فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی قانون لیاقت هاست♥️👌
#استوری_مفهومی💞
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🦋🇮🇷
🍃🏔🌲🎼📹❣☀️آوا و نمای بسیار زیبای لری👌😍...
🍃🏔🌲🏕☀️ نماهنگِ دا باگویش لری
🍃🏔🌲☀️تقدیم به همه مادران سرزمینم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
آه
اگر شعری داشتم
که غمگین نبود
زبانی داشتم
زمان نداشت
گذشته میگذشت از من
تنها حالِ تو را میپرسیدم
و تو حالِ مرا میفهمیدی...
#شهاب_مقربین
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
و
من
منتظر تو خواهم ماند
همچـــــــــــــــون کلبه ای تنها
تا دوباره مرا ببینی و
در من زندگی
کنی...
#پابلو_نرودا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
با
همچون تویی
قصهها توانم نوشت...
#احمد_شاملو
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁یڪ شـب پر از آرامش
💫 یڪ دل شاد و بی غصه
🍁 و یڪ دعای خیر از ته دل
💫 نصیـب لحظه هاتون
🍁 در این شـب سرد پاییزی
💫 خونه دلتون گـرم
🍁شبتون بخیر و سراسر آرامش
💫در آغوش پر از مهر خدا باشید💐
🍁🍂
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
اي یوسف فاطمه!
اي یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.
ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـه مدینة المهدی دل ها پا گذاری.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕⛰📹🎼☀️لحظاتی برا دیدنِ رودخانه قلجق ؛ روستای قلجق ، دره زیبای قلجق.
🍃🏕⛰☀️ این رودخانه ، پرآبترین رودخانه در شهرستان شیروان استان خراسان شمالی است.
🍃🏕⛰☀️مسیر گردشگری دره قلجق به سوی سد بارزو در شهرستان شیروان مکانی بینهایت زیبا و فرحبخش است.
🍃🏕⛰☀️ در فصل گرما، آب بسیار خنک این رودخانه محل تفریح بسیاری از طبیعتدوستان و گردشگران است.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنوزدهم
با فکر حسین بی اختیار دستاشو توی دست یخ زده ام گرفتم:-کجا میری؟من میترسم اورهان نکنه مثل دفعه پیش..
انگشتشو بالا آورد و نزدیک لبم نگهش داشت:-هیس دیگه قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته!
-نمیذارم تنهایی بری،حداقل ساواش رو هم همراه خودت ببر!
دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-نترس چیز خطرناکی نیست،اما نمیتونم به ساواش اعتماد کنم اون نباید چیزی بفهمه،اگه نمیخوای با این آدما تنها باشی میتونی همراهم بیای!
بقچمو به خودم فشردمو تند تند سری تکون دادمو زیر لب گفتم:-باشه میام!
سری تکون داد و کمکم کرد روی اسب بشینمو خودش نزدیک ساواش شد و چیزی در گوشش گفت،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید اما حداقل خیالم راحت بود که هر اتفاقی که بیفته من هم کنار اورهانم!
تموم مسیر رو مثل بچه ای که به آغوش مادرش پناه میبره ازترس دستای اورهان رو چسبیده بودمو توی آغوشش فرو رفته بودم:-میدونستی الان توی این جاده پر از گرگه گرسنس؟
با ترس نگاهی بهش انداختم و با دیدن چهره خندونش ضربه محکمی به پاش کوبیدم:-آخ فکر کنم با این مشتات از پس دیو هم بر بیای چه برسه به گرگ!
عصبی لب زدم:-اورهان!
-خیلی خب داریم میرسیم این مسیر رو باید پیاده بریم که کسی متوجه اومدنمون نشه!
-اما اسبت چی؟مگه نگفتی اینجا گرگ داره؟
از اسب پایین پرید و گوشه ای ایستاد،همه جا تاریک بود و درست نمیتونستم اطرافمو ببینم:-نگران اون نباش زود برمیگردیم!
با کمک اورهان از اسب پایین پریدمو کنارش ایستادمو همین که از دور نور ضعیفی به چشمم خورد،اورهان با دست هلم داد پشت سرش:-همینجوری آروم آروم بیا نباید کسی ببیندت!
وحشت زده لب زدم:-مگه نگفتی خطرناک نیست!
-بلاخره باید احتیاط کنیم من که نمیدونم اونجا چه خبره دستمو بگیر پشت سرم بیا!
کاری که گفته بود رو انجام دادم قلبم مثل گنجشکی بی پناه میزد تموم فکرم شده بود حسین و احتمال میدادم هر لحظه با تپانچه ای جلوی راهمون ظاهر بشه،اما وقتی اورهان دستمو کشید و از رو به روم کنار رفت با دیدن صحنه پیش چشمم اشک شوق توی چشمم نشست!
با حیرت به فانوسای کوچکی که تموم دور تا دور کلبه رو روشن کرده بود انداختم:-آوردمت زمینی رو که بنچاقش به اسم خورده رو از نزدیک ببینی، اینجا از این به بعد مال شماس
اشکامو پس زدمو خودمو انداختم توی آغوش اورهان،همین که کنارش بودم برام دنیایی می ارزید،بازوهای مردونش دورمو احاطه کرده بود و احساس میکردم امن ترین نقطه جهان قرار گرفتم:-میخوای بریم داخل؟
انگار قدر تکلم ازم گرفته شده بود فقط تونستم سرمو تکون بدم و اورهان لبخندی زد و با ضربه ای قفل در و باز کرد و از جلوی در کنار رفت،قدم به داخل گذاشتمو با دیدن فضای داخل کلبه ماتم برد، همه چیز رو حاضر کرده بود!
نکاهم به فانوسای کوچیکی که دور تا دور اتاق چیده و نور کمی به فضا بخشیده بود بود که اورهان در گوشم لب زد:-یکم استراحت کن تا من برم اسب بیچاره رو تا واقعا خوراک گرگا نشده بیارم و بیام!
با لبخند سری به نشونه مثبت تکون دادمو نشستم روی رخت خوابی که از قبل پهن شده بود،مطمئن بودم از شرم گونه هام گل انداختن!
نگاهم به بقچه توی دستم افتاد و با یاد پیراهن حریری که آنام بهم داده بود تند تند گره هاشو با دست باز کردم و کشیدمش بیرون،یکم اضطراب داشتم اما وقتی میدیدم اورهان تموم تلاششو برای خوشحال کرده دوست داشتم منم قدمی به سمتش بردارم!
سریع لباسم و با همون نور کم کنج اتاق عوض کردم،یه پیراهن ساده بلند که سرشونه اش به دوتا بند نازک منتهی می شد،لختی شونه هام خجالت زده ام میکرد برای همین گیسامو باز کردم و از
خجالت خزیدم زیر پتو!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻