بیماری لیلا
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیپنجم
✨﷽✨
فورا فهمیدم چه بلایی سرم اومده و منم تیفوس گرفتم ...
حالا با سری که از ته تراشیده بودم و هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام , این بیماری هم اومده بود سراغم ...
دنیا یک بار دیگه در نظرم تیره و تار شد و تنها فکری که می کردم این بود که زندگی تو لیلا تا همون جا بود ... تموم شد ...
چراغ اتاق خاموش بود ...
نمی دونستم چه ساعتی از شبه ... به سختی از جا بلند شدم ... به خیال اینکه خاله اونجاست و به من می رسه , از اتاق اومدم بیرون ولی نتونستم بیشتر از این راه برم ...
دستم رو گرفتم به دیوار و در حالی که کمرم خم بود , همون جا موندم ...
ولی سودابه رو تو راهرو دیدم ... با ناراحتی از دور گفت : لیلا جون , یاسمن و چند تا از بچه ها تب دارن ...
چیکار کنم ؟
پرسیدم : خاله کجاست ؟
گفت : یک ساعت پیش رفتن ... می گفتن تو خونه مهمون دارن ...
پرسیدم : زبیده کو ؟
همون طور که به من نزدیک می شد , گفت : تو آشپزخونه داره جمع و جور می کنه ... ولی نسا بعد از ظهری اجازه گرفت و رفت ... من دست تنها موندم ...
گفتم : شام چی ؟
گفت :خاله به ما کمک کردن شام بچه ها رو دادیم و سر شب رفتن ...
بچه ها رو می خوابوندم که متوجه شدم چند تاشون تب دارن و حال یاسمن هم خوب نیست ...
من مریض ها رو جدا کردم ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
پرسیدم : به انیس خانم اطلاع ندادین ؟ ...
گفت : تلفن تو اتاق شما بود , نمی خواستم بیدارتون کنم ...
گفتم : بیا به این شماره که مال آقای مرادی هست زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده ...
تا به من نزدیک شد , با چشمانی وحشت زده گفت : وای نه , لیلا جون شما هم گرفتین ؟ حالتون خوب نیست ؟ ... یا امام زمان , خودت به فریادمون برس ...
و با صدایی بلند گفت : زبیده خانم ... زبیده خانم ... بدو ... لیلا خانم هم گرفته , حالشون خوب نیست ...
قبل از اینکه زبیده هراسون بیاد , صدای شیون و فریاد محبوبه رو شنیدم ... داد می زد : لیلا جون , تو مریض نشو ...
لیلا جون ...
و صدای گریه بچه ها حالم رو بدتر کرد ...
یکی یکی از اتاق میومدن بیرون که بیان سراغ من ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
با اعتراض گفتم : آخه تو چرا داد می زنی ؟ چرا بچه ها رو خبر کردی ؟ ...
گفت : محبوبه حالش خیلی بده , همش شما رو می خواست ... فکر کنم فهمید شما هم مریض شدین , داره گریه می کنه ...
زبیده در حالی که با یک دست تو سرش می زد , خودشو رسوند ...
اول یک داد سر بچه ها زد که : برین تو اتاق و درو ببندین ...
بعد گفت : وای ... وای خدا , مصیبت پشت مصیبت ... حالا چی میشه ؟ ... چطور ما ندیدیم تو امروز حالت بده ؟ ...
سودابه دست منو گرفت و دوباره بر گشتم به رختخواب ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم
خدا آنقدر عاشقانه
نگاهتون کنه
که حس کنین
مهم ترین و خوشبخت ترین
موجود کائنات هستین
🌟شب خوش 🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ان_شاء_الله_بزودی
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#سلام_امام_زمانم 💖
#اللهم_عجل_لولیک_الفر
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊