#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهفتاد
با غم نگاهی بهش انداختم:-نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته،مطمئنم اورهان طاقت نمیاره،آوان بیچاره که همینطورشم مدام تحقیر میشه،چطور میتونی اجازه بدی برادرات تو همچین شرایطی قرار بگیرن اگه اورهان جای تو بود هر جور شده جلوشو میگرفت!
با اخم انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:-چی میگی دختر،تو اصلا خبر داری بچگی من چطور گذشته؟
اصلا میدونی همین حوریه چه بلاهایی به سرم آورده و چقدر آقامو به جونم انداخته؟
خیال کردی من از اول همینجوری به دنیا اومدم؟همینقدر سنگدل؟
اصلا ببینی که من تو شرایط بدتری از آوان بزرگ شدم یا نه؟
این اورهانی که از مهربونیش دم میزنی بیشتر کارایی که در حقم میکنه به خاطر عذاب وجدانیه که از بچگی داره،چون خبر داره من چطور جون میکندم در حالیکه اون چندتا بچه رعیت دور خودش جمع میکرد و خان بودن رو تمرین میکرد،الانم این من نیستم که دست کسی رو رو میکنم فقط نمیخوام جلوی مجازات شدن زنی که خون منو مادرمو توی شیشه کرده بود رو بگیرم،همین!
عصبی قدم برداشت سمت اتاقش که هول زده لب زدم:-اگه اینکارو بکنی منم بابت فراری دادن حسین میبخشمت!
سرجاش مکثی کرد و دوباره به مسیرش ادامه داد!
نا امید نشستم همونجا و دستامو تا مچ توی برف فرو کردم،تا شاید سرماش باعث کم شدن التهاب درونم بشه!
اصلا باورم نمیشد آتاش هم مثل من کودکی سختی داشته همیشه گمون میکردم این تخسی که داره به خاطر اینه که هر موقع هر چیزی خواسته براش فراهم بوده دقیقا مثل اردشیر!
حالا که این چیزارو فهمیده بودم نمیتونستم بهش خورده بگیرم،یه جورایی اونم حق داشت،شاید اگه زنعمو به جای حوریه بود منم با یادآوری عذابایی که به منو آنام داده بود حاضر نمیشدم گناهش رو لاپوشونی کنم!
از جا بلند شدم و نفسی بیرون دادمو به سمت اتاقم قدم برداشتم،شاید حق با آتاش بود باید اجازه میدادم همه چیز همونطوری که میبایست پیش میرفت!
چند ساعتی از شب میگذشت،اورهان هر طوری بود اجازه خان برای آزاد کردن مادر یاسمین رو گرفته بود،هر چند خان دستور داده بود هر چه زودتر باید ده رو ترک کنن،اما هر چی بود از مردنش بهتر بود!
صدیقه هم توی طویله انتظار مجازات یا شایدم آزاد شدنش توسط سهیلا رو میکشید مطمئن بودم اون قضیه عفت رو توی سرش انداخته و اون جملاتی که لحظه آخر ازش شنیدم دقیقا مربوط به
همین ها بود وگرنه سهیلا از کجا خبر داشت؟!
سرجام غلتی خوردمو رو به اورهان خوابیدم و زیر باریکه نور چراغ نگاهی به چهره اش توی خواب انداختم،دلم میخواست بیشتر از بچگیش بدونم!
بدون اینکه چشم باز کنه دستش رو از زیر متکام رد کرد و کشیدم توی آغوشش و با صدای خواب آلودش توی گوشم زمزمه کرد:-چرا نمیخوابی؟
-خوابم نمیبره نگرانم،نکنه صدیقه فرار کنه؟
-نگران نباش چندتا نگهبان گذاشتم بهشون سپردم حتی به خان هم اجازه ورود ندن و قبلش منو خبر کنن،به این راحتیا نمیذارم قسر در بره اینبار دیگه دست سهیلا رو برای همه رو میکنم، باید همه چیز رو مغور بیاد!
لب به دندون گزیدم پس با این تفاصیر حوریه هم قادر به فراری دادنش نبود،یعنی وقتی اورهان متوجه کاری که مادرش کرده بشه چه رفتاری میکنه؟
حتی فکرشم عذابم میداد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻