eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز می زنی رفیقتو بیرون می کنی و بعدش مثل مادر مرده ها پشتش زار می زنی.... یه روز دیگه هم آگهی استخدام می دی و می خوای جانشین براش پیدا کنی.... تو مطمئنی که عقلت سالمه.....واقعا که دیوونه ای بهراد.... دیوونه ....دیوونه ....دیوونه.... اعصابم داشت بهم می ریخت....صداها مدام توی سرم می پیچید... فریاد بلندی زدم و گفتم:آره دیوونه ام ....تو راست می گی....اصلا بهراد روانیه....بهراد دیوونه است که رفیقشو بیرون می کنه ....سرایدارش رو اذیت می کنه....از زن و بچه اش دوری می کنه....آره دیوونه ام....می خوام دیوونه تر بشم ....می فهمی ؟ حالا بس می کنی یا نه.....؟ مشتی قربون که از صدای فریاد من ترسیده و به داخل اتاق اومده بود ،با شتاب در را باز کرد و گفت:چیزی شده آقا....؟ چرا داد می زنید؟ هنوز صداها توی گوشم بود، دستم را روی سرم گذاشتم و با همان لحن گفتم: خسته م کردی لعنتی...چقدر مواخذه ام می کنی ...چقدر منو سرزنش می کنی بخاطر کارای زشتم؟ صدای متعجب مشتی قربون را شنیدم که گفت: من....من آقا...؟ خدا نکنه آقا روم سیاه....من غلط بکنم که به شما خورده فرمایش کنم....خدا منو مرگ بده اگر حرفی برای شما زده باشم.... تمام تنم از شدت گرما و التهاب درونی می سوخت.....خودم هم نمی دونم چه مرگم شده بود... مشتی قربون که تازه متوجه حالم شده بود ،تنهایم گذاشت و از در بیرون رفت..... با صدای بسته شدن در سرم را میان دستانم گرفتم و روی صندلی کارم ولو شدم..... صدای خش خش تیغه ی فلزی روی چوب توجهم را به خودش جلب می کرد.... نیم ساعتی می شد که بی حرکت نشسته بودم و نگاهم را به پیرمردی که با هنرمندی تمام مشغول تراش دادن اسبی چوبی بود ،دوخته بودم..... واقعا که دستای هنرمندی داشت و به قول معروف همه فن حریف بود..... نگاهم هنوز محو دستانش بود که سرش را برای لحظه ای بلند کرد..... لبخند گرمی به رویم پاشید و گفت:بیا اینجا بابا ....خجالت نکش منم یکی هستم مثل خودت اسیر چنگال سرنوشت بدطینت.... نگاهش غمگین می نمود ،توی عمق چشمانش غمی پنهان نهفته بود..... ناخودآگاه پاهایم را به دمپایی های راحتیم رسوندم.... نیرویی قوی من را به سوی پیرمرد می کشید.... نمی دونم در وجودش چه چیز بود که اینگونه مرا به سمت خود می کشید اما هرچه بود ناخودآگاه داشتم بهش نزدیک و نزدیک تر می شدم.... صدای قذم های کوتاه و خسته ام را می شنیدم که به سمت پیرمرد می رفت.... هنگامی که به کنارش رسیدم، پیرمرد لبخند غمگینی زد و گفت:خوش اومدی بابا ....بیا ببین دنیا از چه قراره.... انگار جادو شده بودم،هیچ از کلماتی که بر زبان می آورد،سردر نمی آوردم اما حس خاصی بهش داشتم..... یه جور حس امنیت و شاید هم آرامش.... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود...... قدم هایم را محکم تر برداشتم ....جمعیت رقصنده را با دست پس زدم و به سمتشان رفتم.... ماهان هنوز متوجهم نشده بود اما پرهامی با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد و خنده روی لبش ماسید..... با ابراوانی گره کرده نگاهشان می کردم حتی زبانم به یه تبریک خشک و خالی هم نمی چرخید... حس کردم پرهامی بیشتر به ماهان چسبید... دستانش را دور بازوی ماهان حـ ـلقه کرد ...نیشخندی روی لبش نشست و گفت:سلام آقای آریا ...چه عجب بالاخره تشریف آوردید.... نگران شدم وقتی ندیدمتون ....همین الان داشتم از ماهان سراغتون رو می گرفتم.... ودستش را به سمتم دراز کرد.... به ناخن های بلند و لاک خورده اش نگاه کردم.... اخمی کردم و با لحنی خشک گفتم:تبریک می گم..... پوزخندی زد و با حالتی کشدار گفت: مــــــــــرسی... ماهان که تازه متوجه حضورم شده بود،نگاهم کرد و گفت: خوش اومدین آقای آریا..... حتی به خودش زحمت بلند شدن از جایش را هم نداد،هنوز دلخوری توی تک تک حرف ها و کلمات و چهره اش موج می زد.... اعصابم از این کارهای ماهان بهم ریخته بود..... نمی دونم با این کارها چه چیزی رو می خواست ثابت کنه اما متوجه خنده ی آشکارای روی صورت پرهامی می شدم و این بیشتر از همه مرا کفری می کرد.... اگر دست خودم بود دلم می خواست همانجا سرش زا از تنش جدا کنم دختره احمق رو.... ماهان از اون احمق تر بود با این خیره سری ها و رفتار خودسرانه اش عصبیم می کرد.... متوجه پوزخند ماهان شدم،نگاهم کرد و گفت: خیلی منتظرتون بودیم آقای آریا نگران شدم فکر کردم دیگه تشریف نمی یارین.... امیدوارم امشب از نمایش ما نهایت استفاده رو ببرین... پرهامی با لبخندی غرور آمیز نگاهم می کرد..... عصبی دندان هایم را روی هم کلید کردم....نگاهش کردم و گفتم: فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی ماهان..... متوجه منظورم شد،لبخند کجی زد و گفت: من از اول هم احتیاج به میل و نظر و حتی اجازه ی تو نداشتم ....خودم به سنی رسیدم که برای خودم و زندگی شخصیم تصمیم بگیرم و این رو بدون که به هیچ احدی حتی تو حق دخالت توی زندگیم رو نمی دم.... پس بهتره هیچی نگی و بذاری امشب هم به خودت خوش بگذره بهراد هم با ما.... پس پا روی دم من نذار وگرنه بد می بینی.... از این همه رفتارها و بی ادبی های ماهان حالم داشت بهم می خورد.... دیدن پرهامی و ماهان توی این موقعیت و لباس اعصابم را خورد کرده بود ،نگاهش کردم و گفتم: واقعا متاسفم برات ماهان ...امیدوارم یه موقع متوجه اشتباهت نشی که نتونی کاری انجام بدی... ماهان نیشخندی زد ...دستش را با حرکتی نمایشی به سمت پرهامی دراز کرد و گفت: عزیزدلم افتخار یه دور رقص رو بهم می دی.... پرهامی نگاه من کرد ....دستش را در دست ماهان گذاشت.... لبخندی شیطانی زد و گفت: البته عزیزم چرا که نه؟ ماهان انگشتان ظزیف و لاک خورده ی پرهامی را در دستش فشرد.... با تنفر نگاهش کردم و گفتم: خیلی وقیحی ماهان..... ماهان پوزخندی زد ... با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: بهتره یه نگاه به اون سمت بندازی آقای آریا... مطمئنا چیزای جالبی می بینی.... به سمتی که می گفت نگاه کردم....از چیزی که می دیدم تمام تنم منجمد شد.... حس کردم خون توی رگ هام خشک شد....تمام بدنم داغ کرده بود.... خون داشت خونم را می خورد..... عصبی جمعیت را کنار زدم و جلو رفتم.... صدای نفس های عصبیم بلند و بلندتر می شد.... قفسه ی سیـ ـنه ام تند تند بالا و پایین می رفت.... اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود باید یا یه کاری دست خودم می دادم یا اون دو تا احمق آشغال.... دلم می خواست سر پریماه را از تنش جدا کنم.... اگر وسط مهمونی نبود بی شک هربلایی دلم می خواست به سرش در می آوردم.... تقریبا به نزدیکشان رسیدم.... ادامه رمان رو حتما دنبال کنید 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa