#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدهفتم
آتاش اما بی توجه به حسی که داشتم سرش رو بالا گرفت و گفت:
-توی عمارتتون جشن عروسی بپا بود،داشتی میرقصیدی که اشرف خاتون دستتو کشید و سیبا از دستت افتاد هنوز نگاهت یادمه نمیدونم اون نگاهت چی داره که به هرکی بیفته خدا حساب کارش رو میده دستش فرقی نداره رعیت باشه یا پادشاه!
متعجب بهش خیره موندم باورم نمیشد آتاش اون لحظه منو دیده باشه،انگار خودش متوجه تعجبم شده بود که پوزخندی زد و گفت:-تعجب نکن آتاش همیشه حواسش به اطرافش هس،به خصوص که دختر زیبایی هم توی جمع باشه،تو هم اون شب خیلی خیره کننده شده بودی!
با حرفاش هر لحظه بیشتر باعث تعجبم میشد نمیدونستم باید چی بگم فقط همینطور مات برده نگاهش میکردم چهره گلنازم دست کمی از من نداشت،انگار خودش هم متوجه سنگینی فضا شده بود که تک سرفه ای کرد و بچه رو داد دست گلناز و دست کرد توی جیبش و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدایی که از بیرون میومد حرفش رو خورد صدای خان بود:-پسر چرا اینجا ایستادی برو کمک کن مگه نمیبینی چقدر مهمون داریم!
صدای لرزون اصغری از پشت در به گوش رسید:-چشم آقا...هر چه شما امر کنید!
وحشت زده تو چشمای آتاش زل زده بودم که ضربه ای به در خورد:-عروس؟
تموم سلولای تنم میلرزید،حتی دردم هم فراموشم شده بود آتاش سریع تکیشو به دیوار دادو انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینی اش گذاشت و به گلناز اشاره ای کرد تا در رو باز کنه،رنگ به رخم نمونده بود..
حال گلناز هم دست کمی از من نداشت خیره به آتاش ایستاده بود که با ضربه ی دیگه ای که خان به در کوبید از شوک خارج شد:
-یکی اینجا نیست بیاد این درو باز کنه،نکنه همتون مردین!
گلناز وحشت زده نگاهی به من انداخت و بچه بغل به سمت در قدم برداشت و دستگیره رو کشید:-س...سلام ارباب!
-مگه صدامو نمیشنفی یک ساعته دارم به این در میکوبم حالا چرا اینقدر هول کردی؟!
مطمئن بودم اگه گلناز کلمه ای دیگه حرف بزنه همه چیز رو لو میده به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و لبخندی به لبم نشوندم:-بفرمایید آقاجون،امری داشتین میگفتین من خدمت برسم!
با گفتن این حرف خان بادی توی غبغبش انداخت و لبخندی زد و گفت:
-امری نیست عروس برای بردن نوه ام اومدم بزرگای ده مشتاقن ببین خان آیندشون کیه و رو به گلناز گفت:-یالا دنبالم بیا دختر!
نگاهی به آتاش که پشت دیوار ایستاده بود انداختم از فکر اینکه یه وقت از حرف آقاش ناراحت شده باشه لبخند روی لبم ماسید،رو به گلناز که ترسیده منتظر اجازه من ایستاده بود سری تکون دادم،نگران نگاهی به آتاش انداخت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست!
بعد از رفتنش آتاش تکیه اشو از دیوار برداشت و نفسی بیرون داد و دست برد توی جیبش و پوزخندی به لب گفت:-آقاجون!
ناراحت لب زدم:-به خاطر اینکه به چیزی شک نکنه اینجوری گفتم...
پرید وسط حرفمو گفت:-مهم نیست اینو بالی داد گفت بندازی گردن پسرت میگفت از چشم زخم دورش میکنه،البته اگه در خور شان خان آینده نیست باید ببخشی!
پس درست حدس زده بودم آتاش دلخور شده بود،شاید منم جاش بودم همچین حسی داشتم،لبی تر کردمو گفتم:-برام مهم نیست خان میشه یا نه،دوست دارم مثل عموش بار بیاد شجاع و نترس!
لبخندی زد و با ناراحتی سری تکون داد:-تا مثل همیشه برات دردسر درست نکردم بهتره برم،بیشتر مراقب خودت باش،حالا که پسر دار شدی بیشتر تو چشمی!
سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-بابت هدیه هم ممنونم حتما از بالی تشکر کن!
-حتما با اجازه خانوم بزرگ!
با خنده چپ چپ نگاهی بهش انداختم همونجور که میرفت گفت:-بلاخره آخرش که خانوم بزرگ میشی،مادر خان آینده!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رفتنش رو نظاره گر شدم،انگار با اومدنش روحیه منو هم عوض کرده بود!
لبخند به لب دراز کشیدمو زل زدم به لیلا که حالا به خواب خرگوشی فرو رفته بود، افکارم حول حرفای آتاش میچرخید،اینکه چرا گفت به هر کی نگاه میکنم خدا حسابش رو میذاره کف دستش منظورش به کی بود غیر از خودش؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻