خرید....... کارای عمو من رو یاد بابام می نداخت........ برای همین خیلی دوسش داشتم....... بعشی وقتا شبا با ترس از خواب می پریدم و مامانم رو می خواستم......... که زن عمو می اومد بغـ ـلم می کرد م و کلی نازم می کرد...... زن عمو رو خیلی دوست داشتم..... بوی مامانم رو می داد....... توی بغـ ـلش حس آرامش داشتم........ شبا زن عمو برام قصه می گفت و موهامو ناز می کردتا خوابم می برد......... صبحا هم خودش من رو به مدرسه می برد و برم می گردوند...... اما اون سال من توی درسام افت شدیدی کردم.......‌ 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
بخاطر همین بیشتر درسا رو بهراد باهام کار می کرد و چیزایی رو هم که نمی تونست عمو برام معلم گرفته بود بهم یاد می داد........ خلاصه اون سال ها هم با هربدبختی بود گذشت.... تا اینکه به سن دبیرستان رسیدم....... اونموقع ها به لطف عمو توی درسام خیلی پیشرفت کرده بودم و همیشه شاگرد اول کلاس بودم...... برعکس کوچیکیم که با بهراد زیاد میونه ای نداشتم حالا که بزرگتر شده بودم باهاش خیلی مچ شده بودم...... تقریبا می شه گفت بیشتر وقتایی که مدرسه نبودم و توی خونه با بهراد بودم...... با اینکه ازم بزرگتر بود اما حالا دیگه من اونو برادر خودم می دونستم...... بهراد بهترین دوستم بود......... کافی بود در مورد چیزی لب ترکنم بهراد سریع برام فراهم می کرد....... تا اینکه زد و بهراد درسش تموم شد........ اون روزا بهراد تازه توی شرکت عمو مشغول شده بود.......... اما بهراد جدیدا بعد از تموم شد درسش خیلی تو خودش رفته بود......... بیشتر وقتا یا بیرون بود یا اگرم خونه بود انقدر خودش رو سرگرم کارش میکرد که حتی به ندرت برای خوردن شام و ناهار پیداش می شد......... بهراد خیلی عوض شده بود دیگه تحویلم نمی گرفت...... هربار ازش یه چیزی می خواستم بهانه می آورد و کارم رو موکول می کرد ب بعدا....... اما بعدا هم که می شد کاری برام نمی کرد........ بعدش می فهمیدم که اونموقع فقط می خواسته من رو از سرش باز کنه...... از کارای بهراد خیلی ناراحت بودم........... توقع نداشتم کسی که ازش همیشه محبت دیدم باهام اینکارارو بکنه......... حتی عمو و زن عمو هم ازکارای بهراد خسته و کلافه شده بودند......... تا اینکه بالاخره زن عمو با بهراد صحبت کرد و از زیر زبونش کشید بیرون که دردش چیه؟وقتی زن عمو جریان رو با ما هم در میون گذاشت ...... فهمیدیم که بهراد عاشق یکی از همکلاسیهاش شده و میخواد باهاش ازدواج کنه...... عمو با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد حتی به بهراد گفت اگر این کار رو بکنه بخشی از دارایی هاش رو به نامش می کنه..... اما من از شنیدن این خبر که بهراد می خواد ازدواج کنه نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم...... نه که به دارایی عمو چشم داشته باشم نه؟ فکر اینکه بهراد می خواد از پیشم بره و با رفتنش تنها دوست و حامیم رو از دست می دم خیلی ناراحتم می کرد........ من بهراد رو خیلی دوسش داشتم خیلی وابسته ش بودم...... جوری شده بود که ندیده از دختری که عمو اینا برای خواستگاریش رفته بودند متنفر شده بودم..... چون داداشمو بهرادو داشت ازم می گرفت....... اون بود که با اومدنش باعث شده بود بهراد دیگه بهم توجهی نکنه....... انقدر از اون دختر بدم می اومد که برخلاف اصرارهای عمو اینا حتی توی مراسم خواستگاری و عروسی بهراد هم شرکت نکردم........ 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
یادم می یاد شبی که عروسی بهراد توی خونه برگزار شد خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم..... اون شب بهراد انقدر حواسش پرت بود که حتی برای خداحافظی هم پیشم نیومد..... از این کارش خیلی دلم گرفت...... با رفتن بهراد واقعا خیلی تنها شدم....... بیشتر وقتا توی خودم بودم و با کسی زیاد حرف نمی زدم...... بدجور افسرده شده بودم...... حتی وقتایی که بهراد با زنش می اومدن خونه عمو سعی می کردم کمتر باهاشون روبه رو شم....... از اون دختر خیلی بدم می اومد چون بهراد رو از من گرفته بود...... بیشتر وقتا برای فرار از تنهایی خودم رو توی درس و کتابام غرق کرده بودم....... عاقبت زد و توی رشته ی حسابداری دانشگاه قبول شدم...... عمو با شنیدن خبر قبولیم سرازپا نمی شناخت...... وقتی شنید قبول شدم کل فامیل و دوست و آشنا رو وعده گرفت و جشن بزرگی برام توی خونه ش برگزار کرد..... خیلی از خانواده های فامیل عمو که موقعیتم را می فهمیدن اونشب به طور غیرمـ ـستقیم بهم می فهموندند که دست روی هردختری بذارم حاضرن دخترشون رو به من بدن و من دامادشون باشم....... اما من نمیخواستم ازدواج کنم........ بیشتر دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم...... بهراد که بعد از ازدواج کل اختیار و سرمایه ی شرکت و کارخونه های پدرزنش رو به عهده گرفته بود...... بهم پیشنهاد کرد پیشش کار کنم به عنوان حسابدار..... گفت حسابدار امین می خواد و چه کسی بهتر از من...... با اینکه سرجریان عروسیش زیاد دل خوشی از بهراد نداشتم ..... اما با اینحال پیشنهاد بدی هم نبود حداقل با وضعیت من که دانشجو بودم و جایی به این ترو فرزی بهم کار نمی داد این بهترین موقعیت بود...... برای همین قبول کردم و به عنوان حسابدار توی شرکت بهراد استخدام شدم..... بهراد توی کار اخلاقش خیلی فرق داشت با خونه...... توی کارش خیلی منظم و دقیق عمل می کرد و خیلی سخت گیر و جدی بود...... منم تا جایی که می تونستم با جون و دل کارم رو انجام می دادم تا بهانه ای به دستش ندم....... اما با همه ی اینا بازم دلخوریم از بهراد کم نشده بود...... چند بار که ناخودآگاه توی حساب کتابا یه اشتباه کوچیک پیش می اومد روزگارم رو سیاه می کرد...... یادمه چندین بار خیلی بد جلوی همکارا ضایعم کرد....... غرورم خیلی شکست اما بازم دم نزدم...... منتظر یه فرصت بودم که انتقام تمام این بدخلقی ها و تمام کارایی که بهم کرده بود رو سرش دربیارم اما نمی دونستم چطور...... تا اینکه بهراد بچه دار شد و خدا بهش یه پسر داد..‌ 💐💐💐💐🔶💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
بهراد از وقتی که بابا شده بود کمتر می تونست به کاراش رسیدگی کنه بیشتر وقتش با آرمان و پریماه می گذشت....... اون روزا بود که یه دختری رو توی شرکتش استخدام کرد...... دختر خوبی بود و تنها کسی بود که همیشه هوامو داشت...... چند وقتی از همکاریمون گذشت که کم کم حس کردم دارم به تمام کارای دختر حساس می شم...... می دونستم با وضعیت و قیافه و تیپ بهراد دختر بدجوری عاشقش شده و می خواد هرجوری شده بهش نزدیک بشه...... دلم نمی خواست اینطوری بشه من اون دختر رو دوسش داشتم ..... نمی خواستم این رو هم مثل خیلی چیزای دیگه بهراد ازم بگیره...... خوشبختانه خود بهراد هم زیاد دل خوشی از دختر نداشت و چندین بار دست رد به سیـ ـنه اش زده بود....... وقتی اینو متوجه شدم از خوشحالی می خواستم بال دربیارم...... بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم قبول کرد....... وقتی جواب مثبتو ازش شنیدم روی ابرا سیر می کردم...... اما بعدها فهمیدم که بخاطر لج و انتقام از بهراد این کار رو کرده ...... اولش خیلی ناراحت شدم ..... تنفرم از بهراد شدیدتر شد....... اما خودمم بدم نمی اومد انتقام تمام روزای خوبی که بهم زهر کرد رو ازش بگیرم...... وقتی شنید دارم با دختر ازدواج می کنم باهام دعوا کرد....... اون روز حرفای سرد بهراد توی وجودم کینه شد برام...... برای همین تصمیم گرفتم بدجوری انتقام رفتاراش رو ازش بگیرم...... بهراد بیش از حد خودش رو بزرگ می دونست می خواستم خوردش کنم .....لهش کنم..... تحقیرش کنم ..... به خاک سیاه بشونمش.......کاری کنم که روزی صدبار مرگش رو از خدا بخواد...... ....... بدبختی و کوچیک شدنشو ببینم ، دلم میخواست همونطوری که کوچیکم کرد و همین کار رو هم کردم.......مهرنوش هم بعد از برخوردای بهراد ازش کینه ی سختی به دل گرفته بود...... به پیشنهاد مهرنوش توی حساب کتاب های شرکت دست بردم ...... همه ی محاسبات رو ریختم بهم...... بعدش چون احتمال می دیدم همون روزا سرو کله ی طلبکارا پیدا بشه و ازمون شکایت کنند..... نقشه ای ترتیب دادیم تا بهراد مهرنوش رو از شرکت بیرون کنه..... می دونستم بهراد منتظر بهانه ای هستش که مهرنوش رو بیرون کنه..... برای همین بهانه ای به وجود اوردم که بهراد این کار رو بکنه ...... بعد از اینکه مهرنوش اخراج شد منم به بهانه ی اون از شرکت زدم بیرون و کاری گردم که بهراد منم اخراج کنه...... 🔻🔻🔻🔻🔹🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اون روز وقتی رفتیم خونه..... مهرنوش گفت صلاح نیستش که یه مدت جلوی دید باشیم...... کسی نباید ما رو ببینه و بشناسه وگرنه بیچاره می شیم...... گفت حتی برای بیرون رفتنمون هم باید تغییر چهره بدیم..... و دیگه خونه ی عمو اینا آفتابی نشیم....... می دونستم عمو بعد از فهمیدن جریان دربه در دنبالمان می گرده و تا پیدامون نکنه دست بردار نیست....... تا اینکه از گوشه و کنار شنیدم بهراد رو جلوی شرکت گرفتند...... وقتی این خبر رو شنیدم دلم خنک شد...... حس می کردم انگار آرامش گرفتم...... توی این گیرودار یه روز زن بهراد رو با آرمان توی مغازه ی لباس فروشی دیدم...... اومده بود برای آرمان لباس بخره....... خواستم اولش خودم رو به اون راه بزنم ...... انگار نه انگار که دیدمش ...... اما اون زودتر متوجهم شد...... وقتی منو دید گفتش که احتشام همون مردی که خودم برای ضربه زدن به بهراد شب عروسیم با پریماه آشناش کرده بودم ازش خواستگاری کرده....... ولی شرط ازدواجش عقد موقت هست..... بهم گفت :بنظرت چکار کنم ماهان؟ منم که منتظر یه فرصت برای ضربه زدن نهایی به بهراد بودم...... دیدم بهترین موقعیته که آخرین کار رو هم انجام بدم...... پریماه خبر نداشت که خودم احتشام رو اجیر کردم که این پیشنهاد رو به پریماه بده ...... برای همین اونروز شماره ی تماس و ادرسم و به پریماه دادم و گفتم حتما باهام در تماس باشه..... کم کم با مهرنوش رفت و امدمون رو با پریماه شروع کردیم..... و زیر پاش نشستیم و گفتیم بهراد بعد از اینکه از زندان بیرون بیاد قصد داره شرکت و کل دارایی باباش رو بالا بکشه و به نام خودش کنه...... و این وسط دیگه هیچی به اون و پسرش نمی رسه...... ازش خواستم که از بهراد طلاق بگیره..... حسابی پرش کردیم...... باور کردنی نبود پریماه زنی که عاشق بهراد بود در عرض دوماه با حرفای ما از این رو به اون رو شد....... تو این دو ماه انقدر از بهراد کینه به دل گرفته بود که حتی ملاقاتش هم نرفت..... اخرش هم طلاق گرفت و به عقد موقت احتشام دراومد....... بعد از ازدواج با احتشام دیگه پریماه رو ندیدیم...... عجیب بود که مهرنوش هم دیگه اصراری به رفت و آمد با پریماه نداشت.... من و مهرنوش زندگی خودمون رو داشتیم......‌ بعد از بیرون اومدن از شرکت بهراد توی یه شرکت جدید استخدام شدم به عنوان حسابدار...... تا دیروقت کار می کردم...... اما بیشتر وقتا می اومدم خونه یا خونه بهم ریخته بود یا مهرنوش خونه نبود...... جدیدا خیلی مشکوک می زد...... وقتی گوشیش زنگ می خورد جلوی من حرف نمی زد و می رفت توی یه اتاق دیگه..... یه بار که از سرکار برگشتم یواشکی فال گوش وایسادم ........ 🌻🌻🌻🌻🌺🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
می خواستم ببینم با کی داره صحبت می کنه که صدای قهقهه هاش کل خونه رو برداشته..... وقتی گوشامو تیز کردم متوجه شدم با مردک احتشام داره صحبت می کنه...... وقتی اینو فهمیدم خون خونمو می خورد........ دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم...... در رو با دست هل دادم و رفتم تو اتاق....... مهرنوش با دیدنم هول شد و سریع تلفنو قطع کرد....... ازم پرسید چرا انقدر زود رفتم خونه؟ اما من به جای جواب همه چی رو بهم ریختم و محکم زدم توی صورتش...... هرچی جلوی دستم بود می نداختم روی زمین و خوردش می کردم...... خون جلوی چشامو گرفته بود و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم..... اونشب دعوای سختی با هم کردیم...... فردا صبحش که از خواب بلند شدم دیدم یه نامه نوشته و گفته بود که برای همیشه ترکم کرده به زودی احضاریه دادگاه به دستم می رسه برای طلاق..... گفته بود بهتره توافقی از هم جدا شیم چون خیلی وقته نمی خواد باهام زندگی کنه...... بعدها از طریق پریماه فهمیدم که دست احتشام و مهرنوش از اول تو یه کاسه بوده...... پریماه همه ی اموال پدریش شرکت و کارخونه رو به اسم احتشام می کنه......ناغافل از اینکه احتشام تمام اموال و دارایی پدری پریماه رو بالا می کشه و با مهرنوش برای همیشه از ایران می رن.......... ماهان نفس عمیقی کشید و غمگین نگاهم کرد...... مردد نگاهم کرد و ادامه داد: حالا هم اومدیم اینجا که ...... مکثی کرد: که ما رو ببخشی....... بهراد ما رو حلال کن .....ما در حق تو خیلی بدی کردیم ..... الان زندکی هردوتامون شده جهنم...... خدا ما رو ببخشه تک تک کارایی که به تو کردیم خدا سر خودمون تلافی کرد....... دستام عصبی توی موهام فرورفت...... سرم از درد داشت منفجر می شد...... حالا که یه سری حقایق برام روشن شده بود داشتم دیوونه می شدم..... خدای من ....باورم نمی شه..... یعنی تمام این مدت ماهان این حس و نسبت به من داشته...... خدا لعنتتون کنه....... خدایا آخه بهراد چه گناهی کرده که مـ ـستحق این همه عذابه......؟ کلافه بودم خودم هم نمی دونستم چه مرگم شده ..... انگشتمو انقدر توی کف دستم فرو کرده بودم که قرمز شده بود...... دستام توی موهام بود و عصبی طول و عرض اتاق رو طی می کردم...... ماهان و پزیماه با نگرانی نگاهم می کردند...... اما در عوض من هربار که چشمم بهشون می افتاد نگاه نفرت انگیزم رو نثارشون می کردم..... خدایا داشتم دیوونه می شدم..... خیلی دلم می خواست بدونم چه بلایی سرپسر بیچاره م اومده..... انقدر حواسم پرت حرفاشون شده بود که به کل یادم رفته بود از آرمانم بپرسم..... سرجام وایسادم..... دستم رو توی موهام فرو بردم..... نفس عمیقی کشیدم...... با نفرت نگاهشون کردم و گفتم: پسرم کو ....آرمان؟ نگاه سرد و بی روحم را نثار چشمای پریماه کردم...... یک تای ابروم رو بالا بردم و گفتم: فکر نمی کنی بعد از چند سال این حق من بود که بچه مو ببینم؟ هوم؟ یا نکنه فکر کردی بچه با دیدنم هوایی می شه و دیگه نمی تونی با دروغات و کثافت کاریات نگهش داری؟ کدومش...؟ منتظر نگاهش کردم...... حس کردم چشماش نگران شد...... با تردید نگاه ماهان کرد..... ماهان سرش را به علامت مثبت تکان داد....... 🎄🎄🎄🎄🌻🎄🎄🎄🎄 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
نگاه چهره ی وحشت زده اش کردم و گفتم: تو چی گفتی؟ الان چه کلمه ی کثیفی از دهنت در اومد؟ دهانش را باز کرد اما به جز اصوات نامعلوم چیزی ازش خارج نشد....... چشمانش از ترس دو دو می زذ ...... عصبی شدم....... از میان دندان های کلید شده ام فریادی زدم و گفتم: چی نشنیدم؟ چی گفتی؟ حـ ـلقه ی اشکی که توی چشمش نشسته بود بیشتر شد...... بغضش ترکید و گفت: آرمان ......آرمان مرده بهراد..... دوسال پیش توی یه تصادف رانندگی فوت کرد....... دیگه بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم....... بابایی ....باباجونم ......برام خوراکی می خری بابا بهراد....... بابا جونم می خوام بیام بغـ ـلت .....برام قصه می گی بابایی؟ بابا بهـــــــراد........ بابایی........ دستام رو عصبی روی گوش هایم فشردم تا بلکه صداها کمتر بشن...... اما فایده ای نداشت....... صداها مدام توی گوشم می پیچید و هرلحظه زیاد تر می شد...... نفسام به شماره افتاده بود......‌ سوزش بدی رو توی قفسه ی سیـ ـنه ام حس می کردم...... پیـ ـشونیم خیس عرق بود....... چنگی به قفسه ی سیـ ـنه م زدم و محکم توی مشتم فشردمش...... درد رفته رفته بیشتر می شد....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... همه چیز دور سرم می چرخید....... دستامو دو طرف سرم محکم فشار دادم..... فریادی از ته دل کشیدم و گفتم :خدایـــــــــا .......ببین اینا چی می گن؟ آرمانم ......پسر عزیزم ......اون زنده است.....سالمه و حالش خوبه..... اینا یه مشت دروغگوی کثیفن..... می خوان نذارن من آرمانم ....عزیزدل بابا رو ببینم...... پس فطرتا ....نامردا.....قاتلا...... حالیم نبود که چی می گم و چی کار می کنم..... فقط حس آدمی رو داشتم که به حدانفجار رسیده.... مثل رودخانه ای بودم که سربرطغیان برداشته و هرآنچه برسراهش باشد با خود نابود خواهد کرد....... تمام صورتم خیس اشک شده بود و نفس نفس می زدم...... اون دو تا هم مات به عکس العملام نگاه می کردند و مثل مجسمه خشک شده بودند..... دیدنشون من رو بیشتر جریح می کرد....... دستان لرزانم بالا امد...... توی هوا تکانشان دادم و گفتم: این دستا رو می بینید .....من با همین دستا خفتون می کنم...... خونتون رو امروز توی همین خونه می ریزم ......قاتلا .....سزای شما فقط مردنه......می کشمتون و دنیا رو از وجود نحستون راحت می کنم...... وجود ادمای کثیف باید از این خونه و دنیا پاک بشه....... آشغالای کثافت...... حالم ازتون بهم می خوره قاتلای پس فطرت...... اختیار حرفا و کارام دست خودم نبود...... فقط آن لحظه دلم می خواست همه چی رو بهم بریزم .....همه چی رو...... دندان هایم از خشم روی هم چفت شده بود...... با چشمانی سرخ از اشک به سمتشان هجوم بردم...... و هرچه فحش و بد و بیراه بلد بودم نثارشان کردم...... اگر آن لحظه مشتی قربون از راه نرسیده و جلوم رو نگرفته بود بی شک یه کاری دست خودم و اون دوتا می دادم......... فقط داد می کشیدم و هرچه دلم می خواست می گفتم........ حس می کردم دیگه قوای توی بدنم نمونده...... حس مبارز شکست خورده توی جنگ رو داشتم... نگاهم به سنگ سیاه گور حیره مانده بود...... توی اون ساعت از روز حتی پرنده هم آنجا پرنمی زد چه برسه به آدم...... چشمانم روی نوشته های سنگ به حرکت در آمد...... آرمان آریا...... 0391 .....غروب 0384 طلوع نگاه گلبرگ های پژمرده ی رز توی دستم کردم و فشردمشون...... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد و روی گل ها چکید...... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
زانوهام سست شدند و بی رمق روی خاک ها افتادم هنوز هم بعد از گذشت دوهفته از شنیدن خبر مرگم پسرم باور نداشتم که همه این جریانات حقیقت محض است و آرمان واقعا مرده...... دلم برای معصومیت پسرم می سوخت....... حسرت روزایی رو می خوردم که می تونستم کنارش باشم و بهش محبت کنم اما بخاطر خودخواهی اون آدمای کثیف ازش محروم شدم....... حالا علت کابـ ـوس های هرشبه ام را که توی هرکدام آرمان ازم درخواست کم می کرد میفهمیدم...... بارها و بارها توی خواب با آرمان به این مکان امده بودم...... اما من خر هیچوقت نفهمیدم که منظور از این خواب ها و کابـ ـوس های شبانه چی می تونه باشه..... کاش یکم زودتر این اتفاقات می افتاد...... شاید اگر به جای الان دوسال پیش از اون خراب شده خلاص می شدم وضعیت فرق می کرد الان پسرعزیزم رو کنار خودم داشتم....... اما افسوس و صدافسوس که لحظه های خوب خیلی سریع به پایان می رسند و اون چیزی که به جا می مونه فقط خاطراته تلخ گذشته س....... دستانم نـ ـوازش گونه روی عکس آرمان فرود آمد...... تراشه های سنگ را زیر انگشتانم لمس می کردم...... بغض بدی توی گلوم چنگ انداخته بود...... گل های پرپرشده ی روی عکسش را با انگشت جابه جا کردم........ دیدن لبخندش توی عکس بغض سربسته ام را باز کرد...... سرم را روی سنگ گذاشتم و از ته دل گریستم...... صدای نجواگونه ام را می شنیدم....... آرمان بابا ......می بینی بابا بهرادت به چه حالی افتاده؟ می بینی چطور کمـ ـرش شکسته؟ دلم برای دستای کوچیک و گرمت تنگ شده عزیزدلم...... بیا بابا بهرادت رو ببین؟‌ می بنی چقدر بدبخت شده .....بابات خیلی خسته است پسرم...... خیلی بی معرفتی که بدون باباییت رفتی...... کاش منم با خودت می بردی و از این زندگی نکبتی راحتم می کردی....... ای خدا ........می بینی چقدر بهراد بدبخته...... همیشه توی گزینش بدبختی نفر اوله...... خدایا من امانت دار خوبی نبودم ......نتونستم از این گل خوب نگه داری کنم....... روزگار گلمو پرپر کرد...... حالا کجاست که من بغـ ـلش کنم؟ کجاست که دستای گرمشو توی دستم بگیرم و شبا براش قصه بگم تا خوابش ببره....... اخ خدا......... سرم رو روی قبر گذاشتم و از ته دل گریستم...... شاید چند دقیقه ای به همان حال ماندم...... حتی سردی سنگ هم باعث نشد از روی قبر بلند شم....... دلم از همه ی دنیا گرفته بود..... دوست داشتم توی اون فرصت کوتاه با پسرعزیزم دردل کنم....... توی دستام لرز عجیبی رو حس می کردم...... سوز هوای سرد زمـ ـستانی تا مغز استخوان آدم را می سوزاند........ با احساس سرمایی که توی بدنم افتاده بود از روی خاک بلند شدم...... لباس هایم را تکاندم...... انگشتانم از شدت سوز سرما قرمز شده و درد گرفته بود...... دستام رو به هم ساییدم و نزدیک دهانم بردم...... همانطور که توی دستم را با بخار دهانم گرم می کردم آخرین نگاه را به سنگ قبر انداختم و ازش فاصله گرفتم...... 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
پاهام توان حرکت نداشتند......قدم های سرد و خسته ام رو به جلو می رفت....... انگشتان یخ زده ام در هم جمع شد....... برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور می امد دست تکان دادم و سوار شدم....... راننده ی تاکسی که مرد خوش رویی بود گفت :کجا می ری داداش ؟ ادرس را بهش گفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم....... دیگه هیچ چیزی توی این دنیا شادم نمی کرد...... حتی رفت و آمد عابرین پیاده...... حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم...... دلم نمیخواست هیچ کسی دور و برم باشه...... چند روز پیش برخلاف اصرارهای اخترخانم عذر دختر را خواسته بودم...... اگر می توانستم و روم می شد دلم می خواست تنهای تنها باشم بدون هیچ مزاحمی اما نه روم می شد و نه می تونستم به مشتی قربون و خانمش حرفی بزنم..... صدای راننده که میگفت رسیدیم باعث شد از فکر بیرون بیام...... پول کرایه اش را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم...... کلید را از جیبم بیرون اوردم و در را باز کردم........ خانه توی سکوت عجیبی فرورفته بود....... در را پشت سرم بستم و کفشامو بی حوصله توی جاکفشی پرت کردم...... گلوم به شدت خشک شده بود..... از ظهر که رفته بودم بیرون لب به چیزی نزده بودم...... دستم به سمت دستگیره ی یخچال رفت...... نگاهم روی عکس دختر که به در یخچال چسبیده بود خیره ماند...... توی عکس حالت بامزه ای به خودش گرفته بود...... بی اختیار لبخند محوی روی لـ ـبم نشست......انگشت اشاره ام را روی عکس کشیدم و در یخچال را باز کردم...... شیشه را از توی یخچال بیرون اوردم و همانطوری سرکشیدم...... الان اگه دختر بود سرم کلی غرغر می کرد که چرا شیشه رو دهنی کردم...... یادمه سری پیش که شیشه با دهان خورده بودم از پشت با قاشق داغ زد به دستم که منم عصبانی شدم و به جبران قرمزی روی دستم جریمه اش کرده بودم و سه دور بهش گفته بودم ظرفا رو بشوره........ اون شب نامردی نکردم و کلی ظرف براش زدم...... بیچاره آخر شب معلوم بود حسابی کمـ ـردرد گرفته چون از اخترخانم پماد گرفت و رفت توی اتاقش..... با یاداوری ان روز با لبخند سرم را تکان دادم......... صدای قاروقور شکمم باعث شد از یخچال فاصله بگیرم..... عجیب بود این چند وقت به کل اشتهام را از دست داده بودم...... اما ان شب میل عجیبی به خوردن پیدا کرده بودم و این از صدای شکمم که داشت آبروم رو می برد به خوبی مشخص بود...... نگاه قابلمه های خالی روی گاز کردم...... با دیدنشان دلم گرفت....... حال نداشتم خودم غذا درست کنم وگرنه دو تا نیمرو می زدم و می خوردم...... الان اگه دختر بود بهش می گفتم یه غذای حسابی برای شکم آقا بهراد درست کنه...... اما حالا که نیست...... بیخیال غذا شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم...... 🖤🖤🖤🖤💙🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
شاید برای فرار از گرسنگی بهترین راه خوابیدن بود...... اره بهتر بود می خوابیدم....... اخترخانم هم وقتی برگردند خونه کلید دارند...... بدون زدن کلید برق وارد اتاق شدم...... با همان لباسای بیرون روی تخـ ـت افتادم.......‌ اما بوی گند ملافه های زیرم حسابی حالم را بد کرد......... بوی بدشون باعث شد چهره ام در هم بره...... بینی مو با انگشت گرفتم و از جا بلند شدم...... خدای من یعنی چند وقته این ملافه ها شسته نشده..... الان اگه اون دختره بود ملافه ها رو برام عوض می کرد...... چنگی به ملافه ی زیرم زدم..... از کثیفی رنگ دوده و زرد به خودش گرفته بود....... با دیدن کثیفی ملافه و بهم ریختگی اتاق دلم بی اختیار گرفت...... وقتی دختر توی خونه م بود ملافه ها بوی گل می داد..... خانه تمیز و مرتب و جارو کشیده بود...... حتی یه آشغال نمی تونستی توی اتاق پیدا کنی....... از وقتی که رفته بود فضای خونه خیلی بی روح و کسل کننده شده بود....... اما چرا تا حالا متوجه جای خالی دختر نشده بودم....... یاد حرف پدرخدابیامرزم افتادم که همیشه به مادرم میگفت زن روح خونه است اگه زن نباشه خونه هم روح توش نیست....... خونه ی بدون زن مثل مرده ی قبرستونه...... حالا شده بود نقل قول من...... وجود دختر به خونه ی من شادی و رو داده بود....... اما حالا که نبود خانه با آن فضای بهم ریخته و تیره به قول پدرم مثل مرده های قبرستون شده بود.......... با خودم فکر کردم چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بودم...... اما بعد که یاد کارهای خودم افتادم حسابی از خودم شرمنده شدم....... من واقعا توی این مدت خیلی اذیتش کردم...... اون حق داشت که می گفت من خیلی مغرور و خودخواه هستم....... من با خودخواهی تمام ،تنها سرپناهشو که این خونه بود و پدر و مادرم بهش داده بودند ازش گرفته بودم........ با فکر اینکه الان کجا هست و چیکار می کنه بی اختیار نگرانش شدم....... یعنی این شبا که جایی رو نداشت کجا می خوابید؟ از تصور اینکه گیر یه الدنگ یا لات خیابونی افتاده باشه بی اختیار اخم هایم در هم رفت......... با این فکر از جا بلند شدم...... کتم را به دست گرفتم و از اتاق بیرون آمدم..... همان موقع اختر خانم هم که تازه رسیده بود جلوم رو گرفت و گفت: خیره انشالله آقا کجا دارین می رین؟ همانطوری که نفس نفس می زدم گفتم: الان هیچی ازم نپرس بعدا به موقعش بهت می گم؟ راستی تو از اون دختره دیگه خبر نداری؟ توی دلم امیدوار بودم که جوابم مثبت باشه اما لبخند غمگینی زد و گفت.: نه آقا از اون روزی که از اینجا رفته نه زنگ زده نه سراغی ازم گرفته...... جسارته آقا ولی خیلی نگرانشم ...... می ترسم بلایی به سرش اومده باشه و اون از خدا بی خبرا تا حالا زنده ش نذاشته باشن؟ با گنگی نگاهش کردم و گفتم: منظورت به کیه؟ مگه قبلا با کسی زندگی می کرد؟ سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد: آره آقا ......با نامادری و دو تا برادر ناتنی و قلچماقش..... اما یه بار دختره بیچاره رو بدجور زدن که براشون پول ببره...... دختر بدبختم به آقا پناه آوردن و ازهمون موقع اینجا موندن...... خیالم راحت بود که پیش ماست اتفاقی براش نمی افته...... اما الان بدجوری نکرانشم...... می ترسم براش اتفاقی افتاده باشه ...... توی این شهر به این بزرگی پر گرگه و ادمای گرگ نما زیادن...... اگه گیر یه آدم نااهل افتاده باشه و خدای نکرده زبونم لال بلایی سرش اورده باشن چی ....اگه.... عصبی میان حرفش آمدم و با خشم گفتم: بسه اخترخانم ادامه نده لطفا...... من دارم می رم جایی کار دارم ممکنه دیروقت برگردم ...... اگر دیر شد در رو قفل کنید و بخوابید..... به مشتی قربونم بگو حواسش به همه چی باشه...... اخترخانم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: آقا شما کجا دارین می رین؟ حوصله ی بازخواست شدن را نداشتم....... آن هم درست موقعی که اعصاب نداشتم...... عصی بهش توپیدم و گفتم: به این کارا کار نداشته باش گفتم الان چیزی جواب نمی دم .....خدافظ.... 🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
نگاه کفشام کردم..... انقدر حواسم پرت بود کفشام تمیز نکرده بودم روش قشنگ به اندازه ی یک مشت خاک ریخته بود...... اخمی روی صورتم نشست..... اعصابم خیلی داغون بود...... چقدر شلخـ ـته و نامرتب شده بودم....... توی دلم فکر کردم اون بهراد سابق کجا و الان کجاست؟ کسی که جونش رو هم می گرفتی بدون اتوی لباساش از خونه بیرون نمی اومد.....‌ کفشاش همیشه واکس زده و مرتب بود و بوی ادکلنش همیشه صدمتر اونطرف تر هم می رفت الان تا چه حد خوار و بدبخت شده....... خودم از سرووضع داغون خودم حالم داشت بد می شد........ سوز هوا توان راه رفتن رو ازم گرفته بود...... خیابان خیلی خلوت بود و به جز چند تا عابر پیاده و ماشین هایی که تک و توک از خیابان رد می شدند کسی نبود....... راهم را به سمت پارک کنار خیابان کج کردم....... زانوهام از خستگی در حال تا شدن بودند...... پلکام از سرمای هوا روی هم سنگینی می کرد..... نگاهم دوباره به کفشای خاکیم افتاد..... خودم دیگه از دیدنشون حالم داشت بد می شد....... کنار آب نمای بزرگ پارک زانو زدم ...... دستم را توی آب فرو بردم...... سرانگشتانم از برخورد با آب قرمز شده بود....... آبش خیلی سرد بود....... مشتی آب برداشتم و خاک های کفشم را تمیز کردم....... دستم از سرمای هوا یخ زد...... چند قطره آب پشت پلکام زدم و از جا بلند شدم....... با رضایت نگاهی به کفش های براق و تمیزم انداختم....... دستان یخ زده ام را توی جیب کتم فرو بردم و به راه افتادم...... واقعا که چقدر بدبخت بودم...... چقدر احمق بودم که اون دختر رو بیرون کردم...... با بودن اون زندگیم نظم داشت اما الان حس میکردم با کارتون خواب های توی خیابان هیچ فرقی ندارم...... دستام عصبی توی موهام فرورفت..... قلوه سنگی درشتی که زیر پام آمد با لجبازی به بازی گرفتم....... حالا کجا باید می رفتم دنبالش می گشتم...... سه ساعتی می شد که از خانه بیرون زده بودم و بی هدف در خیابان می چرخیدم...... واقعا که خاک برسرت کنن بهراد...... چقدر تو احمقی پسر...... تو که اینجوری نبودی ....انقدر بی رحم و سنگدل نبودی..... این روزگار و آدما چه بلایی سرت اوردن که تا این حد پست شدی؟ واقعا این تویی بهراد؟ تو که حتی آزارت به یه مورچه هم نمی رسید .....تو که همیشه صد نفر آشنا و غریبه روی سرت قسم می خوردند..... تو که حتی تحمل اذیت شدن یه بچه ی کوچیک رو هم نداشتی؟ چی به سرت اومده بهراد؟ اگه اتفاقی براش افتاده باشه می تونی خودت رو ببخشی؟ اگه هیچ وقت نتونستی پیداش کنی چی؟ می دونی چه خاکی توی سرت میشه؟ مثل همیشه تنها و بدبخت می شی....؟ حتی یه بچه هم نگات نمی کنه ..... میدونی چرا ؟ چون تو یه احمقی بهراد ....همیشه حماقت توی زندگی کار دستت داده ....احمق ....احمق..... صداها اکواوار توی سرم می پیچید و اعصابم را بهم می ریخت..... عصبی برسروجدانم فریاد زدم و گفتم: آره احمقم .....احمق .....تو راست می گی.... اگه احمق نبودم آدمای دور وبرم رو خوب می شناختم و فرق خوب رو از بد می دونستم..... اگه احمق نبودم می فهمیدم که از بچگی چه ماری توی آستینم پرورش دادم و خودم خبر نداشتم...... مار خوش خط و خالی که چنبره زد به کل زندگیم و زهرش رو توی تک تک لحظه هام خالی کرد..... من بدبختم ....احمقم ......بهراد یه بدبخت شکست خورده بیشتر نیست ...... یه زخمی تقدیر ......که روزگار نیشترش رو با بی رحمی تمام توی قلبش فرو کرد..... آره حق با تو هست من احمقم چون اونی که همیشه مراقبمه ....نمی ذاره آب توی دلم تکون بخوره...... با وجود بداخلاقی های بهراد بازم هواشو داره از خودم روندم........ اره من یه احمقم ...احمق .....حالا بس می کنی یا نه؟ 🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی کتم بیشتر فشردم....... مردم با نگاهاشون انگار می خواستند آدم رو بخورند و درسته قورت بدن..... اما هیچکدام این ها برام مهم نبود نه آبرو ......نه نگاه تمسخرآمیز عابرین پیاده...... خراب تر و داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به این چیزا اهمیت بدم...... چندین ساعت بود که همانطور بی هدف توی کوچه و خیابان و پارک ها می چرخیدم...... انقدر به مردم نگاه کرده بودم حالم داشت بهم میخورد..... توی چهره ی آدم های بیرون دنبال ردی از دختر بودم..... اما هیچ خبری نبود..... انگار یه لقمه شده و توی زمین فرورفته بود....... پاهام خسته شده و از زور سرما به زوق زوق افتاده بود...... دیگه جایی نمانده بود که سرنزده باشم....... همه ی جاها .....گوشه کنار خیابان .....کوچه ها ...بیمارستان ....کلانتری..... همه جا را گشته بودم اما هیچ اثری از دختر نبود...... دیگه حس حرکت نداشتم...... پاهای بی رمقم توان یدک کشیدن سنگینی بدنم را نداشتند‌ کاش کسی بود که باهاش دردل میکردم...... از بی کسی هام می گفتم .....ازش در مورد دختر مشورت می گرفتم..... اما این وقت شب هیچ کس رو نداشتم به جز خدا...... نگاهم به آسمان دوخته شد...... توی دلم نام خدا رو برزبان آوردم و چشمامو بستم...... حس آرامش عجیبی بهم دست داد...... پاهای خسته ام را حرکت دادم و به راه افتادم...... چشمانم را که باز کردم خودم را مقابل درب بزرگ خانه ی پیرمرد دیدم...... خودم......هم نمی دونم چطور به اینجا آمده بودم ...... شاید دل تنگم مرا به اینجا کشانده بود...... اما هرچه بود آن لحظه فقط احتیاج به یه هم زبان داشتم...... هم زبانی که باهاش از دردام بگم و تکسین روح زخم خورده م باشه ..... و چه کسی بهتر از پیرمرد .....کسی مثل خودم درد آشنا و سختی کشیده ی روزگار...... دستم را به سمت زنگ در بردم و بی تعلل فشردم..... پیرمرد مثل سری قبل در را به رویم باز کرد و با هم وارد خانه شدیم....... دیدن قیافه ی خسته ی پیرمرد دردلم را بیشتر کرد...... پیرمرد که با کنجکاوی تمام همه ی حرکاتم را می پایید نگاه جستجوگرش را به چشمانم دوخت و گفت: چیزی شده بابا؟ امروز زیاد سرحال به نظر نمیای؟ هنوز با روحیات پیرمرد آشنا نبودم .....نمی خواستم به راز درونم پی ببره..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه چیزی نشده .....راستش اومدم ادامه ی سرگذشت عجیبتون رو بشنوم.... البته اگر اشکالی نداره..... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت ...... لبخندی صورت چروکیده اش را از هم باز کرد و گفت: باشه می گم بابا..... هرچند فکر می کنم برای چیز دیگه ای اینجا اومدی ولی تعریف می کنم شاید یکم حال و هوات تغییر کرد..... متعجبانه نگاهش کردم....... مانده بودم پیرمرد دیگه چطور آدمیه که انقدر فکر ادم ها رو راحت می تونه بخونه..... نکنه جادوگر هستش و من خبر نداشتم...... صدای پیرمرد اجازه ی ادامه ی فکر کردن رو ازم گرفت: خب تا کجا گفتم ...... آهان یادمه تا اونجا گفتم که پدر برام استاد گرفت که کار با چوب یاد بگیرم...... منتظر نگاهش کردم که گفت: اونشب تا خود صبح نخوابیدم و خیال های رنگی برای خودم می بافتم...... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم بیدارم کرد که ای کاش نمی کرد...... بهم گفت بابام صبح توی مغازه قلبش می گیره و بردنش بیمارستان..... خلاصه بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بهش..... همه ی ذوقی که برای اومدن استاد داشتم با شنیدن این خبر فروکش کرد..... وقتی رسیدم دیدم همه دور هم جمع شدن..... مامان و خواهرام می زدن توی سرشون و گریه می کردند و دامادا هم از طرف دیگه بی قراری می کردند...... وقتی سراغ آقاجون رو ازشون گرفتم فهمیدم خیلی دیر رسیدم...... آقاجونم نیم ساعت پیش از اینکه برسم بیمارستان تموم کرده بود..... اما یه نامه برام گذاشته بود که مامان بهم داد........ وقتی بازش کردم و نامه رو خوندم بدجور بهم ریختم...... بابام توی نامه ازم طلب بخشش کرده بود و خواسته بود که درسمو ادامه بدم و حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم تا برای خودم توی زندگیم کسی بشم...... و نوشته بود نصف بیشتر اموالش رو به نامم کرده تا از اون به بعد راحت زندگی کنم ومحتاج به کسی نباشم...... آخرش هم ازم خواسته بود که اگر تا حالا کوتاهی در حقم کرده ببخشمش..... 🌸🌸🌸🌸🔸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
وقتی خوندن نامه تموم شد حالم خیلی بد شد..... همونجا توی راهروی بیمارستان افتادم...... دلم بدجور می سوخت..... به خودم لعنت کردم که چرا زودتر نیومدم ببینمش....... می دونستم دیگه دیدارم با آقاجونم رفت به قیامت...... اون روز انقدر حالم بد بود میخواستم کلاسمو با استاد کنسل کنم اما بخاطر قولی که به بابام داده بودم این کار رو نکردم...... بماند که بعدش از خواهرا و دامادمون چه حرفا و زخم زبونایی شنیدم...... اما هیچ کدام این ها برام اهمیتی نداشت...... مهم عهدی بود که با بابام بسته بودم ......... دلم می خواست کاری کنم که روح بابای خدا بیامرزم ازم راضی باشه.....برای همین تا می تونستم از جون و دل مایه می ذاشتم...... شبا تا دیروقت درس می خوندم و کلاسای دانشگاه رو به هربدبختی بود شرکت می کردم...... روزایی هم که بی کار بودم استاد می اومد و باهام کار می کرد..... کم کم دستم توی برش چوب راه افتاده بود....... تمام اتاقم شده بود پروسایل چوبی تراش داده شده....... استاد مرتب تشویقم می کرد و کارم رو تحسین می کرد..... به پیشنهاد استاد با پول سهم الارثی که از بابا بهم رسیده بود مغازه ای توی یکی از محله های خوب تهران گرفتم...... خونه ای هم نزدیک مغازه خریداری کردم که برای رفت و امد به محل کارم مشکل نداشته باشم......‌ تو فکر این بودم که کم کم خونه م رو از مادر و خواهرام جدا کنم...... دلم می خواست مـ ـستقل باشم و روی پای خودم بایستم...... از زخم زبونای خواهرا و کنایه های دامادا هم خسته شده بودم..... وقتی مامان شنید که میخوام ازشون جدا بشم خیلی گریه کرد و ازم خواست پیشش بمونم..... اجازه نمی ده کسی بهم حرف بزنه..... اما کلی باهاش حرف زدم که توی اون خونه موندن برام سخته باید برم ولی قول می دم همیشه بهش سربزنم..... با ابن حرفا مامان که بی تابی می کرد یکم آروم تر شد...... خلاصه منم هرچی اسباب و اثاثیه خونه پدری داشتم جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون...... از اون روز زندگی من توی خونه ی جدیدم شروع شذ...... روزا تا عصر مغازه بودم و شبم که برمیگشتم خونه درسای دانشگاه رو انجام می دادم..... چند تا مـ ـستخدم هم گرفته بودم که کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام می دادند...... اما یه مدت بود که حس می کردم خونه یه چیزی کم داره....... از تنهایی خسته شده بودم دلم می خواست عصر که میام خونه یکی منتظرم باشه و بتونم باهاش حرف بزنم تا خستگی کار از تنم دربیاد....... چند وقتی بود که یکی از مشتریام رو زیر نظر داشتم..... دختر خوبی بود..... از همه مهم تر پدرش دوست قدیمی آقاجون بود....... وقتی موضوع رو با مامان در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت به خواهرام هم میگه و نظرشون رو می پرسه...... اما وقتی به خواهرام گفت تصمیم به ازدواج دارم نه تنها استقبال نکردند بلکه دوباره زخم زبوناشون شروع شد..... اونا نه توی مرام خواستگاری شرکت کردند نه عروسی...... توی عروسیم تنها فامیل من مادرم بود که مثل پروانه دورم می چرخید....... پروانه دختر خوبی بود.......یه دختر مهربون .....یه زن کدبانو و یه همسر نمونه...... عصرا که از مغازه برمیگشتم با خوشرویی می اومد استقبالم برام چایی می اورد..... کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .....از هردری با هم حرف می زدیم..... واقعا دوستش داشتم..... با وجود پروانه توی زندگیم خیلی خوشبخت بودم و دیگه از خدا چیزی نمی خواستم..... خوشبختی ما با اومدن پرهام و پدرام کامل تر شد...... خدا بهمون دوتا پسر دوقلو مثل ماه داد....... وقتی بچه ها بدنیا اومدن دیگه سرازپا نمی شناختم همه چی براشون فراهم می کردم..... از شیر مرغ تا جون ادمیزاد..... کافی بود اشاره کنن اون چیز سریع براشون فراهم بود..... دلم نمی خواست پسرام توی زندگیشون کمبودی داشته باشند چون خودم از بچگی توی ناز و نعمت بودم...... با اومدن بچه ها انگار برکت به زندگیم اومده بود...... روز به روز توی کارم پیشرفت کردم...... کارم رو توسعه دادم و چند جا مغازه زدم و چند تا کارخونه هم گرفتم...... تصمیم گرفته بودم وقتی بچه ها بزرگ شدن کارخونه ها رو به نامشون بزنم...... بچه ها حالا دیگه برای خودشون مردی شده بودند..... اما من مالشون رو به عنوان امانت پیش خودم نگه داشته بودم....... 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
بعد از فوت همسر خدابیامرزم انگار رونق هم از این خونه رفت...... بچه ها حالا ازدواج کرده بودند یکیشون با دختر پریماه عروسی کرده بود...... با اینکه می دونست مخالفم اما باز کار خودش رو کرد...... بعد از اردواجشون ظاهرا خواهرم زیر پای پسرم نشسته بود که سهمش رو بیاد ازم بگیره..... اما وقتی اومد پیشم من زیر بار نرفتم...... می دونستم اگر پولاش دست خودش باشه خواهرم و دخترش بالاخره اموالش رو از چنگش در میارن ومن این رو نمیخواستم...... خلاصه اون روز پدرام با من دعوای مفصلی کرد...... چند وقت از اون موضوع گذشت و مشکلی برای مغازه پیش اومد..... و من نمی تونستم برم محضر ..... کار یکی از مشتریا رو باید انجام میدادم...... برای همین به پدرام وکالت دادم که ازجانب من بره کارا رو انجام بده و نتیجه رو بهم بگه..... به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...... نگاهش به نقطه ای خیره شد..... اهی کشید و ادامه داد: اما امان از اولادی که ناخلف باشه....... فردای اون روز به جای اینکه کار حل بشه مامور اومد دم مغازه و دستبند زد و من رو بردن...... هرچی می پرسیدم چی شده چیزی نمی گفتن...... تا ابنکه..... پیرمرد همانطور تعریف می کرد...... اما من حواسم نبود و جای دیگه ای سیر می کردم...... حس می کردم دیگه اون بهراد پرتحمل سابق نیستم..... دلم مثل سیرو سرکه می جوشید..... نگران دختر بودم...... واقعا چقدر احمق بودم که فکر می کردم با رفتنش هه چیز درست می شه و راحت می شم..... حالا که بیرونش کرده بودم مثل سگ پشیمان بودم..... اما پشیمانی دیگه چه سود داشت...... کاری که نباید می شد شده بود و دیگه نمی دونستم کجا برم و از کی سراغشو بگیرم‌ خدایا چرا من اینجوری شدم دارم دیوونه می شم دیگه یعنی الان کجاست ....؟ چیکار می کنه؟ اگه بلایی به سرش اومده باشه ..... اتفاقی براش افتاده باشه هیچ وقت خودمو نمی بخشم....... صدای پیرمرد مرا از میان افکار پریشانی که در آن دست و پا می زدم بیرون کشید...... بهراد ....بابا ....تو چت شده؟ اصلا حواست به هیچکدوم ازحرفام نبود.... چیزی شده پسرم .....؟ شاید تونستم کمکت کنم...... حرف پیرمرد انگار داغ دلم را تازه کرد...... قطره ی اشکی توی چشمانم لرزید...... بغض خفه ام را فرو دادم و با صدای گرفته ای گفتم: نه هیچ کس نمی تونه کمکم کنه...... چون بهراد خیلی بدبخته .....اون خودخواهه احمقه..... اون رفته و دیگه برنمی گرده....... اون همیشه مواظب بهراد بود ....باهاش مهربون بود اما بهراد احمق ... بهراد خودخواه و عوضی بیرونش کرد...... دیگه هیچ وفت برنمی گرده...... لعنت به بهراد ....لعنت...... این را که گفتم بغضنم ترکید...... دیگه نمی تونستم تحمل کنم..... تمام عقده های این چند وقت انگار تازه سرباز کرده بودند و داشتند خودشون رو نشون می دادند....... اشک هایم دانه دانه از گوشه ی چشمم پایین می ریختند..... صدای هق هق گریه هایم کل اتاق را پرکرده بود...... باورم نمی شد بهراد مغرور و خودخواه که از جنس زن متنفر بود حالا بخاطر یه دختر که از قضا براش کار می کرده بخواد گریه کنه....... خدایا یعنی من همون آدمم؟ من همون بهراد سنگدلم که توپم نمی تونست غرورش رو داغون کنه اما حالا چی؟ با قرار گرفتن دستی روی شانه ام سرم را بالا اوردم...... 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
پیرمرد با مهربانی نگاهم کرد و گفت: دیدی بابا همیشه بهت می گفتم قلب تو خیلی لطیفه....؟ فقط خنجر روزگار روش یه خط بزرگ کشیده بود که آزردش کرده بود...... اما الان میبینم که اون خط بزرگ رفته رفته محو شده....... به گمونم گرفتار شدی بابا...... قلبت دوباره اسیر دست سرنوشت شده...... اما اینبار اگر دنبال دلت رفتی سعی کن اختیارت رو کامل به دست دلت ندی و از عقلت هم کمک بگیری...... چشمان بارانیم را به صورت خندانش دوختم...... لبخند پیرمرد عمیق تر شد...... دستش را به گرمی روی شانه ام فشرد و گفت: .بلند شو بابا..... بلند شو برو دنبالش تا دیر نشده ...... غمگین نگاهش کردم و گفتم :کجا برم ...همه جا رفتم اما نیست که نیست....؟ انگار آب شده رفته توی زمین...... بخدا دیگه دارم دیوونه می شم .....دیگه امیدی به زندگی ندارم...... پیرمرد میان حرفم آمد...... اخمی ساختگی روی پیشانیش نشست و گفت: از ناامیدی نگوکه خیلی ناراحت می شم....... بلند شو برو .....تو می تونی بهراد ...... یه بار دیگه شانستو امتحان کن...... شاید بردی و یه عمر طعم شیرین خوشبختی رو چشیدی..... پس پاشو برو دنبال دلت .....اینو بدون هرجا که دلت تو رو برد می تونی ردی از خوشبختی پیدا کنی...... فاصله ی تو با خوشبختی تنها یک قدمه...... پس از فرصتت استفاده کن تا دیر نشده....... با این حرف پیرمرد انگار توی تصمیمم مصمم شدم...... شاید دنبال تلنگری بودم که حرکت کنم....... حالا که بهانه ی این حرکت به دستم امده بود پس دیگر تعلل جایز نبود....... با این فکر از جا کنده شدم و از در بیرون زدم...... حتی یک ثانیه تاخیر هم توی اون شرایط جایز نبود...... باید هرطور شده پیداش کنم..... اره من می تونم..... نباید به این زودی ها ناامید بشم...... پاهای خسته ام از حرکت ایستادند..... به نفس نفس افتاده بودم...... درد بدی توی سیـ ـنه ام پیچیده بود...... چندین ساعت بود که همینطور یک نفس دویده بودم...... دیگه جونی برام نمونده بود...... پاهای خسته ام دیگه توان حرکت نداشتند...... چشمانم را بستم و بی توجه به بچه های کوچکی که مقابلم فوتبال بازی میکردند روی صندلی ولو شدم...‌نوک انگشتانم عصبی توی موهای پریشانم فرورفت...... خدایا خودت کمکم کن .....چقدر دیگه بگردم.....؟ کجا برم ....از کی سراغشو بگیرم؟ خدایا من یه بار بخاطر یه زن احمق همه ی هستیمو از دست دادم اما حالا اگه اونو نداشته باشم یه بار دیگه همه چیمو از دست می دم...... اون زندگی منه .....من بدون اون می میرم ...... جداشدن ازش مساوی مرگمه ....... خدایا بهرادت داغونه خودت کمکش کن....... _خانم.....خانم ....تروخدا دوتا لواشک به منم بده .....بیا اینم پولش...... صدای پسربچه ی کوچکی که با التماس چیزی را از کسی می خواست باعث شد که هوشیار بشم...... چشمامو آروم باز کردم...... هیکل ظربفش حتی از پشت سر هم به خوبی مشخص بود..... لب هایم بی اختیار به لبخندی از هم باز شد..... سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکرت....... خودت کمکم کن .....الهی به امید خودت...... 🔻🔻🔻🔻🦋🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
لباس هایم را توی تنم مرتب کردم و از جا بلند شدم...... قدم های لرزانم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند........ خدایا یعنی این واقعا من بودم که به سمت یه دختر می رفتم...... جنسـ ـی که همیشه فکر می کردم ازش متنفرم...... اما نبودم برعکس قلـ ـبم مالامال از عشق و محبتش بود....... قلـ ـبم دیوانه وار به قفسه ی سیـ ـنه ام می کوبید...... دوباره اون حس شیرین به سراغم اومده بود...... گلویم را صاف کردم و با لبخند گفتم: خانم این لواشکات بسته ای چنده؟ با شنیدن صدایم سرجایش خشک شد...... بسته ی لواشک همانطور توی دستش مانده بود و بی توجه به اعتزاض پسربچه که بسته ی لواشکش را می خواست مثل مسخ شده ها به عقب برگشت....... نگاه متعجبش توی چشمای مشتاقم خیره ماند...... نگاه من پراز عشق بود و اون پراز تعجب و علامت سوال...... صدای تپش های قلـ ـبم را می شنیدم...... خنده دار بود..... حالا که یک قدمیش بودم انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم و به معنای واقعی لال شده بودم...... شاید چند ثاتیه ای همانطور مات نگاهم می کرد اما کم کم نگاهش رنگی از خشم به خود گرفت...... نگاه دلخورش را ازم گرفت و بی توجه به من به راه افتاد..... حس کردم تیکه ای از قلـ ـبم کنده شد...... پاهای خسته ام همپاش به حرکت در امدند...... به دوقدمیش که رسیدم اخمی روی صورتم نشست ..... راهش را سد کردم و گفتم: کجا می ری با این عجله؟ هنوز خیلی باهات کار دارم...... اخمی روی صورتش نشست و گفت: .ولم کنید مزاحم نشید لطفا...... خواست از کنارم رد بشه که محکم به بازوش چنگ زدم و نگهش داشتم...... به سمت خودم کشیدمش و توی چشماش زول زدم...... دوباره داشتم مسخ می شدم که صدای کلفت مردی کنارگوشم از جا پراندم...... محکم روی شانه ام زد و گفت: مگه خودت خواهر مادر نداری که مزاحم دختر مردم شدی نالوتی؟ با خشم نگاهش کردم ....... سیـ ـنه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت..... دست انداختم و یقه اش را گرفتم...... همانطوز که توی چنگ می فشردمش گفتم: این فضولیا به تو نیومده ......زنمه دلم می خواد مزاحمش بشم..... توچیکارشی که نظر می دی؟ پوزخندی زد و با لحن چندشناکی گفت: فکر کن داششم ....منظور؟ نگذاشتم حرفش تمام شود .....لباسش را توی مشت می فشردم...... با سرضربه ای توی صورتش زدم...... این کارم انگار جریح ترش کرد چون یقه ام را گرفت و مشت محکمی حواله ی صورتم کرد که صدای جیغ ترگل در امد..... به سمت مرد آمد و به گریه التماس می کرد که مرا رها کند...... دیگه حواسم به مرد نبود..... نگاه پرتمنام در نی نی چشمان سیاهش خیره مانده بود...... 🔺🔺🔺🔺🌹🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
دفتر را با لبخند بستم و کش و قوسی به بدن خسته ام دادم....... معده ام از گرسنگی ضعف می رفت...... از صبح که توی اتاق اومده بودم تا الان لب به هیچی نزده بودم...... شکمم حسابی به قاز و قور افتاده بود وداشت کم کم آبروم رو می برد...... چند تا تقه ای که به در خورد باعث شد به سمت در بچرخم......‌ به محض باز شدن در چهره ی خندان پسرم در آستانه ی در نمایان شد...... با دیدنم جیغ بلندی زد و خودش را توی بغـ ـلم انداخت..... لبخندی زدم و محکم توی آغـ ـوشم فشردمش..... روی سرش رو بـ ـوسیدم و گفت :جوانمرد کوچک بابا آرمان چطوره؟ با ذوق کودکانه اش خندید و با همان لحن شیرین کودکانه گفت: خوبم بابایی ....مامان ترگل گفت غذا آماده است ....بریم با هم غذا بخوریم بابا جونم؟ آرمینا غذاشو خورده .....مامانی می خواست غذای منو بده اما من گفتم می خوام با بابا بهرادم غذا بخورم......... با لبخند نگاهش کردم و گفتم: باشه بابا تو برو منم دستامو بشورم الان می یام پیشت...... با شوق از بغـ ـلم پایین پرید و گفت: چشم بابایی پس تو هم زود بیا...... با لبخند به دویدنش نگاه میکردم که در اتاق باز شد..... ترگل وارد اتاق شد و همانطور که به آرمان سفارش میکرد که مراقب باشد در را بست و به سمتم امد...... با لبخند مقابلم ایستاد...... نگاه پراز عشقش را نثار چشمان خسته ام کرد و گفت: خسته نباشی آقا.....چه عجب ما شما رو زیارت کردیم..... لبخندی زدم .وگفتم :مرسی عزیزم تو هم خسته نباشی...... ناهار چی داریم؟ ابروهاش را با شیطنت به بالا انداخت و گفت :اووووم حدس بزن...... کمی فکر کردم و با لبخند گفتم: فسنجون؟ از اینکه سریع حدس زده بودم تعجب کرده بود و مات نگاهم می کرد.......نگاهم توی چشمای سیاهش بود...... لب های خشکیده ام از هم باز شد و گفتم: بخاطر همه چی ازت ممنونم ترکل..... من همیشه به تو مدیونم....... دستانم دور شانه هایش حـ ـلقه شد..... تو امید زندگی من هستی .......تو روح مرده ی بهراد رو دوباره زنده کردی ...... تو کاری کردی که بهراد مجبور شد عهدش رو بشکنم...... تو بهراد رو وادار کردی در مقابل غرورش قد خم کنه...... آره ترگل تو تنها کسی هستی که این کار رو کردی...... بهراد برخلاف قولی که به خودش داده بود نتونست روی تصمیمش بمونه و عاقبت جلوی غروش تسلیم شد و وادارش کرد در مقابل یه فرشته سجده کنه...... نگاه پراز تمنام توی چشمای سیاهش بود...... لبخند عمیقی روی لبـ ـام نقش بست و گفتم: دوست دارم فرشته ی من............. پایان...... 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd