#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصددوم
شاید برای فرار از گرسنگی بهترین راه خوابیدن بود...... اره بهتر بود می خوابیدم....... اخترخانم هم وقتی برگردند خونه کلید دارند...... بدون زدن کلید برق وارد اتاق شدم...... با همان لباسای بیرون روی تخـ ـت افتادم.......
اما بوی گند ملافه های زیرم حسابی حالم را بد کرد......... بوی بدشون باعث شد چهره ام در هم بره...... بینی مو با انگشت گرفتم و از جا بلند شدم...... خدای من یعنی چند وقته این ملافه ها شسته نشده..... الان اگه اون دختره بود ملافه ها رو برام عوض می کرد...... چنگی به ملافه ی زیرم زدم..... از کثیفی رنگ دوده و زرد به خودش گرفته بود....... با دیدن کثیفی ملافه و بهم ریختگی اتاق دلم بی اختیار گرفت...... وقتی دختر توی خونه م بود ملافه ها بوی گل می داد..... خانه تمیز و مرتب و جارو کشیده بود...... حتی یه آشغال نمی تونستی توی اتاق پیدا کنی....... از وقتی که رفته بود فضای خونه خیلی بی روح و کسل کننده شده بود....... اما چرا تا حالا متوجه جای خالی دختر نشده بودم....... یاد حرف پدرخدابیامرزم افتادم که همیشه به مادرم میگفت زن روح خونه است اگه زن نباشه خونه هم روح توش نیست....... خونه ی بدون زن مثل مرده ی قبرستونه...... حالا شده بود نقل قول من...... وجود دختر به خونه ی من شادی و رو داده بود....... اما حالا که نبود خانه با آن فضای بهم ریخته و تیره به قول پدرم مثل مرده های قبرستون شده بود.......... با خودم فکر کردم چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بودم...... اما بعد که یاد کارهای خودم افتادم حسابی از خودم شرمنده شدم....... من واقعا توی این مدت خیلی اذیتش کردم...... اون حق داشت که می گفت من خیلی مغرور و خودخواه هستم....... من با خودخواهی تمام ،تنها سرپناهشو که این خونه بود و پدر و مادرم بهش داده بودند ازش گرفته بودم........ با فکر اینکه الان کجا هست و چیکار می کنه بی اختیار نگرانش شدم....... یعنی این شبا که جایی رو نداشت کجا می خوابید؟ از تصور اینکه گیر یه الدنگ یا لات خیابونی افتاده باشه بی اختیار اخم هایم در هم رفت......... با این فکر از جا بلند شدم...... کتم را به دست گرفتم و از اتاق بیرون آمدم..... همان موقع اختر خانم هم که تازه رسیده بود جلوم رو گرفت و گفت: خیره انشالله آقا کجا دارین می رین؟ همانطوری که نفس نفس می زدم گفتم: الان هیچی ازم نپرس بعدا به موقعش بهت می گم؟ راستی تو از اون دختره دیگه خبر نداری؟ توی دلم امیدوار بودم که جوابم مثبت باشه اما لبخند غمگینی زد و گفت.: نه آقا از اون روزی که از اینجا رفته نه زنگ زده نه سراغی ازم گرفته...... جسارته آقا ولی خیلی نگرانشم ...... می ترسم بلایی به سرش اومده باشه و اون از خدا بی خبرا تا حالا زنده ش نذاشته باشن؟ با گنگی نگاهش کردم و گفتم: منظورت به کیه؟ مگه قبلا با کسی زندگی می کرد؟ سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد: آره آقا ......با نامادری و دو تا برادر ناتنی و قلچماقش..... اما یه بار دختره بیچاره رو بدجور زدن که براشون پول ببره...... دختر بدبختم به آقا پناه آوردن و ازهمون موقع اینجا موندن...... خیالم راحت بود که پیش ماست اتفاقی براش نمی افته...... اما الان بدجوری نکرانشم...... می ترسم براش اتفاقی افتاده باشه ...... توی این شهر به این بزرگی پر گرگه و ادمای گرگ نما زیادن...... اگه گیر یه آدم نااهل افتاده باشه و خدای نکرده زبونم لال بلایی سرش اورده باشن چی ....اگه.... عصبی میان حرفش آمدم و با خشم گفتم: بسه اخترخانم ادامه نده لطفا...... من دارم می رم جایی کار دارم ممکنه دیروقت برگردم ...... اگر دیر شد در رو قفل کنید و بخوابید..... به مشتی قربونم بگو حواسش به همه چی باشه...... اخترخانم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: آقا شما کجا دارین می رین؟ حوصله ی بازخواست شدن را نداشتم....... آن هم درست موقعی که اعصاب نداشتم...... عصی بهش توپیدم و گفتم: به این کارا کار نداشته باش گفتم الان چیزی جواب نمی دم .....خدافظ....
🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصددوم
با صدای پای اسب سرمو چرخوندمو نگاهم توی چشمای عصبانی اورهان که بیشتر رنگ غم به خودش داشت افتاد و بلافاصله سر به زیر انداختم نمیخواستم از حسم به خودش چیزی بفهمه باید خودمو کنترل میکردم دلم نمیخواست تو دردسر بندازمش:-منتظرت بودم!
-خانوم بزرگتون میگفت خودت خواستی زن آتاش بشی،راست میگه؟
نگاهی بهش انداختمو کلاهو گرفتم سمتش از دستم کشید و گفت:-ده حرف بزن،مجبورت کردن یا فکر کردی من دستیاره خان بالام و از آتاش بیشتر بهت میرسه که زن اون شدی؟
با بغض نگاش کردم و قطره اشکی از چشمم سر خورد،اصلا توقع شنیدن چنین حرفی از زبون اورهان نداشتم،با دلخوری به چشمای عصبانیش زل زدم چقدر شبیه آتاش شده بود،از یادآوری آتاش با ترس سر به زیر انداختم اورهان نفس عمیقی کشید و گفت:اگه مجبورت کردن فقط کافیه به من بگی تا اتفاقی بین تو و آتاش نیفتاده با آقام حرف میزنم که صیغه رو پس بخونه
برای لحظه ای نور امید توی دلم تابید اما همونم با جمله بعدی اورهان خاموش شد:-چون حتی اگه دست برادرم بهت بخوره برای همیشه از چشمم می افتی،دیگه اون موقع ترجیح میدم بمیرم تا به زن برادرم فکر کنم!
شنیدن همین یه جمله از زبون اورهان کافی بود تا خرابه ای که توی وجودم به زور سرپا نگه داشته بودم فرو بریزه،اگه حتی دست آتاش بهم بخوره؟ پس برای همیشه اورهان رو از دست داده بودم!
با دست اورهان که روی بازوم قرار گرفت ترسیده به چشماش زل زدن:-حرف بزن،میخوای صیغه رو پس بخونن یا نه؟یه کلمه بگو و راحتم کن!
چی باید میگفتم اون از هیچی خبر نداشت اگر داشت دیگه حتی خودشم خسته نمیکرد تا از من جواب بگیره،تموم توانمو ریختم رو لبامو گفتم:-نه!
خنده ای عصبی کرد و گفت:-پس خاطرشو میخوای!کاش میدونستم توی این چند روز چی عوض شد که تصمیم گرفتی زن پسر خان بشی نه زن دستیارش!چرخی دور خودش زد و افسار اسبشو تو دستش گرفت و گفت:-هیچوقت فکر نمیکردم همچین دختری باشی!
اصلا تحمل شنیدن این حرفارو از زبون اورهان نداشتم از پس پرده اشکی که توی چشمام حلقه زده بود نگاهی بهش انداختمو ناباور نالیدم-اورهان؟
پوزخندی زد و نشست روی اسبو در حالی که نم اشک تو چشماش به وضوح پیدا بود گفت:-برگرد عمارت زن داداش به اندازه کافی حرف زدی و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ضربه ای به پهلوی اسبش زد و به سرعت از جلوی دیدم محو شد💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻