#سلام_امام_زمانم 💚
💕صدا ڪردنت سخت نیست
من سختش ڪردہ ام
🌿اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه
❤️ميخوانمت آقاے من
امابا زبانے كہ گناه لالش كرده 😔
سلام مولای من
تاج امامت مبارک است آقا
💖💖💖💖💖💖💖
#عکس_نوشته_ایتا
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
∫°💍.∫
∫° #همسفرانه .∫
.
.
ز همه دست كشيدمـ😏✨
كه " تُ " باشۍ همه امـ😇💎
با " تُ " بودنـ😍❣
ز همهدست كشيدندارد😉💗
#من_هرچہ_ام🧐
#با_ٺو_زیباٺرم😌
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@Aksneveshteheitaa
|≡🦋≡|
|≡ #مجردانه ≡|
آن آفتـــاب خوبــــے{☀️...}
چـــــون بر زمین بتــــابد......
آن دم زمین خاڪی{🌎...}
بهتـــــر زِ آسمانست .......
😎 #مولانا
.
|≡💙≡| بہدنبالِ کسۍ
جاماندھ از پرواز میگردم👇🏻
@Aksneveshteheitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خطبه_غدیر
#صفحه_پنجاه_چهار
أَلا إِنَّ الْحَلالَ وَالْحَرامَ أَكْثَرُمِنْ أَنْ أُحصِيَهُما وَأُعَرِّفَهُما فَآمُرَ بِالْحَلالِ وَ اَنهَي عَنِ الْحَرامِ في مَقامٍ واحِدٍ، فَأُمِرْتُ أَنْ آخُذَ الْبَيْعَةَ مِنْكُمْ وَالصَّفْقَةَ لَكُمْ بِقَبُولِ ماجِئْتُ بِهِ عَنِ الله عَزَّوَجَلَّ في عَلِي أميرِالْمُؤْمِنينَ
هان! روا و ناروا بيش از آن است كه من شمارش كنم و بشناسانم و در اين جا يكباره به روا فرمان دهم و از ناروا بازدارم. از اين روي مأمورم از شما بيعت بگيرم كه دست در دست من نهيد در مورد پذيرش آن چه از سوي خداوند آورده ام درباري علي اميرالمؤمنين
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
💟💖💟
فَإِنْ طالَ عَلَيْكُمُ الْأَمَدُ فَقَصَّرْتُمْ أَوْنَسِيتُمْ فَعَلِي وَلِيُّكُمْ وَمُبَيِّنٌ لَكُمْ، الَّذي نَصَبَهُ الله عَزَّوَجَلَّ لَكُمْ بَعْدي أَمينَ خَلْقِهِ. إِنَّهُ مِنِّي وَ أَنَا مِنْهُ، وَ هُوَ وَ مَنْ تَخْلُفُ مِنْ ذُرِّيَّتي يُخْبِرونَكُمْ بِماتَسْأَلوُنَ عَنْهُ وَيُبَيِّنُونَ لَكُمْ ما لاتَعْلَمُونَ.
پس اگر زمان بر شما دراز شد و كوتاهي كرديد يا از ياد برديد، علي صاحب اختيار و تبيين كننده ي بر شماست. خداوند عزّوجل او راپس از من امانتدار خويش در ميان آفريدگانش نهاده. همانا او از من و من از اويم. و او و فرزندان من از جانشينان او، پرسش هي شما را پاسخ دهند و آن چه را نمي دانيد به شما مي آموزند.
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
💖💖💖💖💟💖💖💖💖
🌹 #همه_جا
🌹 #جارمیزنم
🌹 #فقط_حیدر
🌹 #امیرالمومنین
🌹 #مولام
🌹 #علیست
🎁 #مسابقه_ویژه_غدیر
🎁🎁🎁🎁
@hedye110
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_پنجم
همینطوری با ترس به چشمانم زول زده بود....
یقه ی لباسش را توی مشتم فشردم...
تکانش دادم و گفتم: فهمیدی یا نه لعنتی...
چشمانش از شدت وحشت تقریبا درشت تر شده بود....
سرش را با ترس تکان داد که نیشخندی زدم و گفتم: خوبه ... خیلی خوبه....
دستانم از یقه ی پیراهنش شل شد و پایین افتاد....
نفسش را پر صدا بیرون داد ....
دیگه منتظر عکس العملش نشدم و از آشپزخانه بیرون زدم....
صدای زنگ در باعث شد راهم را به سمت حیاط کج کنم...
به امید اینکه مامان و بابا پشت در هستند پله ها را دو تا یکی کردم و با شتاب به سمت در هجوم بردم.....
صدای تپش های نامنظم قلـ ـبم را می شنیدم....
دلم برای لحظه ای در آغـ ـوش کشیدنشان تنگ شده بود....
لبخند پهنی روی صورتم نشست و در را باز کردم....
اما با باز شدن در خنده روی لـ ـبم ماسید....
نگاهش تک تک اعضای صورتم را می کاوید....
اشک توی چشمانش حـ ـلقه بسته بود....
دستم را به در تکیه زدم و همچون مات زده ها فقط نگاهش می کردم....
انگار لال شده بودم....
حتی زبانم به یک سلام خشک و خالی هم نمی چرخید....
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و روی گونه اش چکید....
لب های لرزانش از هم باز شد و گفت: آ....آقــــا....
انگار تازه از شوک بیرون آمده بودم....
نگاهش کردم و با حیرت گفتم: مشتی قربون؟
بغض سربسته اش ترکید....
دستان پیر و چروکیده اش دورم حـ ـلقه شد و در آغـ ـوشم فرو رفت....
شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردند....
از سرشانه هایش گرفتم و از خودم فاصلش دادم....
دلم نمی اومد این پیرمرد رو بعد از چند سال اینطوری گریان و ناراحت ببینم....
مشتی قربون برام حکم پدر رو داشت و همیشه براش احترام ویژه ای قائل بودم....
دستان زمخت و چروکیده اش پوست صورتم را لمس کرد...
میان گریه خندید و گفت: خدایا شکرت.... می ترسیدم بمیرم و دیگه نتونم ببینمتون آقا....
به جای جواب مثل آدم های گیج و گنگ بهش چشم دوخته بودم....
به معنای واقعی لال شده بودم....
مغزم دیگه داشت از کار می افتاد....
مشتی قربون اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: اجازه می دید بیام داخل آقا یا بیرونم می کنید؟
شوک زده نگاهش کردم....
دستم را از جلوی در برداشتم و عقب رفتم....
اما نگاه متعجبم همچنان دنباله رو مشتی قربون بود....
تا زمانی که وارد خانه نشده بود چشم ازش برنداشتم....
💜💜💜💜🔷💜💜💜💜
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
به دوست داشتَنت مشغولم . . .
همانند سربازی که سالهاست ؛
در مقری متروکه ،
بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
ای غم بگو از دست تو
آخر کجا باید شدن...
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟؟؟........
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd