eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
با کنجکاوی کارت را برگرداندم:دست خط آشنای روی خط توجهم را به خودش جلب کرد. نگاهم روی کلمات پشت کارت به رقص در آمد... جناب آقای بهراد آریا و خانواده محترم با دستانی لرزان کارت را باز کردم.... نگاهم بر روی اسم ماهان و مهرنوش ثابت ماند. اما انگار به چشم هایم اعتماد نداشتم....نگاهم بر روی ادامه ی نوشته ها چرخید، چند سطر پایین تر نوشته شده بود بهارمـ ـست و پرهامی.... به تاریخش نگاه کردم ،تاریخ امروز را نشان می داد. کارت را روی تخـ ـت پرت کردم و نشستم...سرم را میان دستانم گرفتم.... پس بالاخره کار خودش رو کرد پسره ی احمق.....چقدر بهش گفتم این کار رو نکن...پرهامی.... ماهان....وای خدای من دارم دیوونه می شم..... این پسر پاک خل شده انگار....ای ماهان دیوونه چقدر بهت گفتم این کار رو نکن .....پرهامی به درد تو نمی خوره بخدا...اون دختر مناسبی برای زندگی نیست....پرونده ی تمام زندگیش را برایش رو کرده بودم. همین چند ماه پیش بود که این حرفا رو مدام توی گوشش مثل ورد خوانده بودم اما انگار حرفای من همه باد هوا بود و عشق چشم و گوشش رو بسته و هرچه بهش می گفتم آب در هاون کوبیدن بود. وایـــــــــی خدای من....دارم دیوونه می شم ....ماهان...پرهامی....چطور به این سرعت..... ماهان دیوونه ی کم عقل...آخه چقدر بهت گفتم لعنتی،چقدر گفتم که اون دختر.... آخ خدا......این پسر انگار عقل نداره....کاش به جای مغز توی سرش یونجه و کاه می ذاشتن حداقل دلم نمی سوخت می گفتم بی عقله.... آخ....ماهان ....ماهان....آخه من چی بگم از دست تو پسر....امروز داغونم کردی....کمـ ـرم رو شکستی....آخه من با چه حالی شب بیام توی مراسم عروسیت شرکت کنم....کاش بهراد مرده بود و این روز رو نمی دید....ماهان بهترین دوستم ....برادرم چطور تونسته بود باهام این کار رو بکنه..... سرم درد گرفته بود،انگشتانم را دو طرف شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم. میگرنم دوباره شروع شده بود...پلک هایم را محکم بستم و چند دقیقه به همان حالت ماندم ... فایده نداشت.. سردردم از چند دقیقه ی قبل بیشتر شده بود ...جلوی چشمانم سیاهی می رفت. دستم را از لبه ی تخـ ـت گرفتم و بلند شدم...از دیوار گرفتم،تکیه ام را به دیوار زدم و از اتاق بیرون آمدم. کشان کشان از پله ها پایین رفتم.... پایین پاگرد پله ها سرم گیج رفت...دستی زیر بغـ ـلم را گرفت و بلندم کرد.... صدای نگران مشتی قربون را شنیدم که گفت: شما حالتون خوبه آقا؟ نگاهش کردم،چهره اش در نظرم تار بود.. سرم را به معنای تایید تکان دادم و گفتم:آره خوبم..... _خب پس اجازه بدید برم دستامو بشورم بیام اقا تا شما برید توی ماشین منم اومدم و..... خرفش را بریدم و گفتم:نمی خواد...سوییچ رو بده خودم می رم.... صدایش نگران شد و گفت:آخه شما که حالتون خوب نیست آقا.... عصبی گفتم:مشتی قربون گفتم سوییچ رو بده من.... سرش را پایین انداخت و گفت: چشم آقا...... دست توی جیبش کرد ، کلید را بیرون اورد و کف دستم گذاشت... مشتم را جمع کردم و کلید را توی دستم فشردم.... بی توجه به مشتی قربون که با نگرانی صدام می زد به راه افتادم.... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
آرمان از صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به شوق آمده و مرتب می خندید و ذوق می کرد.... حتی صدای آرمان هم باعث نشد که سرم را برگردانم و نگاهی به آینه بیندازم..... سکوت سنگینی فضای داخل ماشین را پرکرده بود..... اعصابم از این همه سکوت در هم ریخته بود.... برای فرار از سکوت و برای اینکه نشان دهم بی تفاوت هستم ،دستم به سمت سی دی داخل پخش نشانه رفت.... صدای موزیک ملایمی فضای داخل ماشین را پرکرد..... غم خاصی توی صدای خواننده بود که ذهنم را بیشتر درگیر خودش می کرد و باعث می شد حالم بیش از پیش گرفته شود.... آهنگ را عوض کردم و به جاش آهنگ شاد دیگری گذاشتم و صدایش زا زیاد کردم..... آرمان به محض پخش شدن صدای موزیک روی صندلی عقب شروع به دست زدن و شادی کرد... دلم ضعف می رفت برای خنده های شیرینش.... همیشه با صدای خنده های پسرم شارژ می شدم، لبخند عمیقی زدم و با سرانگشتانم روی فرمان ماشین ضرب گرفتم..... می خواستم به این وسیله نشان دهم که تا چه اندازه بی تفاوت هستم..... جلوی در بزرگ باغ لحظه ای مکث کردم و بعد دستم را روی بوق گذاشتم..... با باز شدن در ،دستم را از روی بوق برداشتم و ماشین را به حرکت در آوردم.... ماشین های زیادی داخل فضای باغ پارک شده بودند.... جلوی ساختمان باغ نگه داشتم ...بدون اینکه به عقب نگاهی بیندازم دست دراز کردم و کتم را از صندلی عقب برداشتم.... از ماشین پیاده شدم.... نگاه پرحسرتم دور تا دور باع می چرخید.... این باغ و درختان سربه فلک کشیده اش من را می برد به خاطرات ایامی دور...... ایامی که من بودم و ماهان .... یادم می یاد همیشه وقتی بابا می گفت می خواد به دیدن عمو منصور بیاد دیگه سر از پا نمی شناختم و از ذوفم جلوتر از بابا و مامان حاضر و آماده توی ماشین بودم.... چشمانم بین درختان پیر و کهن به گردش در آمد ...چقدر از آن زمان ها می گذشت...اونموقع حتی این درختا هم جوون و سرزنده بودند اما حالا چی.... همه شان قد خم کرده و کهنه شده بودند.... درست از زمانی که عمو منصور رفته بود باغ هم صفای خودش را از دست داده بوده..... حتی یاد آن روزگاران هم دلم را به درد می آورد.... اگر فقط یک لحظه بی توجهی بابا و اون تصادف لعنتی پیش نمی اومد اینطور نمی شد و الان عموی عزیزم زنده بود..... اما افسوس که گردش روزگار مثل گردبادی تند اعضای این خونه بخصوص عمو منصور را بیرحمانه در خود بلعید و برد.... کاش عمو زنده بود اون وقت شاید وضع ماهان فرق می کرد.... اگر فقط خودش بالاسر ماهان بود دیگر این چیزها پیش نمی اومد..... صدای نگهبان را شنیدم که گفت: آقای آریا شما تشریف نمی برید داخل....؟ با گیجی سرتکان دادم و گفتم: چرا ...چرا ...الان می رم..... سوییچ ماشین را به دستش دادم و گفتم: یوسف آقا زحمت می کشی ماشین رو برام جابجا کنی؟ دستی به شکم گنده اش کشید و گفت:بله آقا البته ...شما بفرمایید داخل من درستش می کنم.... نگاهم را به عقب ماشین انداختم ....اثری از پریماه و آرمان نبود..... گرهی بین ابروانم نشست.... سنگی که جلوی پام بود را با حرص شوت کردم و زیر لب بر خودم لعنت فرستادم..... انقدر غرق در خاطرات گذشته شده بودم که حتی حضور پریماه و آرمان را فراموش کرده بودم دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم.... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa