آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هفتاد_و_شش حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از د
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد :
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
VID_20230811_210303_065_11082023 (2).mp3
3.61M
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ♥️🤚
حسین و لاغیر....
🎙 حاجسیدمهدی #میرداماد
🙏بسیار زیبا و شنیدنی التماس دعا
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید_رسول_خلیلی🌹
🌹شهید_نوید_صفری🌹
🌿ماجرای خواستگاری شهید
⚘روزی که می خواست برود خواستگاری به من گفت: «باور کن دیگر خسته شدم ازخواستگاری رفتن، به رسول سپردم گفتم خودت درستش کن».
فردا صبح که با هم سر کار رفتیم پرسیدم: «خب چی شد؟ دیشب خوش گذشت؟»
فکرش را نمیکردم قضیه به خیر و خوشی تمام شده باشد؛ ولی نوید گفت که وقتی وارد اتاق دختر خانم شده و اولین چیزی که دیده عکس رسول بوده خشکش زده، گفت: «رسول کارم را درست کرده».
گفت: «جلسه اول فقط از رسول حرف زدیم!»
⚘نوید راست میگفت. رسول مانده بود توی این دنیا و داشت کار بقیه را راه میانداخت.
به قول نوید، دنبال عشقبازی خودش نرفته بود!
نوید میگفت: «وقتی شهید شدم به همه بگو، من میمونم مثل رسول کار راه میندازم!»
✍🏻به روایت دوست
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 پاسخ کوبنده ملیحه محمدی به مجری ویژه برنامه بیبیسی برای تحریم انتخابات!
ملیحه محمدی، تحلیلگر سیاسی:
🔸انتخابات در زمان پهلوی، شوخی بیش نبود!
نباید انتخابات را در ایران تحریم کرد؛ من اگر در ایران بودم حتما در انتخابات مجلس شرکت میکردم چرا که حتی فکر براندازی هم بیهوده است.
پشت کردن به انتخابات غلط است.
#پیشنهاد_ویژه
#تحلیل_سیاسی
#انتخابات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌ اعتراف ظریف و افشاگری علیه خودش!
یه همچنين قهرمان دیپلماسی داشتیم#اعتراف_ظریف
__________________
❌اونایی که معنی #ساسپند رو نمیدونستن و رفتن برجام رو امضا کردن الان پررو پررو دارن وزیرخارجه رو مسخره میکنن
شماها که امتحانتون رو پس دادین ساکت باشید دیگه...
✍کربلایی محمد
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆❌❌روحانی دقیقاً با همین عوام فریبی اومد شد رئیس جمهور
حالا د. م. درآورده
از رد صلاحیت گلایه میکنه
با کدوم کارنامه مثبت توقع تایید صلاحیت داره؟
غربگدایی ، دزد فرش، دزد ۶۰ تن طلا، دود شدن سرمایه مردم در بورس
دولت دروغگویان و کج دستان
#انتخابات
#زبان_بلدها
#وحید_سانی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
❌❌🔴 این همه امکانات! آنگاه ولنگاران با دست خالی تا این اندازه جری شدند؟!
🔻حکومت در دست ماست؛ نهادها، دستگاه ها، ادارات، بانک ها و ... دست ماست؛ فعالیت شرکت ها، موسسات و مراکز خصوصی و ... تحت نظر ماست؛ این همه امکانات و ظرفیت داریم؛ آنگاه چگونه برخی مسئولین اجازه دادند که عده ای بی بند و بار و مکشفه تا این اندازه جری شوند⁉️
اینها دستشان خالی بود.
⚠️ واقعاً باید به حال آن مسئولی گریست که با دست پر و با این ظرفیت هایی که از طریق جمهوری اسلامی در اختیارش قرار گرفته، در برابر بی بند و باری که دستش خالی است، تسلیم می شود!!!
#ولنگاری_مجازی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هفتاد_و_هفت هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هشت
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلی الله علیکِ یا زینب یا بنت أمیرالمومنین🖤💔 🤚
قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل..
اسارت رفت فرزند خلیل الله؟
هرگز
یا سیده زینب....
#وفات_پیامبر_کربلا_زینب_کبری(س)
@Alachiigh
💥دنبال اتفاقات خوب بگرد...
دنبال آدم های خوبی که
حال خوبت را با لبخندهایشان
به روزگارت سنجاق کنی
حالِ خوب اتفاق نمی افتد
حالِ خوب ساخته می شود.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹 سردار شهید حسن باقری 🌹
اگر بینِ بسیجیها حرفی میشد ، میگفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمتها فردا باعثِ تهمتهای بزرگتر میشود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد میشود...»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔴 آخرین باری که نقاشی زهرا رهنورد؛
🔻 در رسانهها بازتاب پیدا کرد،
✖️مدتی بعدش فتنه ققنوس در ایران برپا شد.
‼️حالا دوباره نقاشی جدید از این خانم در بیبیسی فارسی منتشر شده.
⁉️معلوم نیست باز چه توطئهای در آستین دارند.
#عموفیدل
#فتنه_سبز
@Alachiigh
❌❌#پاسخ_به_شبهه | بازی رسانهای کثیف #اصلاحطلبان علیه آمرین به معروف
🔻تعدادی از کانالهای خبری اصلاحطلب با انتشار یک تصویر عملیات رسانهای جدیدی را علیه آمرین به معروف کلید زدند. این رسانهها با انتشار تصویری مدعی شدند که برای جذب آمرین به معروف در مترو آگهی پخش شده است!
🔹پیگیریهای خبرنگار رجانیوز نشان میدهد که این آگهی جعلی است. در این میان اما یک نکته حائز اهمیت است؛ برای یک رسانه مثل روزنامه هممیهن تشخیص جعلی یا اصلی بودن چنین خبری کار سختی نیست، بهخصوص که جعلی بودن این آگهی اظهر من الشمس است، با این حال اما این رسانه ترجیح میدهد با کذبگویی اعتبار خودش را زیر سوال ببرد!
#روشنگری | #انتخابات
@Alachiigh
❌🔴گل به خودی های انتخاباتی
🔻خیلی ساده و کوتاه؛ همانها که سالها کشور را تحریم و سفرهٔ مردم را کوچک کردند و خیابانها را آتش زدند و خوبان شهر را ترور کردند، پروژهٔ مشارکت پایین در #انتخابات را هم دنبال میکنند.
🔸اما ابزار نهایی این خناسان برای قهر مردم با صندوق رأی چیست؟ دو هدف میانی دارند؛ اول اینکه رأی مردم در گذشته بیاثر بوده است. دوم اینکه در آینده هم بین این و آن تفاوتی نیست.
1⃣ سهم خودیها در پروژهٔ اول دشمن: دستهٔ اول کسانی هستند که تصور میکنند با تخریب و اتهامزنی و بهاصطلاح افشاگری، موجب روشنگری و رونق انتخابات میشوند و متأسفانه این اقدام زشت و زننده را هم اخیرا کلید زدند. این افراد نمیدانند که ثمرهٔ نهایی این دست اقدامات، فارغ از قضاوت اخلاقی و شرعی و قانونی، تنها و تنها تأیید گزارهٔ فساد سیستمی دشمن است که این روزها و در شب #انتخابات، هر دم بدان میدمند.
2⃣ سهم خودیها در پروژهٔ دوم دشمن: دستهٔ دوم برخی از مسئولین هستند. برخی تصمیمات شتابزده در این زمان کوتاه که موجب سوءتفاهم و خطای ادراکی در جامعه میشود، فرصت را برای دشمنیها فراهم میکند. پروژهٔ دشمن این است که صندوق رأی در گذشته مؤثر نبوده است و رفتوآمد دولتها موجب اصلاحات یا توسعه نمیشود. از اینسو تصمیمات خلقالساعهای که در این زمان اندک فرصت روشنگری و اقدام رسانهای مؤثر برای آن وجود ندارد، تنها پاس گل به دشمنیهاست.
🔺مصادیق هر دو بخش کم است، اما کمش هم در شب انتخابات بسیار است. نمونهها را خودتان فهرست کنید.
✍ مهدیان
#روشنگری
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
⭕️❌قاعده اینه که خارجیها نگاه میکنند ببینند #مردم_ایران چقدر پای کار کشورشون هستند.
بعد بر اون اساس سیاستهای تعاملیِ مثبت و منفی خودشون رو با ایران میچینند.
«حضور پرشور» در #انتخابات یکی ازمهمترین مواردِ به رخ کشیدن پای کار بودن مردم است.
ما انقلابیها که درهرشرایطی پای کار هستیم
اما شما!
شمایی که نگاهت،خیلی یا اصلا، مبنای انقلابی نداره!
اگه واقعا دوست داری مثلا غرب
باهامون تعامل سازنده و درخوری داشته باشه؛
اگه واقعا دوست داری تحریم نشویم،یا اگرم شدیم خیلی موثر نباشه
و...
یک راه مهمش «شرکت در انتخابات» است.
این یک قاعدهی نانوشته ست.
#انتخابات
#ایران_قوی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هفتاد_و_هشت شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتون
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_نه
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
_
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران .
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد.
ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده.
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چیشده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم .
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد .
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بی حال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت.
چشم هامو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین.
بهم اشاره زد ک سلام کنم.
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh