eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
لعنتی......لعنتی......اصلا من چرا باید به اون احمق فکر کنم...... لعنت به تو بهراد..... واقعا چقدر احمقی که اسم اون زن فاسد خیانت کار رو به زبون می یاری...... مگه یادت نیست چطور وقتی توی بدبختی دست و پا می زدی ولت کرد و رفت..... اون حتی به جگر گوشه ت هم رحم نکرد...... واقعا که خیلی احمقی..... عصبی برسروجدانم فریاد زدم : آره من احمقم.....احمق بودم که دلم رو به یه زن رذل کثیف دادم...... احمق بودم که مثل چی از صبح تا شب توی اون شرکت لعنتی کار می کردم که مبادا آب تو دل خانم تکون بخوره....... اما اون خانم در مقابل برای من چبکار کرد فقط به قروفرش رسید..... به جای اینکه نردبونی باشه برای بالارفتن و پیشرفت من...... ویرانگری بود که زندگیمو نابود کرد..... همه سرمایه ی عمرم پسر عزیزم رو ازم گرفت......اما دیگه اجازه نمی دم که هیچ زنی رد محبت توی قلـ ـبم بذاره .....از همه زن ها متنفرم..... موجودی مثل زن توی زندگی بهراد جایی نداره...... من یه مردم با تمام خصلت های یه مرد کامل .....مثل آتش گرم و سوزاننده ام..... با این افکار چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم..... اما تا خود صبح هرچه کردم خواب به چشمانم نیامد...... هربار که چشمانم را می بستم تصویر دختر با صلابت هرچه تمام تر در ذهنم نقش می بست..... توی دلم هرچه می خواستم برخودم لعنت فرستادم و بالاخره به هربدبختی بود به خواب رفتم..... تقریبا یک ماهی از آزادی من از زندان می گذشت..... برعکس تصوری که از آزادی داشتم و فکر میکردم بعد از خلاص شدن از اون خراب شده آرامش به زندگیم برمی گرده..... روزبه روز غمگین تر و پژمرده تر می شدم..... حتی وجود مشتی قربون و اختر خانم هم که به تازگی آمده و کنارم بودند نتوانست زخمای وجودم رو التیام ببخشه..... احساس تهی بودن می کردم..... دیگه هیچ چیزی برایم مهم نبود...... حتی دختر..... اوایل تصمیم گرفتم بیرونش کنم اما بعد بخاطر اصرارهای مشتی قربون و اخترخانم مجبور شدم با ماندنش موافقت کنم..... اما با شرایط سخت..... قوانین جدیدی وضع کرده بودم و تقریبا تمام کارهای خانه و مسئولیت های بیرون و داخل خانه را به گردن دخنر انداخته بودم..... تا جایی که گاهی اوقات صدای دخترک در می آمد و به شدت اعتراض می کرد..... اما در مقابل اعتراضش هیچ جوابی ازم دریافت نمی کرد.....حتی مشتی قربون و اخترخانم هم جیک نمی زدند و جرات اعتراض نداشتند.... چون در مقابل با عکس العمل تند من روبه رو می شدند..... 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
این روزها بیشتر توی اتاقم بودم ...... روز به روز بیشتر توی لاک تنهایی خودم فرو می رفتم..... و گاهی اوقات تنها می نشستم و فقط به یک نقطه خیره می شدم..... توی مدت این یک ماه کابـ ـوس های هرشبه ام مدام تکرار می شد...... بدجوری نگران آرمان بودم ....دلم گواهی بد می داد حس می کردم اتفاقی براش افتاده...... اعصابم به شدت بهم ریخته بود..... از مشتی قربون خواسته بودم که به محله ی قدیمی پدری پریماه سرکشی کند و از هرجا می تواند اطلاعاتی درباره ی خانواده شان کسب کند تا شاید بتوانم ردی از پریماه و پسرم آرمان پیدا کنم...... تصمبم گرفته بودم آرمان را پیش خودم نگه دارم تا جبران تمام این سال هایی که کنارش نبودم را کرده باشم...... نگاه چایی خوش رنگی که اخترخانم برام ریخته بود کردم...... واقعا که چه عطر دلنشینی داشت..... من رو می برد به خاطرات ایامی که برای خودم کسی بودم و توی اون خونه زندگی می کردم..... کاش اون روزها برمی گشت اما افسوس که روزای خوش زندگی هیچ وقت تکرار نمی شن..... چیزی که از گذشته ها به جا می مونه فقط حسرت و تنهاییه..... صدای اختر خانم من را از میان افکار پریشانی که در آن دست و پا می زدم بیرون کشید...... صندلی مقابلم را بیرون کشید و همانطور که قندان را مقابلم می گذاشت گفت :چایتون رو بخورید آقا سرد شد.... باشه ....مرسی....چرا برای خودت نریختی؟ دستش را توی قندان فروبرد و همانطور که قندهای ریز را از درشت جدا می کرد گفت: من ...الان تازه پیش پاتون که هنوز نیومده بودین یه استکان خوردم....نوش جانتون آقا.... قند را گوشه ی لـ ـبم گذاشتم و لبوان را به لـ ـبم نزدیک کردم..... چقدر خوش طعمه .....هنوز هم یادته من چایی رو چطور دوست دارم؟‌ اختر خانم عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و با لبخند گفت:بله آقا ....مگه می شه فراموش کنم...... اون زمان توی اون خونه از بهترین روزای زندگی من و مشتی قربون بود ... به خصوص که اونموقع ها هم خانم...... اخم هایم بی اختیار در هم رفت ..... با دیدن اخم هایم ادامه حرفش رو خورد .... شرم زده سرش را به زیر انداخت و با دستپاچگی گفت: شرمنده آقا.....حواسم نبود که شما گفته بودین..... عصبی حرفش را قطع کردم و گفتم:مهم نیست....ادامه نده دیگه اخترخانم..... با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:چشم آقا ببخشید..... آخه می دونید شما هم جای پسر خودم برام عزیز هستین آقا..... بخدا وقتی می بینم می رید توی اون اتاق می رید می شینید تنهایی کلی ناراحت می شم..... روز به روز دارید داغون تر می شین آقا..... برای همین هم هست که می گم باید یکی باشه که غمخوارتون باشه ..... توی شادی ها و غصه ها شریکون باشه..... چرا زن نمی گیرید آقا.....بخدا برای خودتون هم بهتره که یه نفر..... اخم هایم بیشتر در هم فروفت ...... عصبی حرفش را قطع کردم و گفتم :ادامه نده لطفا اختر خانم ......هیچ زنی توی زندگی من جایی نداره.... دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم......فهمیدی؟ دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم......فهمیدی؟ ولی آخه آقا...... فریادی زدم و گفتم:ولی بی ولی.....حرف نباشه لطفا..... 🌺🌺🌺🌺🔹🌺🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
راستی این دختره اسمش چی بود ورگل....فرگل.... متعجب نگاهم کرد و گفت:منظورتون ترگله آقا؟با شنیدن اسم دختر دندان هام را عصبی روی هم ساییدم و گفتم:آره همون..... ظهرا معلوم هست کدوم گوری می ره؟ اشاره به ساعت روی دیوار کردم و گفتم: مگه قرارمون نبود هرقبرستونی هست تا ساعت دو خودش رو برسونه خونه؟ الان ساعت از دو هم گذشته ..... ولی خانم معلوم نیست کجا مشغولن که یادشون رفته توی این خونه هم وظایفی دارن...... اخترخانم لبش را گزید و گفت :تروخدا اینطوری نگین آقا گناه داره..... فقط پنج دقیقه از دو گذشته....هرجا باشه الانا دیگه پیداش می شه..... عصبی نگاهش کردم و تقریبا با فریاد گفتم: من کار ندارم کدوم گورستونی رفته و الان چه غلطی داره می کنه..... ولی اگه فقط تا پنج دقیقه دیگه پیداش نشه...... باید فاتحه ی این خونه و زندگی رو بخونه و از امشب یه جای دیگه برای خوابش دست و پا کنه..... اونموقع دیگه به التماس های تو و مشتی قربونم کاری ندارم..... تمام اثاثاش صاف تو کوچه س..... شیرفهم شد؟ اخترخانم با ترس سرش را تکان داد و گفت :ب....بله آقا چشم...... سرم را تکان دادم و گفتم :خوبه.....من دارم می رم توی اتاقم ..... وقتی اومد بهش بگید بیاد اتاقم کارش دارم...... وای به حالش اگه تا چند دقیقه دیگه نیاد اونوقت دیگه باید اشهدش رو بخونه..... مطیعانه سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت :بله .....چشم آقا می گم بیاد خدمتتون.... نگاه عصبیم را از ساعت روی دیوار گرفتم و به سمت اتاقم رفتم...... واقعا که گاهی اوقات این دختر واقعا روی اعصاب بود.....خیلی دوست داشتم سر از کارش در بیارم و ببینم دوساعتی که ظهر ازم وقت می گیره و می ره بیرون کجا می ره و چیکار می کنه..... واقعا که چقدر احمق بودم که کی که هیچ شناختی از خودش و کار و زندگیش نداشتم توی خونه نگه داشته بودم..... از کجا معلوم که دزد نباشه و روزگارم رو سیاه نکنه..... باید یه بار که مشتی قربون اومد بهش بگم این دختره رو تعقیب کنه شاید یه چیزایی دستگیرم شد..... هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که صدای دختر را از آشپزخانه شنیدم...... عصبی به سمت عقب برگشتم و نگاهشان کردم...... نمی دونم در گوش اخترخانم چه چیزی می گفت که اخترخانم گل از گلش شکفت و با لبخند گفت: خب خدا روشکر مادر.....انشالله همیشه همنطور برات پربرکت باشه...... صدای پچ پچشان در حدی نبود که چیزی نشنوم اما با اینحال نزدیک آشپزخانه شدم ..... از پشت ستون به حرکاتشان چشم دوختم..... اخترخانم به سمت گاز رفت و همانطور که در قابلمه را برمی داشت گفت: راستی چرا انقدر دیر کردی مادر......کجا بودی؟ آقا چند دقیقه ی پیش توی آشپزخونه بود سراغتو می گرفت..... دختر صندلی را پیش کشید ..... با خستگی خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: جایی کار داشتم اخترخانم تو ترافیک موندم یکم دیر شد..... حالا مگه چی شده .....چیزی گفت؟ اخترخانم سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:چی بگم مادر ..... ولی آقا الان پیش پای تو اینجا بود...... سراغت رو گرفت و وقتی فهمید نیومدی کلی عصبانی شد و گفت وقتی اومدی بهت بگم بری تو اتاقش کارت داره....... دختر اخم هایش را در هم کشید‌ تکیه اش را از صندلی برداشت و گفت: خب چیکار کنم اخترخانم....کار پیش می یاد یدفعه زمانش که معلوم نمی کنه..... بعدشم من که ماشین نیستم تمام فرمایشات آقا رو مو به مو انجام بدم..... منم آدمم دل دارم...... واقعا که چقدر این مرد تنبل و تن پروره.......خرس قطبی..... شیطونه می گه که.... اخترخانم لبش را گزید ..... با ترس اشاره به در اتاقم کرد و گفت:زشته مادر .....یکم آروم تر تروخدا.... یه وقت آقا صدامون رو می شنوه.....اونوقت هم برای خودت بد می شه هم برای من...... حالا هم بیا تا دیر نشده این سینی غذای آقا رو ببر توی اتاقش تا بیشتر از این عصبانی نشده...... دیگر متوجه ادامه حرفایشان نشدم چون به سرعت به سمت اتاقم رفتم..... در را محکم پشت سرم بستم ..... 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
روی تخـ ـت افتادم و خودم را الکی به خواب زدم صدای خش خش دمپایی های دختر و بسته شدن در باعث شد چشمام رو محکم تر ببندم.... متوجه شدم که سینی را روی میز گذاشت..... حس کردم کمی روی صورتم خم شد..... نفس های آرومش به پوست صورتم برخورد می کرد و حالم را دگرگون می کرد..... صدای تپش های قلـ ـبم را به وضوح می شنیدم..... نمی دونم چه مرگم شده بود اما هرچه بود دلم می خواست زمان از حرکت بایسته و توی همان حالت باقی بمونه..... اما خیلی زود به حالت قبلیش برگشت و ازم فاصله گرفت..... شنیدم که گفت: هه آقا رو باش....دوساعت ما رو کشونده اینجا بعد خودش کپه مرگشو گذاشته خوابیده.....الحق که به خرس قطبی گفته زکی.... شیطونه می گه که همچین با این سینی بزنم تو سرش که ده متر از جا بپره..... اخمی روی صورتم نشست و گفتم: زیاد حرف می زنی .....مثل اینکه دلت برای کوچه نشینی تنگ شده خانم مادمازل..... چشمام رو باز کردم و روی تخـ ـت نشستم..... به محضی که چشمام رو باز کردم دختر را بالای سرم دیدم که مثل مات زده ها نگاهم می کرد..... با دهانی باز نگاهم کرد و گفت :تو.....تو...بیداری؟ با چشمانی به خون نشسته نگاهش کردم و گفتم: پس می خواستی خواب باشم؟ نکنه انتظار داری مثل خرس قطبی بخوابم؟ البته برای تو زیاد هم بد نمی شد اما متاسفانه من خوابم اونقدرا هم سنگین نیست که متوجه اتفاقات توی خونه م نشم..... اینجا کسی قدم از قدم برداره اولین نفر من می فهمم..... متوجه طعنه ام شد برای همین متعجبانه نگاهم کرد..... ترس رو به راحتی می تونستم توی چشماش بخونم اما با این حال باز هم خودش را نباخت..... با جسارت تمام توی چشمانم زول زد و گفت :حالا مگه چی شده خب.....من که کاری نکردم.... خیره نگاهش کردم..... اشاره به ساعت روی دیوار کردم و گفتم :که کاری نکردی آره؟ مگه قرارمون نبود که هرقبرستونی می ری راس ساعت دو خونه باشی؟ آب دهانش را قورت داد... لبش را بازبانش تر کرد و گفت: خب حالام که طوری نشده ...فقط پنج دقیقه از دو گذشته..... در ضمن من که بیکار نبودم جایی رفته بودم کار داشتم موقع برگشتنی تاکسی گیرم نیومد یکم دیر شد...خب حالا مگه چی شده؟ این حرف رو که زد حسابی جوش آوردم..... فریادی زدم و گفتم :من کاری ندارم که کدوم گورستونی بودی و با چی می خوای برگردی ..... یه نگاه به ساعت بکن ....الان وقت برگشتن به خونه است؟ فکر نمی کنی توی این خونه وظایفی هم داری؟ پس هنوز نفهمیدی..... این دفعه رو شانس آوردی ولی فقط اگر یکدفعه ی دیگه فقط یک بار دیگه مثل امروز دیر کنی حتی یک ثانیه هم عقربه ها اینورتر رفته باشن دیگه هیچ بخششی در کار نیست .... وای بحالت باز هم یه همچین اتفاقی بیفته ...اونموقع دیگه چشمامو می بندم و کاری که باید رو انجام می دم..... به التماس های مشتی قربون و خانمش هم کاری ندارم .....اثاثت صاف تو کوچه س.... شیرفهم شد.....؟ 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
دختر که به معنای واقعی انگار لال شده بود سرش را با گیجی تکان داد و گفت: ولی ....این انصاف نیست که..... عصبی میان حرفش پریدم و گفتم :...انصاف نیست؟ چطور انصافه که جنابعالی از وظایفت می زنی می ری پی قرو فرت..... خیلی زبونت دراز شده جوجه کوچولو..... از جایم بلند شدم و تقریبا روبه روش ایستادم.... خنده ام گرفته بود واقعا هم دربرابر من مثل جوجه بود و قدش به زور تا سرشونه هام می رسید.... نگاهش کردم..... به وضوح می تونستم ترس رو از چشماش بخونم..... دستانش آشکارا می لرزید..... صورتم را نزدیک صورتش بردم..... با ترس کمی عقب کشید و در خودش جمع شد.....‌ نفس های کشیده اش را روی پوست صورتم حس می کردم..... خیره نگاهش کردم..... حس کردم از این نزدیکی بیش از حد وحشت کرده..... چشمانش به اندازه دو تا نعلبکی بزرگ گرد شده بود.... بخاطر همین از وضعیت پیش آمده سواستفاده کردم و بیشتر بهش نزدیک شدم...... که با ترس خودش را عقب کشید و گفت:چی....چیکار می کنی؟ برای یه لحظه نتونست تعادلش رو حفظ کنه و محکم روی زمین افتاد..... پوزخندی زدم و گفتم: چیه....از من می ترسی؟ مگه لولوخور خوره ام؟ سرش را کمی تکان داد..... همانطور مات نگاهم می کرد که گفتم: خوبه....خیلی خوبه که می ترسی ..... بایدم بترسی چون اینجا ارباب منم و تو فقط وظیفت کلفتیه منه..... اما این تازه اولشه خانم حالا حالا ها مونده که منو بشناسی..... اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم: حالا هم پاشو زود خودت رو جمع و جور کن و اینجا ولو نشو.... به جبران امروز هم جریمه می شی و ظایفت دوبرابر می شه..... مثلا اگر قرار بوده امروز لباس هام رو بشوری.... اول یه بار همشون رو با دست می شوری تا کاملا تمیز بشن و بعد می ندازی توی ماشین..... اتاق ها رو هم با جاروی دستی و بعد جارو برقی می کشی..... در ضمن امروز حق زدن ماشین ظرف شویی رو نداری و با همین انگشتای مبارک زحمتشون رو می کشی..... بعدش هم باید یه فکری به حال شام شبم بکنی..... امشب می خوام چند مدل غذا و دسر برام درست کنی.....روی کاغذ برات می نویسم و می دم به اخترخانم تا بهت بده..... کمی روش خم شدم.....نگاهم را توی چشماش دوختم و گفتم: شیرفهم شد یا دوباره توضیح بدم؟ دهانش از تعجب باز مانده بود..... سرش را با ترس تکان داد که نیشخندی زدم و گفتم :خوبه ...خیلی خوبه.... خوشم می یاد که خودت نگفته می دونی وظایفت چی هست..... حالا هم برو رد کارت چون ممکنه یکمی دیگه بمونی تصمیمم عوض بشه و چیزای دیگه ای هم یادم بیاد و به کارات اضافه کنم..... اونوقت به ضرر خودت تموم می شه....پس بهتره بری و هرچه زودتر کارتو شروع کنی تا وضعیت از این بدتر نشده..... از جایش بلند شد.... خاک های پست لباسش را با دست تکاند و بی آنکه نگاهم کند یا حتی به عقب برگردد به سمت در اتاق رفت..... هنوز پایش را از در بیرون نگذاشته بود که گفتم: راستی به نفعته که توی کارات از اختر خانم کمک نگیری..... چون اگر بشنوم یا بفهمم که این کار رو کردی دودمانت رو به باد می دم.... فکرم نکن که خرم نمی فهمم...بگی اینکه حواسش نیست پس کار خودم رو انجام بدم ...نه؟ هرپنج دقیقه به پنج دقیقه لازم باشه می یام چکت می کنم..... وای به حالت اگه یه ذره پاتو کج بذاری و بخوای منو بپیچونی ..... اونوقت دیگه هیچ رحمی توی وجودم نیست.... با حرص نگاهم کرد.... لبـ ـانش را برهم فشرد..... زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم......در را محکم بهم زد و از اتاق بیرون رفت...... نیشخندی زدم و نگاه در بسته ی اتاق کردم..... دست هام را بهم ساییدم و با ولع مشغول خوردن غذاها شدم...... الحق که به پای دستپخت اخترخانم نمی رسید ولی بد هم نبود.... همین که دختر حساب کار خودش را کرده بود برایم کافی بود..... به نصفه هاش که رسید دست از خوردن کشیدم..... سینی را عقب زدم و ازجام بلند شدم.... کتم را از جالباسی برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.... دستی به سرو رویم کشیدم و بعد از آن که سفارش دختر را به اخترخانم کردم از در بیرون زدم.. بی هدف راه خیابان را در پیش گرفتم..... خودم هم نمی دونستم کجا برم .....دلم توی خانه بدجور گرفته بود.... توی خانه ماندن من دل نگرانیم نسبت به آرمان و روزگارش را بیشتر می کرد..... 🌸🌸🌸🌸🌺🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
با این که یک ماه گذشته بود اما از کابـ ـوس های شبانه ام در امان نبود..... عجیب بود که همه شان هم مثل هم بود و توی همه ی خواب ها آرمان با مظلومیت گریه می کرد و ازم کمک می خواست...... دیگه داشتم دیوانه می شدم.... به هرجا که می شد سرزده و به مشتی قربون هم سپرده بودم هرجا که فکر می کنه ردی از پریماه و خانواده اش هست سرکشی کند.... اما بی فایده بود هرچه قدر می گشتیم به کمتر نتیجه ای می رسیدیم..... یک بار که مشتی قربون به محله ی قذیمی پریماه رفته بود از همسایه ها شنیده بود که خانواده اش از آنجا رفته اند..... هیچ کس هم از محله جدیدشان خبر ندارد..... اما با اینحال مشتی قربون هم دست از تلاش برنداشته و به هرجا که فکر می کرد می تواند اثری از آن خانواده باشد سرکشی می کرد.....‌ در این بین تنها کسی که داشت ضربه می دید من بودم..... از اینکه از پسرعزیزم بی خبر بودم داشتم دیوانه می شدم.... به خصوص که کابـ ـوس ها هم مزید بر علت شده و روز به روز داشتم داغون تر می شدم..... اگر کسی الان مرا می دید باورش نمی شد که من همون بهراد چند سال قبل مدیر شرکت بازرگانی آریا هستم..... به قدری شکسته شده بودم که خودم هم از دیدن قیافه ام در آینه وحشت داشتم چه برسه به دیگران..... توی این مدت بارها اختر خانم ومشتی قربون با زبان بی زبانی و به طور غیر مـ ـستقیم ازم می خواستند سرو سامونی به زندگیم بدم...... اما هربار که صحبت ازدواج را پیش می کشیدند باهاشون به شدت برخورد می کردم و روزگار را به همه تلخ می کردم..... به طوری که دیگه از هیچ کس صدایی در نمی اومد..... دلم نمی خواست دیگه هیچ موجودی به اسم زن پاش رو توی زندگیم بذاره..... یه بار از یکیشون کشیدم برای هفت پشتم بس بودم...... در همین افکار غوطه ور بودم که ماشینی جلوی پام نگه داشت.... شیشه ماشین را پایین کشید و گفت: داداش جایی می ری برسونمت.....؟ فکر کردم.... جای خاصی مد نظرم نبود اما برای اینکه کمی از ان حال و هوا بیرون بیام تشکر کوتاهی کردم و سوار شدم.... وقتی ماشین به حرکت درآمد راننده از توی آینه جلو نگاهم کرد و گفت: کجا دقیقا می خوای بری داداش؟ بگو سه سوته می رسونمت..... نگاهش کردم.... فکر کردم.... جایی مد نظرم نبود...یکدفعه یاد پیرمرد که توی زندان باهاش آشنا شده بودم افتادم..... بعد از خلاص شدن از اون خراب شده دیگه ازش خبری نداشتم..... شاید بهتر بود حالا که جایی برای رفتن نداشتم و از پیرمرد هم بی خبر بودم بهش سری می زدم..... دست کردم توی جیبم و کاغذ رنگ و رو رفته و مچاله ای که پیرمرد آدرسش را نوشته و بهم داده بود بیرون اوردم...... آدرسش توی یکی از محله های اعیان نشین تهران بود.... آدرس را به راننده گفتم و در سکوت به محیط بیرون چشم دوختم...... از اینکه بعد از مدت ها قرار بود پیرمرد را ببینم احساس عجیبی داشتم..... نمی دونم چرا اما با اینکه دوسه بار بیشتر با پیرمرد برخورد نداشتم حس نزدیکی زیادی باهاش می کردم..... حسم بهم میگفت سرگذشت پیرمرد هم باید مثل زندگی من عجیب و در عین حال شنیدنی باشد..... صدای راننده را شنیدم که گفت: خب فکر کنم همینجاست ....نگاه کن ببین درست اومدیم داداش؟ اگر اشتباس از همینجا دور بزنم برگردیم..... نگاه کردم اسم کوچه به نظرم آشنا آمد..... پلاک را گفتم..... راننده جلوی خانه ی قدیمی که دیوارهاش بیشتر شبیه باغ بود و دری به بزرگی گاراژ داشت نگه داشت و گفت بفرمایید ....اینم از پلاک 58 دست توی جیبم کردم و اسکناس ده تومنی را از جیبم بیرون اوردم و کف دست راننده گذاشتم که از گرفتنش امتناع کرد و گفت :بذا جیبت داداش..... من برای پول سوارت نکردم..... از همون اول ازت خوشم اومد.... چون دیدم با معرفت و بامرامی سوارت کردم..... لبخندی به روش پاشیدم و با تشکر کوتاهی از ماشین پیاده شدم.... صدای راننده را شنیدم که گفت :داداش می خوای همینجا وایسم برگشتنی برسونمت؟ به سمت عقب برگشتم و گفتم: نه مرسی تا همینجا هم لطف کردین من رو رسوندید کارم طول می کشه شما بفرمایید. راننده سری تکان داد و گفت:خیلی خب از ما گفتن بود داداش باز خود دانی.موفق باشی . و با گفتن این حرف دنده عقب گرفت و رفت. 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
جلوی در بزرگ خانه ایستادم..... نگاهی به دیوارهای بزرگ و سرتاسری خانه که بیشتر شبیه باغ بود انداختم.... با تردید دستم را به سمت زنگ بردم و فشردم..... شاید چند دقیقه ای بیشتر معطل شدم تا اینکه صدای خش خش پایی از پشت در آمد و در باز شد...... چهره ی مهربان پیرمرد در آستانه ی قاب چوبی در ظاهر شد..... اولش با گنگی نگاهم کرد و بعد کم کم چهره اش به لبخندی از هم باز شد..... دلم به حالش سوخت..... به نظر می رسید مریض احوال است ..... چون چهره اش از زمانی که توی زندان دیده بودمش هم تکیده تر شده بود.... در همین احوال بودم که پیرمرد عصازنان به سمتم آمد..... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید..... لب های لرزانش را از هم باز کرد و گفت :ب..ب..بهراد....تویی بابا؟ سرم را با لبخند تکان دادم که برای یه لحظه به سمتم آمد و در آغـ ـوشم کشید...... سرش را روی شانه ام گذاشته بود و چیزی نمی گفت..... اما از لرزش شانه هایش می فهمیدم که داره گریه می کنه..... دلم نمی خواست پیرمرد را بیشتر از این ناراحت کنم..... خواستم از خودم جداش کنم اما باز هم دلم براش سوخت..... گذاشتم تا خودش را حسابی خالی کند.... بعد از چند دقیقه خودش متوجه شد که زیادی سرپا نگهم داشته سریع ازم جدا شد..... صورت نمناکش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: ببخشید معطل نگهت داشتم بابا..... یه لحظه از حال خودم خارج شدم و نفهمیدم چی شد...... بیا بریم تو بابا .... خیلی خیلی خوش اومدی پسرم.... در را پشت سرم بستم و وارد خانه اش شدیم..... خانه که چه عرض کنم بیشتر شبیه باغی بزرگ بود که درختان انبوه و بلند سرتاسر آن را پوشانده بود..... به طوری که تا چشم کار می کرد به جای دیوارهای آجری فقط درخت دیده می شد..... صدای خش خش برگ های درختان زیر پایم آرامش عجیبی بهم می داد...... انتهای این درختان به ساختمان آجری قدیمی ختم می شد...... سرتاسر ساختمان را شیشه های قدی بلند پوشانده بود که نمای زیبایی و در کل شیکی به ساختمان می داد...... نگاه پیرمرد که عصا زنان و به زحمت از پله های ساختمان بالا می رفت.... وسطای راه ایستاد.... به نفس نفس افتاده و پاهاش می لرزید..... متوجه شدم که حال و روز درست و حسابی ندارد...... برای همین به سمتش رفتم ..... دستش را گرفتم و چند تا پله ی باقی مانده را کمکش کردم.... لبخند بی جونی زد و گفت :شرمنده بابا..... پیری و هزار و یک دردسر..... دیگه چلاق شدم....آفتاب لب بومم.... همین امروز فرداس که دیگه اجل مهلتم نده ..... الان هم به قول معروف قاچاقی دارم زندگی می کنم.....از من پیرمرد دیگه چیزی نمونده به جز یه ادم علیل..... لبخند گرمی بهش زدم..... دستان چروکیده اش را در میان انگشتانم فشردم و گفتم: خدا نکنه این چه حرفیه می زنید .... انشالله هزار سال زنده باشید و سایه تون بالای سر بچه هاتون باشه...... 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
حس کردم نگاه پیرمرد غمگین شد..... لبخند تلخی زد و گفت :بچه ...کدوم بچه؟ از کدومشون برات بگم از اونی که پونزده ساله رفته کانادا یا از اونی که این طرف هست و سال به دوازده ماه این طرفا پیداش هم نمی شه..... وقتی این حرف ها را می زد حـ ـلقه ی اشک توی چشمانش می نشست و دستان چروکیده اش در دستانم می لرزید..... دلم به حالش سوخت..... کمکش کردم تا در خانه را باز کند..... به محض ورود به خانه تراشه های چوبی کناره های وسایل و مجسمه های زیبا و بزرگ چوبی که به طرز زیبایی تراش داده شده بودند توجهم را به خودش جلب کرد...... سرتا سر ساختمان با مجسمه های چوبی و تابلو فرش های بزرگ و گران قیمت پرشده بود..... فرش های خانه همه دست بافت و ابریشمی بودند.... برعکس تصوری که قبل از آمدن به آنجا در مورد وضع پیرمرد داشتم و فکر می کردم خانه اش باید یک خانه ی قدیمی با حداقل امکانات باشد..... اما حالا چیزی که پیش رویم می دیدم با تصوراتم زمین تا آسمون فرق داشت..... دهانم از تعجب باز مانده بود...... خود پیرمرد برعکس خانه ای که در آن زندگی می کرد وضع ظاهری ساده ای داشت..... نگاهم همانطور خیر مانده بود..... صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:می دونم داری به چی فکر می کنی جوون.... اما همه ش کار دست خودم و حاصل دست رنج عمر چندین و چند ساله م هست.... با عذرخواهی نگاهم را از وسیله ها گرفتم و گفتم: راستی ....خانمتون کجاست....؟ شرمنده منم بدموقعی اومدم مزاحم شدم..... این را که گفتم حس کردم حـ ـلقه ی اشکی توی چشمانش نشست..... سرش را پایین انداخت..... آه عمیقی کشید و گفت: زفته بابا....خیلی ساله که دستش از دنیا کوتاه شده ..... این خونه هم روزی برای خودش صفایی داشت..... نگاه نکن به این که الان خیلی سوت و کوره..... یادم می یاد همیشه به بچه هام می گفتم زن روح خونه است..... به خونه شادی می ده....زندگی می ده..... اما وقتی که رفت همه چی رو هم با خودش می بره..... روح ....زندگی ....شادی ....نشاط..... سرم را پایین انداختم و با ناراحتی گفتم: متاسفم.....خدارحمتشون کنه..... پیرمرد لبخند غمگینی زد وگفت: چندوقت دیگه هم نوبت منه بابا.... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره..... همه ی ما رفتنی هستیم .....با سرنوشت نمی شه جنگید..... متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: پس بچه هاتون چی اونا چرا پبشتون نیستن؟‌ آهی از ته دل کشید .... دستش را به سمت سماور برد..... قوری چایی را برداشت و همانطور که چای درون فنجان می ریخت گفت: به وقتش می گم جوون عجله نکن..... فعلا یه فنجون چایی بخور گلوت یکم تازه بشه منم همه چیز رو برات می گم..... تشکر کردم .... قندی گوشه ی لـ ـبم گذاشتم و فنجان را به سمت دهانم بردم.... منتظر نگاهم را به پیرمرد دوخته بودم که تکیه اش را به پشتی داد..... نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود.... شاید چند ثانیه حتی پلک هم نمی زد..... وقتی رد نگاهش را دنبال کردم عکس زن زیبایی را دیدم که درون قاب چوبی بزرگ روی دیوار چشمک می زد..... صداش رو شنیدم که گفت :ما سه تا بچه بودیم.... من و دوتا خواهر دیگه پریوش و پریماه..... با شنیدن اسم پریماه ناخودآگاه اخمی روی پیشانیم نشست..... زیر لب هرچه دلم می خواست فحش نثارش کردم..... حتی اسمش هم به نظرم منفورترین چیز روی زمین بود..... 🔶🔶🔶🔶💐🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
صدای پیرمرد را شنیدم که با نگرانی گفت: چیزی شده بابا؟ تو حالت خوبه؟ از خجالت لـ ـبم را گزیدم و گفتم :نه...نه چیزی نیست..... ببخشید داشتم به حرفاتون گوش می دادم.... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: ولی چهره ات بدجور سرخ شده بود..... جالبه تو منو یاد جوونی های خودم می ندازی.....منم اونموقع ها دقیقا مثل الان تو بودم...... جوون بودم و نادون..... هی جوونی.....کجایی که یادت بخیر..... کمی سرجایش جابجا شد و گفت :خب کجا بودیم....؟ آهان داشتم می گفتم ما سه تا بچه بودیم من و و دوتا خواهرام..... اما پدرم پسر دوست داشت..... از شانسش هم فقط خدا یه پسر بهش داده بود و دو تا دختر..... من آخری بودم.... بعدها از مادرم شنیدم وقتی به دنیا اومدم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و یک هفته ی تمام جشن گرفته و کل حجره و بازار و دوست و آشنا رو شام داده...... از همون بچگی پدرم توجه خاصی بهم داشت..... هرچی بگی برام بی چون و چرا انجام می داد و همه چیز در اختیارم گذاشته بود..... کافی بود کسی نگاه چپ بهم بکنه اونوقت حسابش با مرادخان بود..... همه یه مرادخان می گفتن و صدتا از دهنشون در می رفت.... حتی خواهرام هم خیلی ازش حساب می بردند.... وقتی پدرم می اومد خونه از ترسشون که مبادا پدر بهشون حرف بزنه می رفتن یه گوشه قایم می شدند..... یادم می یاد چند بار اذیتم کردند و منم به پدرم گفتم.... وقتی برگشت خونه خواهرام رو صدا کرد و حسابی سرشون داد کشید و تنبیهشون کرد...... بخاطر همین هم خواهرام باهام زیاد خوب نبودند و همیشه کینه توزانه بهم نگاه می کردند....... به سن مدرسه که رسیدم پدرم حسابی تحقیقات کرد و من رو توی یکی از مدرسه های بنام اونموقع ثت نام کرد...... توی مدرسه همه مرادخان را می شناختند و وقتی می فهمیدن من پسرش هستم کلی بهم احترام می ذاشتن و تحویلم می گرفتند.... معلم ها هم به اعتبار پدرم خیلی هوامو داشتن....‌ طوری که شده بودم تافته ی جدابافته از بقیه ..... و همین موضوع باعث شده بود که بچه های دیگه بهم حسادت کنند..... بخاطر همین هبچ وقت من رو توی جمع خودشون راه نمی دادند و من همیشه به تنهایی برای خودم بازی می کردم..... و هیچ دوستی هم نداشتم و این بیشتر از همه باعث تعجب معلما و بخصوص ناظم مدرسه شده بود..... خلاصه اون روزگارها گذشت و وقتی که دبیرستان رو تموم کردم برخلاف نظر خودم که دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم..... پدرم ازم خواست درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم..... گفت هرچه قدر هم هزینه ی تحصیلم بشه می ده به شرطی که بچسبم به درسم و دیگه اسم کار رو تا موقعش نیارم..... منم که اونموقع ها خیلی دوست داشتم کار کنم و علاقه ی زیادی به کار با چوب داشتم قبول کردم ولی به پدرم گفتم که خیلی دوست دارم حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم....... پدرم هم وقتی دید خیلی به این کار علاقه دارم گفت که اگر توی دانشگاه قبول بشم برام استاد می گیره تا کار با چوب رو بهم یاد بده... منم که دیدم اینطوریه تمام تلاشم رو کردم به عشق اینکه بالاخره به آرزویی که از بچگی داشتم می رسم...... تا اینکه بالاخره تلاش های شبانه روزیم نتیجه داد و توی رشته ی پزشکی با رتبه ی عالی قبول شدم........ پدرم وقتی این خبر رو شنید دیگه سرازپا نمی شناخت...... جشن بزرگی ترتیب داد و تمام فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرد..... توی اون مهمونی بازم متوجه نگاه های تحقیرآمیز و حسادت بار خواهرام که هرکدوم ازدواج کرده و صاحب بچه و زندگی شده بودند می شدم اما برام اهمیتی نداشت 🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
رمان ..... دیگه به این وضع عادت کرده بودم....... برام مهم نبود که اونا چطوری باهام برخورد می کنن مهم این بود که حالا داشتم به آرزوی چندین و چند ساله م می رسیدم..... تو فکر این بودم حالا که قبول شدم چطور این موضوع رو دوباره به پدرم یادآوری کنم.... همه ش از عکس العملش می ترسیدم .....نمی دونستم چی قراره پیش بیاد.... منتظر فرصتی بودم که تنهایی بشینم و باهاش صحبت کنم ..... بالاخره آخرای شب بعد از اینکه همه رفتند پدرم رو یه کناری کشیدم و با هر جون کندنی بود دوباره خواسته م رو مطرح کردم..... پدرم برعکس تصورم دستی به سروروم کشیدو گفت که حواسش هست..... گفت با یکی از اقوام در این باره صحبت کرده و از فردا قراره یه استاد هفته ای سه بار به خونه مون بیاد و بهم اصول مقدماتی این کار رو اموزش بده...... وقتی پدرم رفت توی دلم غوغایی بود..... جوون بودم و هزارتا آرزو داشتم که حالا داشتم به بزرگترینش می رسیدم..... به خودم قول دادم حالا که این فرصت برام پیش اومده حسابی از موقعیت استفاده کنم و توی کارم پیشرفت کنم..... دلم می خواست کاری کنم که پدر همیشه بهم افتخار کنه..... اونشب از فکر و خیال اینکه فردا قراره استاد بیاد و کار رو شروع کنم خوابم نمی برد..... تا خود صبح بیدار بودم و هزار جور فکر و خیال رنگی توی ذهن برای خودم می بافتم...... خودم رو توی لباس کار تصور می کردم که دارم بدنه ی چوبی رو می تراشم..... چه روزی بود .....دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم خانم بیدارم کرد ..... که ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم و اون وضعیت رو نمی دیدم..... به این جای حرفش که رسید سکوت کرد و سرش را پایین انداخت..... بهت زده نگاهش می کردم..... منتظر ادامه ی ماجرا از زبان پیرمرد بودم..... اما حس کردم از یاداوری خاطره ای به شدت متاثر شده و این از لرزش شانه هایش به خوبی پیدا بود........ منتظر شدم تا خودش دوباره به حرف بیاد...... پیرمرد که انگار تازه به خودش آمده بود تکان سختی خورد..... لرزش اشک را توی چشمانش حس می کردم.....اشک هایش را با سرانگشتان پیر و چروکیده اش پاک کرد و گفت: شرمنده بابا یه لحظه از حال خودم خارج شدم و نفهمیدم چی شد...... متاسفانه خاطرات گذشته چیزی جز درد و رنج برای آدم باقی نمی گذاره..... با خودم عهد کرده بودم هیچ وقت دیگه این روزا رو مرور نکنم اما.... اما نمی دونم چی شده که حالا دلم می خواد دوباره برای تو تعریف کنم...... متاثر نگاهش کردم و گفتم: داشتید می گفتید که اونروز قرار بود استاد بیاد خب بعدش چی شد؟ پیرمرد آه عمیقی کشید و گفت: می گم جوون اما به وقتش ....عجله نکن.....برای امروز دیگه بسه خودم هم خسته شدم....... سرم را تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم..... حس می کردم پیرمرد حال و روز درست و حسابی ندارد..... بهتر دیدم آن لحظه تنهاش بذارم اما با وجود حال خرابش دلم طاقت نمی اورد...... موقع برگشتنی هرچه قدر اصرار کردم پیشش بمونم قبول نکرد و گفت حالش خوب است و فقط احتیاج به کمی استراحت دارد........ بعد از اینکه کمکش کردم سرجایش دراز بکشد از خانه بیرون زدم..... 💖💖💖💖🔹💖💖💖💖 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
. توی راه خانه همه ش تو فکر حرفای پیرمرد بودم..... برایم عجیب بود که ادمی به این سن و سال توی خانه ی به ان بزرگی تنها باشد.... اما وقتی به خودم و سرگذشتم فکر می کردم می دیدم که تنهایی پیرمرد چندان هم عجیب و دور از انتظار نیست...... دلم می خواست می توانستم کاری برای پیرمرد انجام دهم اما نمی دونستم چطور...... کاش می شد از پیرمرد و وضعیتش بیشتر می دونستم...... انقدر در افکار خودم غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدم...... فقط زمانی به خودم آمدم که خود را جلوی در بزرگ خانه دیدم.....مثل همیشه اخترخانم در را به رویم باز کرد .... وقتی داشتم کفش هام را در می اوردم متوجه دو جفت کفش ناآشنا شدم..... نگاه متعجبم از کفش ها به اخترخانم دوخته شد و گفتم :مهمون داریم؟ اخترخانم که هنوز نفس نفس می زد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت : بله آقا.... یه آقایی اومدن گفتن مثل اینکه از دوستان شما هستن..... الان هم توی پذیرایی منتظر شما نشستن..... متفکرانه نگاهش کردم ..... من که کسی را نداشتم ....پس این وقت شب کی می تونست باشه.... جدی شدم و گفتم :نگفت کی هست؟ متعجبانه نگاهم کرد و گفت: نه آقا....هرچی ازشون پرسیدم چیزی نگفتن.....گفتش خودش منو می شناسه..... خدای من یعنی کی می تونست باشه..... ازفکر اینکه شاید یکی از برادران پریماه باشد اخمی روی صورتم نشست و گفتم: یعنی تو نباید یه کلام بپرسی کی هست و چی هست؟ مگه نگفتم هیچ کس رو همینطوری توی خونه راه ندین .....هان؟ یعنی هرکس از هرقبرستونی اومد باید ندیده و نشناخته سرش رو بندازه پایین و بیاد توی خونه ی من؟ اخترخانم که از صدای فریادم ترسیده بود گفت :بخدا آقا..... عصبی میان حرفش امدم و گفتم: نمی خوام چیزی بشنوم..... ایندفعه رو ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه هیچ بخششی در کار نیست...؟ اخترخانم شرم زده سرش را به زیر انداخت و گفت :بله...چشم آقا .....ببخشید.... سری تکان دادم و گفتم :خوبه.‌ از در فاصله گرفتم و به سمت اتاق رفتم..... یعنی کی می تونست باشه.... من که کسی رو نداشتم ..... توی پذیرایی مردی پشت به من نشسته بود ..... از این فاصله نمی توانستم تشخیص بدم کی هستش ..... برای یه لحظه به سمتم برگشت...... چشم تو چشم شدیم..... با دهانی باز نگاهش کردم..... فریاد خفه ای کشیدم و با لکنت گفتم :م...م..مهران .....تویی؟ کم کم لبانم به لبخندی از هم باز شد....... لرزش اشک رو می تونستم توی چشمانش حس کنم..... با قدم های بلند خودم را بهش رسوندم..... به دوقدمیش که رسیدم ایستادم..... نگاهم با دقت توی تک تک اعضای صورتش چرخ می خورد..... با این که زمان زیادی ازآزادیم نمی گذشت اما مهران از قبل هم خیلی شکسته تر شده بود.... چند تار سفید روی شقیقه هاش سبز شده و چین های ریز روی پیشانیش نشسته بود.... متوجه شدم مدت زمان زیادیست که بهش زول زدم....... لبخندی زدم..... سخت در آغـ ـوش فشردمش و گفتم :خیلی عوض شدی رفیق.....چیکار کردی با خودت؟ نم اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود را پاک کرد ..... من را از خودش جدا کرد و گفت: چه کنیم دیگه محیط اون خراب شده بهتر از این نمی شه...... به جاش تو اصلا عوض نشدی بهراد......تازه ماشالله بزنم به تخـ ـته حسابی گوشت گرفتی و لپ آوردی..... معلومه بهت خیلی خوش می گذره ها؟ 🦋🦋🦋🦋🌟🦋🦋🦋🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند ادامه داد: راستی نگفته بودی ازدواج کردی؟ وقتی رد نگاهش را دنبال کردم متوجه دختر شدم..... اخمی کردم و بدون توجه به مهران رو به دختر گفتم: کی بهت گفت بیای اینجا؟ زود باش دو تا چایی بردار بیار....مهمون دارم..... دختر لبـ ـانش را با حرص جمع کرد..... چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم ...... و از اتاق بیرون رفت...... بعد از رفتنش مهران خنده ای کرد و گفت :گناه داره ..... انقدر به این زن بنده خدا فشار نیار....طفلی گناه داره اول زندگی..... یه وقت دیدی مثل اون اولی ولت کرد رفتا..... و با صدای بلند خندید..... شاکی نگاهش کردم و با خشم غریدم :من ازدواج نکردم ....اونم زن من نیست..... مهران دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با خنده گفت: چشم .....چشم.... چرا می زنی خب؟ آقا اصلا من تسلیم ....... لبخندی زدم و گفتم: لوس نشو .....حالا چرا وایسادی بشین..... مهران خنده ای کرد و گفت: نه به اون اخم چند دقیقه پیشت نه به خنده ی الان...... جلل الخالق ....من می گم خیلی عوض شدی می گی نه..... الحق که باید بهت گفت بهراد هاپ هاپو..... بیچاره این دختره چی از دستت می کشه؟ از لحنش موقع گفتن خنده م گرفته بود اما بازم جلوی خودم رو گرفتم..... جدی نگاهش کردم و گفتم: از دست تو مهران..... چند بار بگم این دختره با من هیچ نسبتی نداره...... من دمپایی توی خونمم حسابش نمی کنم.... چه برسه که برم بگیرمش..... مهران با خنده روی شانه ام زده و گفت: اما بنظر من زیادم بدک نیستا ...... زن خوبی برات می شه حداقل یکم از این خل بازیا نجاتت می ده...... به به چه حلال زاده است فکر کنم گوشش صدا کرد داریم غیبتشو می کنیم خودش اومد..... چپ چپ نگاهش کردم که زیپی روی دهانش کشید و مظلوم نگاهم کرد...... دختر سینی چایی و ظرف میوه را روی میز گذاشت..... یکی از استکان ها را برداشتم و به لـ ـبم نزدیک کردم..... مزه ی چایی که زیر دندانم رفت اخمی روی صورتم نشست..... دندان هایم عصبی روی هم چفت شده بود...... هنوز پاش رو از اتاق بیرون نگذاشته بود که صداش کردم..... با تعجب به سمت عقب برگشت و گفت : چیه؟ چی کار دارید سریع تر بگین باید برم کار دارم...... اخم هایم بیشتر در هم رفت....‌ چشمانم را بستم و با فریاد گفتم :گفتم بیا کارت دارم...... صدای قدم های ریزش را می شندم که به سمتم می آمد. وقتی به نزدیکیم رسید..... استکان را توی مشتم فشردم و جلوی صورتش گرفتم..... با اخم گفتم :این چیه؟ با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهی به من و سپس استکان توی دستم انداخت و گفت: خب معلومه استکان.... اخم هایم بیشتر در هم رفت ..... عصبی شدم و گفتم :چرت و پرت نگو لطفا ...جواب منو بده این چیه؟ با دهانی باز نگاهم کرد و گفت :خب چاییه دیگه .....این که سوال نداره..... اتکان را توی سینی کوبیدم و با فریاد گفتم: خودم می دونم چاییه اما فرقی با آب سرد نداره...... رنگش رو ببین مثل مرده های قبرستون می مونه..... صدبار گفتم اینطوری چایی نیار...... حالا که توجه به حرف نداری تنبیه می شی..... سینی را عصبی با دست هل دادم که اون یکی استکان هم برگشت و چاییاش ریخت..... با خشم نگاهش کردم و گفتم :اینا رو بردار ببر ....بدردم نمی خورن..... برو انقدر بریز تا درست همون چیزی باشه که من گفتم وای به حالت اگر دوباره اونطوری که می خوام نباشه اونوقت خودت اذیت می شی.... فهمیدی چی گفتم؟ از صدای فریادم چشم هایش را بست..... عصبی شدم و ذوباره برسرش فریادی کشیدم که با حرص لب هایش را جمع کرد..... حـ ـلقه ی اشک را توی چشمانش حس می کردم اما باز هم خودش را نباخت.... استکان ها را جمع کرد..... سینی را محکم توی مشتش فشرد و با قدم های تند از اتاق خارج شد..... انگشتانم عصبی بین موهام فرورفت..... مهران با تاسف سری تکان داد و گفت: بهراد تو مطمئنی حالت خوبه؟ بخدا من که کم کم دارم به خوب بودنت شک می کنم...... اااا آخه این چه کاری بود کردی پسر..... این دختر چه گناهی داره که این برخورد رو باهاش کردی؟ بخدا خیلی خانمی کرد که جوابتو نداد اگه من بودم که تیکه بزرگت گوشت بود...... واقعا که بعضی وقتا به سالم بودنت شک می کنم بهراد.....تو..... عصبی میان حرفش دویدم و گفتم: آره حق با توئه اصلا من دیوونه ام..... دیوونه ی زنجیری..... با همه مشکل دارم..... از خودم ...از این دختر از همه بدم میاد..... اصلا با جنس زن مشکل دارم..... بس می کنی یا نه...... 🌸🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd