#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهشتاد
صدای پیرمرد را شنیدم که با نگرانی گفت: چیزی شده بابا؟ تو حالت خوبه؟ از خجالت لـ ـبم را گزیدم و گفتم :نه...نه چیزی نیست..... ببخشید داشتم به حرفاتون گوش می دادم.... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: ولی چهره ات بدجور سرخ شده بود..... جالبه تو منو یاد جوونی های خودم می ندازی.....منم اونموقع ها دقیقا مثل الان تو بودم...... جوون بودم و نادون..... هی جوونی.....کجایی که یادت بخیر..... کمی سرجایش جابجا شد و گفت :خب کجا بودیم....؟ آهان داشتم می گفتم ما سه تا بچه بودیم من و و دوتا خواهرام..... اما پدرم پسر دوست داشت..... از شانسش هم فقط خدا یه پسر بهش داده بود و دو تا دختر..... من آخری بودم.... بعدها از مادرم شنیدم وقتی به دنیا اومدم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و یک هفته ی تمام جشن گرفته و کل حجره و بازار و دوست و آشنا رو شام داده...... از همون بچگی پدرم توجه خاصی بهم داشت..... هرچی بگی برام بی چون و چرا انجام می داد و همه چیز در اختیارم گذاشته بود..... کافی بود کسی نگاه چپ بهم بکنه اونوقت حسابش با مرادخان بود..... همه یه مرادخان می گفتن و صدتا از دهنشون در می رفت.... حتی خواهرام هم خیلی ازش حساب می بردند.... وقتی پدرم می اومد خونه از ترسشون که مبادا پدر بهشون حرف بزنه می رفتن یه گوشه قایم می شدند..... یادم می یاد چند بار اذیتم کردند و منم به پدرم گفتم.... وقتی برگشت خونه خواهرام رو صدا کرد و حسابی سرشون داد کشید و تنبیهشون کرد...... بخاطر همین هم خواهرام باهام زیاد خوب نبودند و همیشه کینه توزانه بهم نگاه می کردند....... به سن مدرسه که رسیدم پدرم حسابی تحقیقات کرد و من رو توی یکی از مدرسه های بنام اونموقع ثت نام کرد...... توی مدرسه همه مرادخان را می شناختند و وقتی می فهمیدن من پسرش هستم کلی بهم احترام می ذاشتن و تحویلم می گرفتند.... معلم ها هم به اعتبار پدرم خیلی هوامو داشتن....
طوری که شده بودم تافته ی جدابافته از بقیه ..... و همین موضوع باعث شده بود که بچه های دیگه بهم حسادت کنند..... بخاطر همین هبچ وقت من رو توی جمع خودشون راه نمی دادند و من همیشه به تنهایی برای خودم بازی می کردم..... و هیچ دوستی هم نداشتم و این بیشتر از همه باعث تعجب معلما و بخصوص ناظم مدرسه شده بود..... خلاصه اون روزگارها گذشت و وقتی که دبیرستان رو تموم کردم برخلاف نظر خودم که دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم..... پدرم ازم خواست درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم..... گفت هرچه قدر هم هزینه ی تحصیلم بشه می ده به شرطی که بچسبم به درسم و دیگه اسم کار رو تا موقعش نیارم..... منم که اونموقع ها خیلی دوست داشتم کار کنم و علاقه ی زیادی به کار با چوب داشتم قبول کردم ولی به پدرم گفتم که خیلی دوست دارم حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم....... پدرم هم وقتی دید خیلی به این کار علاقه دارم گفت که اگر توی دانشگاه قبول بشم برام استاد می گیره تا کار با چوب رو بهم یاد بده... منم که دیدم اینطوریه تمام تلاشم رو کردم به عشق اینکه بالاخره به آرزویی که از بچگی داشتم می رسم...... تا اینکه بالاخره تلاش های شبانه روزیم نتیجه داد و توی رشته ی پزشکی با رتبه ی عالی قبول شدم........ پدرم وقتی این خبر رو شنید دیگه سرازپا نمی شناخت...... جشن بزرگی ترتیب داد و تمام فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرد..... توی اون مهمونی بازم متوجه نگاه های تحقیرآمیز و حسادت بار خواهرام که هرکدوم ازدواج کرده و صاحب بچه و زندگی شده بودند می شدم اما برام اهمیتی نداشت
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهشتاد
لبخندی زدمو با خوشحالی دست آقامو بوسیدم:-ممنونم آقاجون نمیدونی چقدر به داشتنت افتخار میکنم!
-پیر شی دخترم حالا برو کمک کن سفره رو بندازین که راه حسابی گرسنم کرده!ً
چشمی گفتمو با خوشحالی از اتاق خارج شدمو مستقیم رفتم به سمت آشپزخونه و ناخونکی به غذا زدم:-نکن دخترجان مگه نمیبینی عزیز چقدر حساس شده کافیه یکم مزه غذا اینور و اونور بشه تا این آشپزخونه رو روی سرم خراب کنه!
-ناهید آقام گفت زود غذارو بیار!
نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-خیلی خب،برو تو دست و پام نباش!
با دو از آشپزخونه زدم بیرون و مستقیم رفتم توی مهمونخونه و مشغول چیدن سفره و گذاشتن کاسه ها شدم،آنام با دیدن لبخند روی لبم تعجب زده نگام میکرد و اصلا دیگه حواسش به حرفای عزیز نبود،با شیطنت چشمکی بهش زدمو از آشپزخونه بیرون رفتمو آقامو صدا کردم،تموم اهل عمارت سر سفره حاضر شده بودن و ناهید مشغول کشیدن غذا توی کاسه ها بود که به همراه آقام وارد شدیمو تا نشستیم سر سفره عزیز رو به ناهید گفت:-بعد از ناهار باید کل عمارت رو برق بندازی به مرادم بگو برفارو پارو کنه فردا قراره خانواده خان بالا بیان خواستگاری،نمیخوام کوچکترین کثیفی تو عمارت باشه!
ناهید چشمی گفت و سریع از مهمونخونه بیرون رفت،با دلشوره سرمو انداختم پایین و مشغول بازی کردن با غذام شدم و زیر چشمی به آقام که داشت کاسشو سر میکشید چشم دوختم پس چرا چیزی نمیگفت نکنه پشیمون شده باشه؟بعد از چند ثانیه که برام اندازه یه عمر گذشت آقام کاسشو گذاشت توی سفره و سیبیلاشو با دست تمیز کرد و گفت:-عزیز بهشون بگو نیان،من راضی نمیشم دخترمو گرویی بدم!
کاسه از دست زنعمو افتاد وسط سفره،توی یه لحظه برق از سر همه حتی خودمم پرید،همه نگاها روی آقام بود:-شوخیت گرفته ارسلان؟ما نمیتونیم اردشیر رو بفرستیم عمارت اونا!
-منم نمیتونم دخترمو مجبور کنم تاوان گناه کسی دیگه رو پس بده خان داداش،راضی نمیشم یه عمر عذابش بدن!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻