هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#بانوی_چشمه
#برگچهلپنجم
پيامبر در ميان مردم مى گردد و هر كس را كه مناسب ببيند به اسلام دعوت مى كند.
افرادى كه زمينه هدايت دارند وقتى سخن خدا و قرآن را مى شنوند مسلمان مى شوند.
حدود چهل نفر مسلمان مى شوند كه در ميان آنها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار و عبدالله بن مسعود و... به چشم مى آيند.
اكنون، بعد از گذشت سه سال، ديگر وقت آن فرا رسيده است تا پيامبر به صورت رسمى و آشكارا، مردم را به اسلام دعوت كند.
جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: (وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ) ; خاندان خويش را از عذاب خدا بترسان.
اينجا خانه خديجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند:
ــ شما چه كار مى كنيد؟
ــ بانو دستور داده است تا ناهار تهيّه كنيم. امروز پيامبر مهمانان زيادى دارد.
ــ مهمانان او كيستند؟
ــ پيامبر اقوام و خويشان خود را دعوت كرده است و ما براى آنها ناهار تهيّه مى كنيم.
ساعتى مى گذرد، ديگر وقت ظهر است، ولى از مهمانان هيچ خبرى نيست. من رو به خديجه مى كنم و مى گويم:
ــ پس چرا از پيامبر و مهمانان خبرى نيست؟
ــ مهمانى كه اينجا نيست. ما فقط غذا را در اينجا مى پزيم.
ــ پس مهمانى كجاست؟
ــ بايد به خانه ابوطالب بروى.
با عجله حركت مى كنيم تا به مراسم برسيم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذيرايى پر از جمعيّت است، همه مهمانان آمده اند.
پيامبر نزديكِ در نشسته است، على(ع) هم كنار او. على (ع)با اين كه بيش از پانزده سال ندارد، ولى همچون جوان رشيدى به نظر مى آيد.
پيامبر رو به على(ع) مى كند و از او مى خواهد تا غذا را بياورد. سپس سفره پهن مى شود و همه غذا مى خورند.
چه غذاى خوشمزه و با بركتى!!
🌷🌷🌷🌷🌹🌷🌷🌷🌷
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبیل داره ،تو سن بلوغه😂
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت میخوای بری،خاطره شی💘💔
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
شب میرسداز راه
مثل پیرمرد غمگینی
که سالها پیش ازاین شهر رفت
چمدانش پراز لباسهای کهنهی زنی بود
زنی که درکودکی گفته بود دوستت دارم
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
تــــو قلبِ منـی♥️
🌸🦋
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت59
*آرش*
از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.سارا گفت:
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.سارا هم برایش عجیب بود، گفت:
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.حالا مگه چی شده؟خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.–خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.با تعجب نگاهم کرد.–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم.
بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبودنشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.باصدای بهاره سرم رابلندکردم.–کشتیات غرق شده؟ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ــ چیکارش داری؟ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه.پشت چشمی نازک کردو گفت:– خیلی خوب بابا، بداخلاق.طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.ــ سلام راحیل خانم.مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:– از دست من ناراحتی؟اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود.ــ راحیل.
مهربان ترادامه دادم.–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.ــ راحیل...خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.چقدر دلم برایش تنگ بود.وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هردختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همرنگ سپیده و سپیدار شوید
مشتاق سلام و مست دیدار شوید
روشن شده چشم آسمان، صبح بخیر!
در میزند آفتاب بیدار شوید…
صبح بخير
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
چه تکراری ازاین خوشتر
بگویـم من دوسـتت دارم !
لبت را طــــو بخندانی
بگـویی من کمی بیشتـر😊
♥️♥️♥️
#دوسـتت_دارم
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#بانوی_چشمه
#برگچهلششم
بعد از صرف غذا، پيامبر از جاى خود برمى خيزد و سخن خود را آغاز مى كند:
به نام خدايى كه يكتاست و هيچ شريكى ندارد.
اى خويشان من! بدانيد كه فقط خير و خوبى را براى شما مى خواهم. من پيامبر خدا هستم و براى سعادت شما و همه مردم برانگيخته شده ام.
جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا با من سخن گفت. بدانيد كه پس از مرگ، بار ديگر زنده مى شويد ; بهشت و يا جهنّم در انتظار شما خواهد بود.
آيا مى خواهيد از عذاب خدا نجات پيدا كنيد؟ پس دست از بت پرستى برداريد و به پيامبرى من ايمان بياوريد.
سكوت همه جا را فرا گرفته است. همه به هم نگاه مى كنند. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: آيا در ميان شما كسى هست مرا در اين راه يارى كند، هر كس كه اين كار را بكند برادر و جانشين من خواهد بود؟
هيچ كس جواب نمى دهد. اكنون على(ع) از جا برمى خيزد و مى گويد:
ــ اى پيامبر! من شما را يارى مى كنم.
ــ بنشين على جان!
پيامبر سه بار سخن خود را تكرار مى كند و فقط على(ع) است كه هر سه بار جواب مى دهد. اكنون پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: بدانيد كه اين جوان، برادر و وصىّ و جانشين من است. از او اطاعت كنيد...
برخيزيد...! برخيزيد...! برخيزيد...!
همه به هم نگاه مى كنند، چه خبر شده است؟ آيا دشمن به مكّه حمله كرده است؟
اين رسمى است كه از سال ها پيش به جا مانده است; وقتى كسى خطرِ دشمن را احساس مى كند، اين گونه فرياد مى كند تا همه مردم باخبر شوند.
صدا از طرف كوه صفا مى آيد، همه به آن طرف مى روند. به راستى چه كسى در اين صبح زود مردم را به بيدارى و هوشيارى مى خواند؟
نگاه كن! اين پيامبر است كه بر بالاى كوه صفا ايستاده است و همه را مى خواند: برخيزيد!
پير و جوان در پاى كوه صفا جمع شده و منتظر پيامبر هستند. آنان هرگز از پيامبر دروغ نشنيده اند. حتماً حادثه اى پيش آمده كه او آنها را به يارى خوانده است.
اكنون پيامبر سخن مى گويد: اى مردم! اگر من به شما بگويم كه دشمن پشت اين كوه كمين كرده و مى خواهد به شما حمله كند، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟
همه جواب مى دهند: آرى، ما هرگز از تو دروغ نشنيده ايم. پيامبر ادامه مى دهد: من مانند ديده بانى هستم كه دشمن را از دور مى بيند و به سوى قوم خود مى رود. اى مردم! خطرى شما را تهديد مى كند. من مى خواهم شما را نجات بدهم، دست از بت پرستى برداريد و به خداى يكتا ايمان بياوريد...
🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
#آغوش_مادرانه
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
امام زمان رائفی .mp3
1.73M
✅ « تو اراده کن »
👤 استاد رائفی پور
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
قطعه گمشدهای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب که جاری است نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
➖➖➖➖➖➖
#سلام_امام_زمانم
السلام علیک یا ابا صالح(عج)
جمالت را کجا باید زیارت
نماییم ای گل زیبای نرگس
که ما در کوچه های ظلمت شب
فقط در انتظار آفتابیم
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
گفتم خوشا هوایی
کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی
کز کوی دلبر آید...
صبحتون زیبـا🌸🌿
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#شازدهکوچولو
...من ارزش خاری که عاشقانه احاطم کرده رو میدونم...❤️
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یه چیزی داریم...☘🦋🌺☘
💖🦋
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯