eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید زوریک مرادیان🌹 اولین شهید مسیحی دفاع مقدس ✍بعثی­ها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد شهید می­شود! نمی­دانم چرا. شاید برای اینکه می­دانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده.. همین طور در هول و هراس بودم که نکند تعبیر خوابم ... برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه­ های مسلمانمان صحبت می­ کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سرباز­ها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه­ ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟». خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ­ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق ­زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوق ­زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟». این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده،همان جا وسط کوچه افتادم.  فقط نوزده روز از جنگ می‌­گذشت که من و همسرم، پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم. ⭐️شادی روحش صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💢 کربلا چهار فرزندم را بگیر و حسینم را بده 🎙 مداحی زیباااااای کربلایی‌ محمد به مناسبت وفات حضرت (سلام الله علیها) @Alachiigh
💢بعد از مدت‌ها رفتم کافی‌شا‌پ؛ یک گوشه نشستم دنیایِ از دورِ آدم‌ها را پاییدم. بعضی‌ها سیگار به دست، سیبیل سجاد افشاریانی و عینکِ گرد. بعضی‌ها با فنجانِ قهوه و چای تنها مشغولِ نوشتن. صدایِ مافیا بازی کردن هم کافه را برداشته. حوصلهٔ گوشیم را ندارم اما اخبار را می‌خواندم، تیتر زده بود «شهادت سردار سیدرضی موسوی.» دوباره اطرافم را نگاه کردم؛ این‌بار طورِ دیگری. آدم‌ها در امنیت قهوه می‌خورند، در امنیت سیگار می‌کِشند، در امنیت شهروندِ تبر می‌شوند و مافیا را فربه می‌کنند و شهر را به هم می‌ریزند و نمی‌دانند این امنیت چه بهایِ سنگینی دارد؛ نمی‌دانم که اگر بینِ هزاران خطرِ خنثی‌شده؛ یک اتفاق بیفتد چند نفر با استوری‌ها و طعنه‌هایشان می‌گویند عوضش امنیت داریم؟ بعضی آدم‌ها هشتگ می‌زدند تا سپاه در لیستِ تروریست‌ها برود. و بعضی آدم‌‌ها که گویی که شهادتِ سپاهی یا ارتشی یک اتفاقِ معمولی همیشگی‌ست که بخاطرش پول می‌گیرد؛ و اصلا باید شهید شود وگرنه برایِ چه پول می‌گیرد؟ راحت رد می‌شوند. اقای شهید سیدرضی! من که شما را نمی‌شناختم. نوشته‌اند شما مسئول لجستیکِ سپاه بودید و از آن آدم‌هایِ خفن که اسرائیل چندباری می‌خواسته شما را بزند؛ نوشته‌اند از آن آدم‌هایی بودید که بی‌ادعا و از راه‌هاییِ که کسی نمی‌داند؛ مسئول تجهیزِ محور مقاومت بودید و اسراییل با همّتِ شماها این‌گونه زمین‌گیر شده؛ بدونِ ادعا! این‌روزها ادعا داشتن مرضِ آدم‌ها شده. شما را نمی‌شناختم اما عکستان را کنارِ حاجی دیدم؛ گفتید مشکی را درنیاورده‌ام چون حاجی به من قولِ شهادت داده بود. چون حاجی گفته بود «پیر شده‌ای! تو هم باید شهید بشوی..» ببخشید که شما را نمی‌شناختم. ببخشید که هزاران نفر مثلِ شما را نمی‌شناسم؛ مُجاهدِ، زنده، امیدوار، بی‌ادعا و ولایی! آن هم در این دنیایِ زور و زَر و تزویر و عافیت‌طلبی. سلامِ ما را به حــاجی برسان و به او بگو؛ کم شد زِ جمعِ خسته‌دلان! یارِ دیگری… منتظرِ شما می‌مانیم؛ با طلوعِ آن خورشید.. @Alachiigh
❌❌پشت‌پرده پیشگویی‌های تورمیِ «فنر»بافان نرخ ارز اینکه می‌گفتند و می‌گویند: «در پاییز ابرتورم خواهیم داشت، در زمستان جهش تورمی خواهیم داشت، بعد از انتخابات دیگر قطعاً فنر ارز در خواهد رفت و ...» بیش از آنکه پیش‌بینی یا سیگنال‌دهی برای خرید دلار باشد، ایجاد یک‌نوع دلگرمی و قوت قلب برای احتکارکنندگان خرده‌پای ارز و طلا و خودرو و مسکن و ... است که بدلیل ثبات نسبی ایجاد شده در بازار ارز، متضرر شده‌اند و هر لحظه ممکن است با ترس از ضرر بیشتر، کالاهای احتکاری خود را به بازار عرضه کرده و موجبات کاهش شدید قیمت‌ها و ضرر کلان برای ابردلالان و خام‌فروشان را فراهم کنند! این‌روزها خیلی نگرانند و دربدر دنبال راهی برای ایجاد یک شوک در اقتصاد کشور می‌گردند تا پیش‌گویی‌های منفعت‌طلبانه خود را به واقعیت تبدیل کنند؛ ✍ احمد نبویان @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥پسر ایرج قادری شلنگ رو گرفت روی براندازها مرده شور همتون رو ببرن 😳😳 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_شش صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صد
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد ____ محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم . از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم . این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود .خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. _ با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد . ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد . انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود . زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون . _ از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود. ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم. کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون. خیلی اذیت کردن . هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود . مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد . چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی. این و گفت و از جاش پا شد . منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چیو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش میکنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج اقا. در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه. منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن . بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچیو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 اعتماد به نفس یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگی به شمار می‌آید... • به گفته‌های دیگران هیچ اهمیتی ندهید . همیشه به خودتان بگویید، من بهترینم . @Alachiigh
میدونستی با این‌ها میتونی تو خونه پوستت رو سرامیکی کنی😍⁉️ فقط کافیه گرمشون کنی تا خمیری بشن و تا یک ماه از موهای اضافیت راحت باشی 😎🤌 ‌ دوس داشتی بیا رنگ و طرح‌های گوگولیشون رو ببین 👇 https://eitaa.com/joinchat/4287561936C07441b9265 دیدنش که ضرر نداره😉🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید محمد تقی اسدی🌹 ▪️مادرجان اگر رزمندگان اسلام پیروز شدند وراه کربلای معلی را باز نمودند و انشاالله تعالی رفتید کربلا پارچه ای را بر روی قبر امام حسین (ع) طواف بدهید و بر روی قبرم پهن نمائید. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ سلبریتی ها یاد بگیرن ❌کنسرت عربی که میلیون‌ها بار دیده شد امیر عید، خواننده مصری با نام « »  که درباره تجاوز اسرائیل به نوار غزه و تعصب غرب نسبت به اشغالگری است در یک جشنواره فیلم معتبر مصری اجرا شد. این آهنگ که شعر آن توسط مصطفی ابراهیم و اجرای امیر عید سروده شده بود،.. چند روز پس از انتشار میلیون‌ها بازدید داشته است. 🔴 زیرنویس رو بخونید ⭕️با مضمونی بسسسیار زیبا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سند ۲٠۳٠ زمان آقای روحانی بد بود اَخ بود، دوره ی آقای شده خوب که دارید اجراش می کنی⁉️ ✅اعتراض شدید یک به سخنگوی ✅دانشجوی معترض انقلابی: این دو تا دولت را باید اخراج کنید و اگر این کار را نکنید، طبق فرمایش ره ، امت قیام می کند ۲۰۳۰ فرهنگی # غفلت قوای سه گانه @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_هفت دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم. دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت. چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت. چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه. به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون. ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد . _ با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله. رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی . کولمو گذاشتم رو دوشم. واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه. نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود . بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم. دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا. با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد . بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین. با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم. احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود . کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه. فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره. طبق معمول اولین کارم این بود. پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته. صدا رو بیشتر کردم‌ . میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن. خدایآ اللهم الرزقنا ....) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش. پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه. شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. نشستم جلو تلویزیون. کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد. پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه . بادوما روهم جدا کردم. مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم. اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم. نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون. از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم. با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون. تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش. تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون. بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش. هی فیلم میدیدم و هی میخوردم . از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ . بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم. شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت. سعی کردم تعادلمو حفظ کنم . آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم. غروبِ هوا منو به خودم اورد. با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا. دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم. تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود. مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار . من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم. یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه. ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام.) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد. خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه. تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود. (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد. برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک....! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا ... : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلی الله علیک یااباعبدالله ♥️🤚 💢رفیق حواست هست ی روزی این دهن هامون همه پر از خاک میشه ... فقط یادت باشه حسرت حسین گفتن روی دلت نمونه ... @Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
یادتون باشه! اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ تابش خورشید رو می‌گیره ولی خورشید پابرجاست… نگذارید لکه‌هایِ اَبرِ غم و مشکلات مانعِ تابشِ خورشید به زندگی‌تون بشه از زندگی لذت ببرید😊👌 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدروح الله قربانی🌹 روح‌الله خیلی اهل رعایت بود. هیچوقت اجازه نمی‌داد در بالکن و یا پشت بام آپارتمان جوجه کباب درست کنیم. میگفت بوی کباب به همسایه‌ها می‌خوره و مدیونشون می‌شیم.. اگر مسافرت می‌رفتیم و یا جایی بودیم که فضا باز بود و خیلی کسی آنجا نبود، آتش و بساط کباب را برپا می‌کرد... اگر کسی آنجا بود و بوی کباب بهش می‌خورد، حتما تعارف می‌کرد. گاهی هم فقط قارچ و گوجه کباب می‌کرد که خیلی بویی ندارد... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌🎥 واکنش الیور استون، کارگردان سرشناس آمریکایی به کشتار مردم غزه توسط اسرائیل با حمایت دولت آمریکا 🔹استون چهار جایزه اسکار و پنج گلدن گلوب در کارنامه هنری خود دارد. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴💢چند روز پیش، #مورگان مجری شبکه‌ی انگلیسی گفته بود: زنانی که مسلمان میشن، مورد ستم قرار می‌گیرند! این خانم مسلمان جواب اون مجری صهیونیست رو به بهترین شکل داد. 👌 @Alachiigh
غصه‌ی گلوگیر تلخ‌ترین مطلبی که امام‌خامنه‌ای(حفظه‌الله) در دیدار بانوان فرمودند، این جملات است: «دیروز یک کتابی برای من آوردند که صحبتهایی بود که خود بنده کرده بودم، چاپ شده بود، ندیده بودم؛ نگاه کردم دیدم خیلی از حرفهایی که آماده کرده بودم و میخواستم امروز اینجا بگویم، در آن کتاب هست و قبلاً بارها گفته شده؛ در این زمینه‌ها زیاد صحبت کرده‌ایم.» تلخی این جملات در مواجهه با سوالات زیر آزاردهنده‌تر می‌شود: -چرا خطر جمعیت ما را تهدید می‌کند؟ -چرا تحول در آموزش و پرورش اتفاق نمی افتد؟ -چرا تبلیغ اولویت اول حوزه نیست؟ -چرا تحول لازم در حوزه محقق نشده است؟ -چرا کماکان بعضی از نسخه‌های شکست‌خورده‌ی اقتصادلیبرال در حال اجراست؟ -چرا بی‌حجابی به‌عنوان حرام شرعی و سیاسی موردتوجه عده‌ای از متولیان نیست؟ -چرا بی‌اخلاقی سیاسی در ایام انتخابات آزاردهنده می‌شود؟ -چرا مشارکت بالای مردم در انتخابات، اولویت اول عده‌ای از مدیران نیست؟ -جرا جایگاه قویم مردم در حاکمیت اسلامی کمتر دیده می‌شود؟ - چرا... -و چرا عده‌ی زیادی از ما بعد از شنیدن سخنان متعدد حضرت ایشان از جمله همین سخنرانی، این‌قدر ذوق‌زده شدیم و برای‌مان تازگی داشت؟! پاسخ تمام این سوالات تلخ در همان جمله‌ی نخست آقاست؛ متأسفانه از یک‌طرف کلام ایشان به تمام مخاطبان واقعی نرسیده است و از طرف دیگر عده‌ای از مخاطبان واقعی که کلام را دریافته‌اند، حقش را ادا نکرده‌اند! مقصر کیست؟ -دفتر حفظ و نشر آقا؟ -حوزه‌های علمیه؟ -قوای سه‌گانه؟ -دستگاه‌های عریض و طویل فرهنگی؟ -فرهیختگان حوزه و دانشگاه؟ -طلاب و دانشجویان؟ -رسانه‌های ملی و غیرملی؟ -مردم؟ -یا هرکدام از ایشان به میزانی؟ چاره چیست؟ فقط یک کلام: «رساندن کلام امام جامعه به جامعه‌ی امام و مطالبه‌ی میدانی جهت تحقق آن.» و این مهم محقق نخواهدشد، جز با اقدام جهادی «حلقه‌های میانی». امام‌خامنه‌ای در یکی از مهم‌ترین سخنرانی‌های دوران زعامت‌شان فرمودند: «این تمرکز، این ایجاد برنامه‌ی کار، پیدا کردن راهکار، ارائه‌ی راهکار، برنامه‌ریزی، به عهده‌ی چه کسی است؟ این به عهده‌ی جریان‌های حلقه‌های میانی است. این، نه به عهده‌ی رهبری است، نه به عهده‌ی دولت است، نه به عهده‌ی دستگاه‌های دیگر است؛ [بلکه] به عهده‌ی مجموعه‌هایی از خود ملّت است که خوشبختانه امروز ما این را کم هم نداریم. ما نخبه‌های فکری در زمینه‌های گوناگونِ مورد نیاز در میان جوانان، در میان مسئولین خودمان داریم. اینها میتوانند بنشینند برنامه‌ریزی کنند و هدایت کنند. تشکّلهای دانشجویی از این قبیلند، مجموعه‌های باتجربه و فعّال در زمینه‌های فرهنگی و فکری و مانند اینها از این قبیلند و هر که هم در این زمینه‌ها فعّال‌تر باشد، مؤثّرتر است؛ یعنی زمام کار دست کسانی است که فعّالیّت کنند؛ تنبلی و بی‌حالی و کسالت و مانند اینها به درد نمیخورد.» به این فهرست بیافزایید: اساتید حوزه و دانشگاه، فعالان رسانه‌ای، محافل قرآنی و مذهبی، هنرمندان متعهد، نویسندگان، هیئات، پایگاه‌های بسیج، گروه‌های جهادی و.... ❌ ازهشدار! کلامِ‌معجزگون امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فقط مربوط به صدر اسلام نیست و امروز نیز خدای نکرده می‌تواند مصداق بیابد: «مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِیِّهِ انْتَبَهَ بِوَطْأَةِ عَدُوِّهِ.» کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد! ✍عباس بابائی ۸ دی‌ماه ۱۴۰۲ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌غزه را نابود کنید تا شهرک نشینان‌ دریا را ببینند ! 🔹با بیشتر آشنا شوید . @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_هشت تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگ
رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم. در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که. همون لحظه مصطفی پیام داد. +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟ بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم. ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد . مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی... به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت. +نه دیگه زحمتت میشه... اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم. اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو. راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست. _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش. (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم. مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه. به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره. +عه سلام . چرا ؟ _نمیدونم‌. +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو. گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم. تو فکر این بودم که فردا چجوری برم. چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟. وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد. از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم. به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود. پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم. ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد... این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ . رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد. __ واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل . سریع رفتم سمتش. _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیر. اره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا. اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده . به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم. +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه. +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه. _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم. دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی . کچلم کردن. _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار . +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی ؟؟ کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا. وضومو که گرفتم نمازمو خوندم . رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم. همین که کتابمو باز کردم محوش شدم. با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم. +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد. یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم. روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه. موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد. خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم. از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه. با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم. از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم. دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین. تا برسیم یه اهنگ پلی کردم. چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت... : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh