eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه چهره ی وحشت زده اش کردم و گفتم: تو چی گفتی؟ الان چه کلمه ی کثیفی از دهنت در اومد؟ دهانش را باز کرد اما به جز اصوات نامعلوم چیزی ازش خارج نشد....... چشمانش از ترس دو دو می زذ ...... عصبی شدم....... از میان دندان های کلید شده ام فریادی زدم و گفتم: چی نشنیدم؟ چی گفتی؟ حـ ـلقه ی اشکی که توی چشمش نشسته بود بیشتر شد...... بغضش ترکید و گفت: آرمان ......آرمان مرده بهراد..... دوسال پیش توی یه تصادف رانندگی فوت کرد....... دیگه بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم....... بابایی ....باباجونم ......برام خوراکی می خری بابا بهراد....... بابا جونم می خوام بیام بغـ ـلت .....برام قصه می گی بابایی؟ بابا بهـــــــراد........ بابایی........ دستام رو عصبی روی گوش هایم فشردم تا بلکه صداها کمتر بشن...... اما فایده ای نداشت....... صداها مدام توی گوشم می پیچید و هرلحظه زیاد تر می شد...... نفسام به شماره افتاده بود......‌ سوزش بدی رو توی قفسه ی سیـ ـنه ام حس می کردم...... پیـ ـشونیم خیس عرق بود....... چنگی به قفسه ی سیـ ـنه م زدم و محکم توی مشتم فشردمش...... درد رفته رفته بیشتر می شد....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... همه چیز دور سرم می چرخید....... دستامو دو طرف سرم محکم فشار دادم..... فریادی از ته دل کشیدم و گفتم :خدایـــــــــا .......ببین اینا چی می گن؟ آرمانم ......پسر عزیزم ......اون زنده است.....سالمه و حالش خوبه..... اینا یه مشت دروغگوی کثیفن..... می خوان نذارن من آرمانم ....عزیزدل بابا رو ببینم...... پس فطرتا ....نامردا.....قاتلا...... حالیم نبود که چی می گم و چی کار می کنم..... فقط حس آدمی رو داشتم که به حدانفجار رسیده.... مثل رودخانه ای بودم که سربرطغیان برداشته و هرآنچه برسراهش باشد با خود نابود خواهد کرد....... تمام صورتم خیس اشک شده بود و نفس نفس می زدم...... اون دو تا هم مات به عکس العملام نگاه می کردند و مثل مجسمه خشک شده بودند..... دیدنشون من رو بیشتر جریح می کرد....... دستان لرزانم بالا امد...... توی هوا تکانشان دادم و گفتم: این دستا رو می بینید .....من با همین دستا خفتون می کنم...... خونتون رو امروز توی همین خونه می ریزم ......قاتلا .....سزای شما فقط مردنه......می کشمتون و دنیا رو از وجود نحستون راحت می کنم...... وجود ادمای کثیف باید از این خونه و دنیا پاک بشه....... آشغالای کثافت...... حالم ازتون بهم می خوره قاتلای پس فطرت...... اختیار حرفا و کارام دست خودم نبود...... فقط آن لحظه دلم می خواست همه چی رو بهم بریزم .....همه چی رو...... دندان هایم از خشم روی هم چفت شده بود...... با چشمانی سرخ از اشک به سمتشان هجوم بردم...... و هرچه فحش و بد و بیراه بلد بودم نثارشان کردم...... اگر آن لحظه مشتی قربون از راه نرسیده و جلوم رو نگرفته بود بی شک یه کاری دست خودم و اون دوتا می دادم......... فقط داد می کشیدم و هرچه دلم می خواست می گفتم........ حس می کردم دیگه قوای توی بدنم نمونده...... حس مبارز شکست خورده توی جنگ رو داشتم... نگاهم به سنگ سیاه گور حیره مانده بود...... توی اون ساعت از روز حتی پرنده هم آنجا پرنمی زد چه برسه به آدم...... چشمانم روی نوشته های سنگ به حرکت در آمد...... آرمان آریا...... 0391 .....غروب 0384 طلوع نگاه گلبرگ های پژمرده ی رز توی دستم کردم و فشردمشون...... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد و روی گل ها چکید...... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🔹 🦚 نمیتونستم درست نفس بکشم همونجور که سعی داشتم توضیح بدم چه اتفاقی افتاده مادرم کشیدم تو آغوششو گفت: -میدونم دخترم تقصیر تو نیست،همه خانوم ها یه روزی ماهیانه میشن ،مبارکه، خدا رو شکر که توی خونه شوهرت ماهانه شدی،وای نمی دونی چقدر خوشحالم اول که گلناز گفت بیام پیشت بهم احتیاج داری نگران شدم اما الان خداروشکر دخترم! تازه چشمام تو چشمای گلناز افتاد که با چشمای پر از اشک و دستی که روی دهانش گذاشته بود متوجه همه چیز شده بود انگشتمو روی بینیم گذاشتم تا بدونه که باید ساکت باشه نمیخواستم بذارم آتاش به هدفش که ریختن آبروی آقام بود برسه! مادرم توی گوشم گفت:-دختر روزی که برای اولین بار ماهانه میشه باید محکم بزنی زیر گوشش تا خوشگل بمونه،به دردش می ارزه دیگه گریه نکن دخترم! با بغض بازوشو فشار دادم:-آنا میشه برگردیم روستا؟ با شک نگاهی به دور و برش انداخت: -بذار از طلعت خاتون و عزیزت اجازه بگیرم،دختر به کسی نگی ماهانه شدیا آبروت میره فهمیدی؟دیگه خانم شدی باید بیشتر مواظب خودت باشی!  با بغضی که سعی در پنهون داشتنش داشتم مسیر رفتنشو دنبال کردم از اتاق که بیرون رفت روی زمین افتادم و بی صدا هق هق کردم کل تنم تیر می کشید حس می کردم استخون لگنم خورد شده،دست گلناز روی شونم قرار گرفت:-خانوم جان... -هیس گلناز هیچی نگو...نمیخوام چیزی بشنوم الان سرم پر از صداست! -اما... با صدای مادرم که پشت در بود سریع اشکام رو پاک کردم:-باشه عزیز پس ما میریم خونه! داخل شد و چادر سفید عروسیم رو روی سرم انداخت بغض کرده لب زدم: -آنا لباسم کثیف شده باید بشورمش! -عیب نداره میریم حیاط عمارت آب گرم میکنم توی تشت میشوریش! مسیر ده بالا تا عمارت رو روی اسب نشستم با هر قدمش تموم بدنم تیر میکشید اما هر چی بود از پیاده راه رفتن با اون بدن کوفته بهتر بود،دلپیچه از یه طرف و فکر و خیال از طرف دیگه امونمو بریده بود نمیدونستم کار درست چیه،نمیدونستم عاقبتم قراره چی بشه،اگه به هر کسی میگفتم‌آتاش باهام چیکار کرده باورم نمیکرد،آخرش یا میکشتنم یا مجبورم میکردن با یکی از نوکرای عمارتشون ازدواج کنم تا بیشتر از این مایه آبروریزیشون نشم،مطمئن بودم آتاش هم همینو میخواست اینجوری دیگه مجبور نمیشد با من ازدواج کنه،کسی که به قول خودش آیینه دقش بود نمیتونستم تمرکز کنم فقط به استراحت احتیاج داشتم یه جای آروم که فقط صدای چندش آور آتاش رو از ذهنم بیرون کنم! با کمک مادرم و مراد که به دستور آقام همراهمون اومده بود تا مراقبمون باشه یا شایدم گزارششو به زنعمو کامل کنه وارد عمارت سوت و کور شدیم،بلافاصله رفتم توی اتاق و لباسمو از تنم کندمو لباس سیاهی پوشیدم و رفتم به حیاط دلم میخواست لباسی که برای عقد تنم بود رو آتیشش میزدم تا برای همیشه اون خاطره رو از ذهنم پاک کنم،مادرم با دیدنم ضربه ای به صورتش زد و گفت:-خاک به سرم دختر میدونی اگه عزیزت ببینه روز عقدت سیاه پوشیدی چقدر حرف بارت میکنه؟ -اینارو میشورم زود برمیگردم اتاق،خیلی خستم‌آنا! -بدش به من میدم ناهید بشوره خوب نیست وقتی ماهیانه ای دستتو تو آب یخ ببری!🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻