eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
دستانم را از دور کمـ ـرش باز کردم و بی حال روی صندلی کارم ولو شدم.... مشتی قربون نگران نگاهم کرد و گفت:آقا حالتون بهتره؟ توان اینکه زبان بچرخانم و ازش تشکر کنم را نداشتم..... سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چشمانم را چند بار بر هم فشردم که گفت:باشه آقا پس با اجازتون من برم سرکارم.....اگر کاری داشتید صدام کنید.... چند قدمی در نرسیده بود که به زحمت لب های خشکیده ام را از هم باز کردم و گفتم: مشتی قربون؟ به سمتم چرخید و گفت:جانم آقا؟ آب دهانم را فرو دادم و با همان لحن گفتم:بیا یه لحظه کارت دارم..... چند قدم رفته را برگشت و گفت:جانم آقا....امر بفرمایید... بدن بی حالم را روی صندلی تکان دادم و گفتم:امروز آگهی داشتیم...کسی مراجعه داریم؟ سر تکان داد و گفت:آره آقا داریم اما می خوام بهشون بگم که برن یه روز دیگه بیان.... دستم را به لیوان روی میز رساندم،به لـ ـبم نزدیکش کردم و جرعه ای آب نوشیدم تا دهانم از آن حالت خشکی در بیاید... نگاهش کردم و گفتم:نمی خواد....بگو بیاد...هرکی می یاد به ترتیب بفرستشون داخل.... مردد نگاهم کرد و گفت:آخه شما که حالتون خوب نیست آقا چطوری... میان حرفش آمدم و با جدیت گفتم:من حالم خوبه مشتی قربون... کاری رو که گفتم انجام بده لطفا.... وقتی قاطعیت را در کلامم دید،سری به نشانه ی تایید حرفم تکان داد و گفت : چشم آقا الان می فرستمشون بیان تو......شما کاری با من ندارین؟ نگاهش کردم و گفتم:نه می تونی بری سرکارت مشتی قربون... کلای نمدی اش را روی سر گذاشت و گفت:چشم آقا پس با اجازتون فعلا.... و از در بیرون رفت.... دستانم را لابه لای موهایم فرو بردم و با دست به سمت بالا هلشان دادم.... فکرم خیلی بهم ریخته بود....اصلا نمی تواستم تمرکز کنم.... برای اینکه به چیزی فکر نکنم ،سرم را با برگه های روی میزم گرم کردم..... اما هرکار می کردم باز هم فکر به سمت ماهان و اتفاقات این اخیر معطوف می شدو به کل همه چیز از ذهنم می پرید.... عصبی خودکار را روی میز کوبیدم و انگشتانم را در هم قلاب کرده و زیر سرم گذاشتم.... با چند تا تقه ای که به در خورد،صاف نشستم..... صدایم را صاف کردم و با لحنی خشک و جدی گفتم: بله بفرمایید.... با صدای باز شدن در سرم را از روی برگه ها بلند کردم و به مردی میانسال که در آستانه ی چارچوب در در ایستاده بود،دوختم. نگاهی اجمالی به سرتا پایش انداختم ....اشاره به صندلی مقابلم کردم و گفتم: بفرمایید ...خواهش می کنم.... در را پشت سرش بست و با تشکر کوتاهی روی صندلی چرمی مقابلم جای گرفت.... از لحاظ شرایط روحی اصلا آمادگی مصاحبه را نداشتم ..... باز هم وجدان درونم به صدا در آمد:شرایط روحی چیه بهراد؟ تو الان باید فقط و فقط به فکر منافع شرکت باشی.....وقتی پای منافع شرکت در میونه تو باید از خودتم بگذری این رو یادت نره هیچ وقت...حالا زود باش مصاحبه رو شروع کن.... آب دهانم را فرو دادم....کف دستان عرق کرده ام را روی میز گذاشتم...سعی کردم به خودم مسلط باشم.... 🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
دو تا از مـ ـستخدم های خانه عمو با لباس های سفید یکدست در را به رویم باز کردند.... به نشانه ی احترام کمی خم شدند و کتم را ازدستم گرفتند..... صدای بلند موزیک کل فضای خانه را پرکرده و شیشه های پنجره های قدی اتاق را به لرزه در اورده بود.... اکثر چراغ ها خاموش بودند و فقط نور کمی از داخل سالن بیرون می زد ..... از کنار چند تا دختر و پسر می گدشتم که یکی از دخترها خنده ی مـ ـستانه ای کرد نمی دونم در گوش اون یکی چی گفت که هردو برگشتند و با خنده به سمت من نگاه کردند.... زیر نگاه های خیره ی آن ها داشتم ذوب می شدم..... بوی تند عطر و ادکلن با بوی اسپند مخلوط شده بود و حالم را بد می کرد...... دست انداختم و گره ی کراواتم را شل کردم....... حالم از گرمای زیاد خانه بد شده بود..... عده ای وسط سالن در حال شادی و پایکوبی بودند و عده ای هم کنار سالن مشغول خوش و بش و حرف زدن..... صدای شوخی و خنده ی دختران حاضر در جمع لحظه ای قطع نمی شد..... از این همه همهمه و شلوغی کلافه شده بودم.....هنوز چشمم به ماهان و پرهامی نخورده بود.... بالاخره صندلی خالی را گیر آوردم و نشستم.... سرجایم معذب بودم اما توی آن همه شلوغی و همهمه باز همین هم غنیمت بود..... کنار دستم دختر و پسر جوانی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.... وسط سالن پربود از جمعیت دختر و پسر که مشغول شادی و پایکوبی بودند اما من هیچ از رقص های عجیب و غریبشان سردرنمی آوردم..... صدای خدمتکار نگاهم را از آن سمت جدا کرد.... توی تاریک و روشنی نور سالن صورتش را تشخیص نمی دادم اما متوجه شدم سینی محتوی نوشیدنی را جلوم گرفت.... اول متوجه منظورش نشدم اما دستش را که نزدیک تر آورد بوی تندی توی بینیم پیچید.... با تندی دستش را پس زدم و از جام بلند شدم..... واقعا که حالم دیگه داشت از این نمایشات مزخرف بهم می خورد..... عصبی کسانی که از کنارم رد می شدند را پس زدم و به گوشه ای تقریبا خلوت پناه بردم..... همانطور که زیر لب هزاران بار برخودم لعنت می فرستادم که اصلا چرا به این جشن مضحک آمدم، چشمم به ماهان و پرهامی خورد..... ماهان دست نوعروسش رو در دست گرفته بود و پرهامی هم با ناز و عشوه سرش را روی شانه های ماهان گذاشته بود..... دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود...... دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم.... 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa