#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادهفتم
تو یه لحظه تموم استرسم فراموشم شد و به زور جلوی خندمو گرفتم،نگاهی بهگلناز که بدتر از من چهرش به کبودی میزد انداختم و لبمو به دندون گزیدم و برای اینکه جلوی خندمو بگیرم تیکه ی دیگه ای از شیرینی رو به دهانم گذاشتمو رو بهگلناز گفتم:-واقعا دست و پنجمون درد نکنه چه شیرینی شده... اما هنوز جملم تموم نشده بود که با جمله ای که حوریه خاتون رو به عزیز گفت بقیه شیرینی پرید توی گلوم:-من این یکی رو میخوام،بیشتر به دل میشینه!
عزیز کلافه نگاش رو بین من و حوریه خاتون گردوند:
-این دختر ارسلانه خودت که میدونی پسر اولم بخاطر نداشتن پسر نتونست خان بشه این دختر به دردتون نمی خوره!
-چه اشکالی داره همین که از دخترای عمارتتون باشه کفایت میکنه،روسریتو بردار ببینمت دخترجان!
مثل سکته کرده ها خیره شده بودم به حوریه خاتون حتی پلکم نمیزدم،اینا چی داشتن میگفتن،من عروس عمارتی بشم که اورهان اونجا کار میکنه؟اصلا حتی تصورشم برام سخت بود چه برسه به انجام دادنش،با چنگی که مادرم با خوشحالی به روسریم زد با شرم سرمو به زیر انداختم:-ماشاالله ماشاالله دختر مطمئنم خوشگل ترین عروس عمارت ما میشی!
عزیز در جواب گوهر خاتون که این جمله رو گفت:-آیسن هنوز کوچیکه حتی ماهیانه هم نشده،ما نمیتونیم قبل از شوهر دادن سحرناز،شوهرش بدیم!
با حرف عزیز باریکه امید توی دلم روشن شد اما به چند ثانیه نکشید که حوریه خاتون گفت:-زیادم کوچیک نیس من نه سالم بود زن اژدرخان شدم، خودم یه شوهر خوبم برای سحرناز دست و پا میکنم دیگه میل خودتونه میتونید اردشیر خان رو بفرستین عمارت ما به هر حال از مردنش که بهتره!
-خیلی خب باید با آقای این دختر هم حرف بزنم ببینم راضیه دخترشو شوهر بده یا نه!
حوریه با اطمینان سرش رو تکون داد انگار مطمئن بود که جواب آقام مثبته!
نگاهی به زنعمو که با خشم حسادت بهم چشم دوخته بود انداختم انگار که حق دخترشو خورده بودم، تموم امیدم برای منصرف کردن حوریه خاتون به زنعمو بود آخه مادرم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت حتما پیش خودش فکر میکرد اینجوری خوشبختم میکنه،اما دریغ از یه کلمه حرف از طرف زنعمو،بعد از تموم شدن صحبت ها عزیز از جا بلند شد و گفت:-پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم تا فردا خبرشو بهتون میدیم!
موقع خدا حافظی کل خانواده اژدر خان برای بدرقه مون توی حیاط حاضر شدن سه تا از پسرای عمارتم توی حیاط ایستاده بودن که چهره عصبانی آتاش بین همشون خودنمایی میکردم، خدایا من چطور میتونستم با یکی از اینا ازدواج کنم کسایی که حتی یه بارم باهاشون هم کلام نشدم،اگه اورهان بود هیچوقت اجازه نمیداد این اتفاق بیفته،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید باید با آقام حرف میزدم اون تنها کسی بود که میتونست نجاتم بده،ولی بهش چی میگفتم میگفتم عاشق دستیار خان شدم باهاش قرار گذاشتم تا چند روزه دیگه میاد خواستگاری؟
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زندگی بارش عشق است
بر اندیشه ما
تابشِ دوست
برای همه وقت و همه حال
زندگی خاطره ی امروز است
مانده در طاقچه ی فرداها
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مرا هم جان تویی
هم زندگانی ...
👤 #عبید_زاکانی
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
[دِلبـــــرم.♡]
تو بخندی اصلا دُنیا قَشنگه
انگٰار هَمه چی بندِ به خطِ
خَـنده هایِ کُنجِ لـبِ•تـــ♡ــو.💋♥️
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
❖
♡ پدرم ♡ ♥️🦋
دروغگوترین
کسی بود که در
تمام عمرم دیدم
چون دردهایش را
جور دیگری
تعریف می کرد
" بدون درد "
مهربانترین دروغگو
دوستت دارم.♥️🦋
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
💐🌻☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌼 به نام خداوند زیبایی ها🌼
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
شیرین تر از نـامِ شما،امکاننــدارد...
مخروبه باشد هر دلی جاناننـــدارد...
جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِزهـرا...
قلبم به جز صاحب زمان سلطــانندارد....
🌹 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣️ اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ ❣️
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادهشتم
اینجوری بدون شک در بهترین حالت میدادم به یکی از همین پسرای خان تا از آبروریزی دیگه ای جلوگیری کنه،باید فکرامو روی هم میریختم،گلناز از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید تموم مسیر رو از لباس عروس و شیرینی که قرار بود برای عروسیم بپزه میگفت،اما ذهن من فقط پیش اورهان بود،اورهانی که شاید حتی روحش از این ماجرا ها خبر نداشت،پس چه دستیار خانی بود،اه!
از همه بدتر غرغرای زنعمو بود اون قدر تو این مدت حرص خورده بود چیزی تا سکته کردنش نمونده بود:-حداقل نذاشتن دختر تحفه شون رو ببینیم بعد به دختر من میگه کلفت تازه میخوان براش شوهرم پیدا کنن انگار دختر من ترشیدس که حوریه خاتون بخواد براش شوهر پیدا کنه،دختر من یه عمر تو پر قو بزرگ شده مثل بعضیا کلفتی نکرده اصلا لیاقتشون همین کلفتاس!
اخمی به زنعمو کردم شیطونه میگفت از لج اینم شده قبول کن تا بفهمه کی کلفته کی دختره خان!
عزیز با عصبانیت داد کشید:-بسه اشرف از وقتی پامونو از اون در بیرون گذاشتیم داری غر غر میزنی.
زنعمو با حرص نگاهی به عزیز انداخت و بقیه راه رو ساکت موند! نا امید سرمو پایین انداختم می دونستم که عمو و عزیز نمیتونن خان آینده عمارتشون رو بفرستن جایی دیگه برای همین حتما آقامو راضی میکردن و من این وسط قربانی میشدم !
باید همون روز که اردشیر و با دختره رو توی طویله دیده بودم به خان خبر میدادم تا جفتشونه بکشه اون وقت هیچ کودوم از این اتفاقا نمی افتاد...
خسته و کوفته رسیدیم به عمارت همه به جز آقامو مادرم و گلناز که از خوشحالی سر از پا نمیشناختن از شرایط به وجود اومده ناراضی بودن،توی راه عزیز همه چیز رو به آقام گفت و اونم با لبخندی که تموم مسیر روی لبش جا خوش کرده بود رضایتشو اعلام کرده بود،تا داخل عمارت شدیم دست مادرمو گرفتمو کشیدم به سمت اتاق تا قبل از آقام تنهایی باهاش صحبت کنم شاید اون بهتر میتونست آقامو راضی کنه،همینکه وارد شدیم بازوشو گرفتمو در گوشش لب زدم:-آنا من نمیخوام با یکی از اون پسرا ازدواج کنم،تورو به خدا یه کاری کن!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
*🌸ذکر روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه
@hedye110
✦✧امروز ذره اے
زعفران چشم هایت را
دم ڪن ...
و بریز در پیالهٔ نگاهم
تا به بلوغ برسد
صبح ڪال خیالم ...🖇♥️✧✦
#غلامرضا_صمدی
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
حالم؟
شده چون
زاهد رسوا مانده ،
مثلِ نوحی که خود
از کشتیِ خود
جامانده ...
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اگࢪ ٺو نمۍآمدۍ ...
ݜبهـٰا زودتࢪ بہ خواب مۍࢪفٺم ؛
و بـٰا خودم مۍگفٺم :
ٺلفن چہ اخٺࢪاعِ مسخࢪه ایسٺ!
آمدنٺ پیݜبینۍ بزࢪگۍ بود ...
وگࢪنہ جهـٰان دوام نمۍآوࢪد!🩺♥️•
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
@Allah_Almighty
┄┅─✵💝✵─┅┄
مولای غریبم
آقا جان بیایید!
حالا که شعبان و بهار یکی شده اند
بیایید که بهار خجالت بکشد ؛ سرسبزی و طراوت
تازه با شما معنی می گیرد ؛ خدا کند که بیایید
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻