#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدچهارم
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی کتم بیشتر فشردم....... مردم با نگاهاشون انگار می خواستند آدم رو بخورند و درسته قورت بدن..... اما هیچکدام این ها برام مهم نبود نه آبرو ......نه نگاه تمسخرآمیز عابرین پیاده...... خراب تر و داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به این چیزا اهمیت بدم...... چندین ساعت بود که همانطور بی هدف توی کوچه و خیابان و پارک ها می چرخیدم...... انقدر به مردم نگاه کرده بودم حالم داشت بهم میخورد..... توی چهره ی آدم های بیرون دنبال ردی از دختر بودم..... اما هیچ خبری نبود..... انگار یه لقمه شده و توی زمین فرورفته بود....... پاهام خسته شده و از زور سرما به زوق زوق افتاده بود...... دیگه جایی نمانده بود که سرنزده باشم....... همه ی جاها .....گوشه کنار خیابان .....کوچه ها ...بیمارستان ....کلانتری..... همه جا را گشته بودم اما هیچ اثری از دختر نبود...... دیگه حس حرکت نداشتم...... پاهای بی رمقم توان یدک کشیدن سنگینی بدنم را نداشتند
کاش کسی بود که باهاش دردل میکردم...... از بی کسی هام می گفتم .....ازش در مورد دختر مشورت می گرفتم..... اما این وقت شب هیچ کس رو نداشتم به جز خدا...... نگاهم به آسمان دوخته شد...... توی دلم نام خدا رو برزبان آوردم و چشمامو بستم...... حس آرامش عجیبی بهم دست داد...... پاهای خسته ام را حرکت دادم و به راه افتادم...... چشمانم را که باز کردم خودم را مقابل درب بزرگ خانه ی پیرمرد دیدم...... خودم......هم نمی دونم چطور به اینجا آمده بودم ...... شاید دل تنگم مرا به اینجا کشانده بود...... اما هرچه بود آن لحظه فقط احتیاج به یه هم زبان داشتم...... هم زبانی که باهاش از دردام بگم و تکسین روح زخم خورده م باشه ..... و چه کسی بهتر از پیرمرد .....کسی مثل خودم درد آشنا و سختی کشیده ی روزگار...... دستم را به سمت زنگ در بردم و بی تعلل فشردم..... پیرمرد مثل سری قبل در را به رویم باز کرد و با هم وارد خانه شدیم....... دیدن قیافه ی خسته ی پیرمرد دردلم را بیشتر کرد...... پیرمرد که با کنجکاوی تمام همه ی حرکاتم را می پایید نگاه جستجوگرش را به چشمانم دوخت و گفت: چیزی شده بابا؟ امروز زیاد سرحال به نظر نمیای؟ هنوز با روحیات پیرمرد آشنا نبودم .....نمی خواستم به راز درونم پی ببره..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه چیزی نشده .....راستش اومدم ادامه ی سرگذشت عجیبتون رو بشنوم....
البته اگر اشکالی نداره..... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت ...... لبخندی صورت چروکیده اش را از هم باز کرد و گفت: باشه می گم بابا..... هرچند فکر می کنم برای چیز دیگه ای اینجا اومدی ولی تعریف می کنم شاید یکم حال و هوات تغییر کرد..... متعجبانه نگاهش کردم....... مانده بودم پیرمرد دیگه چطور آدمیه که انقدر فکر ادم ها رو راحت می تونه بخونه..... نکنه جادوگر هستش و من خبر نداشتم...... صدای پیرمرد اجازه ی ادامه ی فکر کردن رو ازم گرفت: خب تا کجا گفتم ...... آهان یادمه تا اونجا گفتم که پدر برام استاد گرفت که کار با چوب یاد بگیرم...... منتظر نگاهش کردم که گفت: اونشب تا خود صبح نخوابیدم و خیال های رنگی برای خودم می بافتم...... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم بیدارم کرد که ای کاش نمی کرد...... بهم گفت بابام صبح توی مغازه قلبش می گیره و بردنش بیمارستان..... خلاصه بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بهش..... همه ی ذوقی که برای اومدن استاد داشتم با شنیدن این خبر فروکش کرد..... وقتی رسیدم دیدم همه دور هم جمع شدن..... مامان و خواهرام می زدن توی سرشون و گریه می کردند و دامادا هم از طرف دیگه بی قراری می کردند...... وقتی سراغ آقاجون رو ازشون گرفتم فهمیدم خیلی دیر رسیدم...... آقاجونم نیم ساعت پیش از اینکه برسم بیمارستان تموم کرده بود..... اما یه نامه برام گذاشته بود که مامان بهم داد........ وقتی بازش کردم و نامه رو خوندم بدجور بهم ریختم...... بابام توی نامه ازم طلب بخشش کرده بود و خواسته بود که درسمو ادامه بدم و حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم تا برای خودم توی زندگیم کسی بشم...... و نوشته بود نصف بیشتر اموالش رو به نامم کرده تا از اون به بعد راحت زندگی کنم ومحتاج به کسی نباشم...... آخرش هم ازم خواسته بود که اگر تا حالا کوتاهی در حقم کرده ببخشمش.....
🌸🌸🌸🌸🔸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهارم
با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهی بهش انداختم،باورم نمیشد زنعمو بخواد دخترشو به یه رعیت بده:-باورتون نمیشه خانوم جان بیاین خودتون ببینین!
شوک زده به سمت پایین پله ها قدم برداشتمو نگاهی به پایین انداختم حق با گلناز بود،قیافه اهالی عمارتم درست شبیه من بود همه شوکه شده بودن حتی عزیز،جلو رفتمو بعد از مادرم رو به پیرزنی که جلوی همه راه میرفت سلام آرومی کردمو خوش آمد گفتم و خواستم برم پیش عزیز که شنیدم با صدایی بلند رو به اکبر گفت:-دختره اینه؟
اکبر که از خجالت سرخ شده بود با صدایی آروم تر درگوشش گفت:-نمیدونم ننه آنام دیدتش!
پیرزن که انگار درست نمیشنید گفت:-فکر نمیکردم سلیقه آنات اینقدر خوب باشه،از زن جواد خیلی خوشکل تره!
بی حوصله سری به زیر انداختمو با چشم غره هایی که زنعمو بهم میرفت کنار آنام جای گرفتم:-بیا دختر کجا میری بیا کمک کن از این پله ها بالا برم دیگه از این به بعد تو عروس مایی باید عصای دست منم باشی!
زنعمو جلو رفت و اشاره ای به سحرناز که از خجالت قرمز شده بود کرد و رو به پیرزن با صدایی بلند تر از حد معمول داد کشید:-عطیه خانوم این عروستونه سحرناز دختر من!
-چرا داد میزنی دختر مگه من کرم؟ این جمله رو که گفت زنعمو مثل ماست وا رفت،نگاهی به گلناز انداختمو بعد از چند روز خنده مهمون لبام شد،عطیه خانوم نگاه چپ چپی به سحرناز انداخت و با چشمای گشاد شده از تعجب و بدون نگرانی از دیده شدن واکنشش انگشت اشاره ش رو گاز گرفت و گفت:-دختر چرا سرتو تراشیدی؟موهای اکبرم از تو بلندتره!
خدا میدونه چجوری جلوی خندمو گرفته بودم تا کسی متوجه من نشه اما با صدای خنده فاطیما که اونطرف حیاط ایستاده بود توجه همه به سمتش برگشت دلم براش سوخت فقط خدا میدونس زنعمو بعدا چطوری زهرشو به فاطیما میریزه این زن دست شیطونم از پشت میبست،با صدای مادر پسره که روبه عطیه خانوم گفت:-مادر ایشالا تا روز عروسی موهاش بلند میشه نگران نباش بریم داخل،هممون پشت سر هم وارد مهمونخونه شدیمو زنعمو رو به عمه گفت چایی امشب رو میدی عروست بچرخونه تا یاد بگیره کجا باید بخنده!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻