9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد میکنم ببینید
⭕️♦️پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
و #روز_پرستار مبارک
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۵,۳۷ به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: عمه دور
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۸ـ۴۱
1سال بعد...
محمد حسین : نفسم بدووو مامان
منتظرمونه
نفس : اومدم دیگه عزیزم
نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز
تولد محمد حسین بود و همه هم در
خانه ی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند.
نفس : مامان جون کمک نمیخوای؟
شیدا خانوم: نه الهی قربونت برم فقط
حواست به این محمد حسین باشه
محمد حسین:
وا مامان مگه من بچم ؟
نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت :
پس چی!
موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت :
دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه .
نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟
دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال
پیش داشت به سراغش آمده بود
نکند..نه
موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی
خودش را که یک ساعت مردانه ی مارک بود ³⁹
محمد حسین دستش را جلوی همگی
بوسید و گفت دستت درد نکنه چه خوشگله
نفس آه ساختگی کشید و گفت:
پس اندازم رو همه به این دادم
محمد حسین:دستت درد نکنه بانو
شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به
یاد روزی که میخواستند به ماه عسل
بروند به گلزار شهدا راهی شوند.
چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟
چرا سعی در به یاد آوری گذشته داره؟
مگه ما الان باهم نیستیم ؟چرا حرف
رفتن میزند؟و هزاران چرایی که در ذهن
نفس بود و جوابی نداشت.
محمد حسین:نفس جان چرا ساکتی؟
نفس :هوم هیچی هیچی
محمد حسین : بریم بستنی فروشی بگیریم؟
نفس :آره
محمد حسین: شیکمووو
محمد حسین جلوی یه مغازه نگه داشت
و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار
شهدا حرفی نزدم.
همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و
بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و
شروع کرد به صحبت با او .
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی
میرم سوریه و بر میگردم؟الان زمان
حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو
تو سوریه زدن نیازه به بودن من و من هاست..
او چه داشت میگفت چه میکرد با قلب
این نفسی که به سختی نفس میکشد؟
چه میگوییی مرد؟
نفس با من من گفت : ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم
محمد حسین دستش را گرفت و گفت:
تو تنها نیستی خدا هست در ضمن من
بادمجون بمم آفت ندارم حتما بر میگردم
نفس عصبی بود به زور جلوی اشک
هایش را میگرفت به تندی شروع به
دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض
خفه میشد.
صدای محمد حسین را شنید : نفس چرا
اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی
هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟
نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت :
چرا ؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟
مگه ما نباید زندگی کنیم؟
مگه فقط ماها در مقابل این مردم
مسئولیم؟هان؟⁴¹
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
عزیزم آروم باش ما اولا به خاطر خدا
میریم دوما این مردمی که میگی من
خودم رو در مقابل شون مسئولم نفس جان
الان به آدمایی مثل من احتیاجی من باید
برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی
توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با
مشت های محکم به سینه ی محمد
حسین میکوبید و گفت :
تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری
چرا اومدی خواستگاری من؟
چرا منو وابسته خودت کردی؟
چرا منو بدبخت کردی؟
چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟
هان؟چرا ؟با تو ام
محمد حسین حالش خراب تر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟
سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم ؟
میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
هه تو دربرابر مردم مسئولی؟
ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری
بعد رفتنت بهت تو هین میکنن و میگن
به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!
خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز
دارم برو به جهنم برو دست از سرم
بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی
من بیرون بروووو و در آخر صدای روی
زمین افتادن نفس .
نفس محمد حسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمد حسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمد حسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات
جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی
زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی.
👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۸ـ۴۱ 1سال بعد... محمد حسین : نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : اومدم د
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۴۲ـ۴۴
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را
که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این
عشق عاشق خدا بودند و خدا و ائمه اش
از همه چیز واجب تر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه
میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش
نفسش تمام دنیایش ناراحت است مگر
میشود عاشق باشی و درد جانانت را
ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : آ. آب
محمد حسین لیوان آب را به لبانش
نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد .
نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: اما ما خودمون خونه داریم
⁴³
نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت :
هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم
منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم.
محمد حسین کلافه بود از دست نفسش
چرا نفسش آنقدر بی منطق شده ؟
محمد حسین که او را خیلی دوست دارد
الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی
یک تار مو از سر نفسش کم نشود حالا
نفس چه میگفت؟
محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت :
باشه باشه خودم میبرمت
رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد.
تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت
پایین بیاید نفس داد زد :
به من دست نزن
محمد حسین کلافه گفت :
حالت بده دستت رو بده نفس
نفس بازهم داد زد : گفتم به من دست
نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟
تو که میخوای بری !
به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟
مگر محمد حسین چه گناهی داشت که
اینگونه باید مجازات شود ؟
محمد حسین قصد داشت با او صحبت
کند اما به نظرش امشب وقتش نبود
ولی نباید میگزاشت امشب را در کنار خودش نباشد .
گفت :نفس پدر و مادرت نگران میشن تو
رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونه ی
خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟
نفس سری تکان داد نمیخواست پدر و
مادرش را نگران کند .
آنها حق داشتند آرامش داشته باشند .
وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش
رفت و در را محکم بست ⁴⁴
چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟
محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم
تا کنند؟پس کجا رفت آن نجوا های
عاشقانه؟پس چه شد آنهمه دوستت دارم
ها؟اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟
محمد حسینی که نمیتواند تحمل کند به
ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟
یا نفسی که از تنهایی میترسد؟نفسی که
تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟این
رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟
محمد حسین واقعا نفس را دوست
داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریه
های بچگانه اش به یاد شیطنت هایش به
یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و
با خود زمزمه کرد :
کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا
نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟
به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و
گفت:
تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ...
زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد!
زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شب
هایش ...
کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد!
یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟
کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد!
خوابِ بد دیدهام اے کاش خدا خیࢪ کند،
خواب دیدهام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد
شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ...
من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ، ،
این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر...
سَر و سِریست که موی پریشان دارد
به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید :
من از آن روز که در بند تواَم فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...
محمد حسین مغموم لب زد : این رسمش
بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو
تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🔴 برنج را قبل خوردن 1شب بخیسانید ...
♦️به گفته محققان دانشگاه انگلستان مواد شیمیایی ناشی از سموم صنعتی باعث آلودگی برنج میشود ولی خیساندن برنج در آب در طول شب میزان ماده سمی آرسنیک را 80%کم میکند
#برنج
#تغذیه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
جونه جونه جونه زینب.mp3
9.16M
🙏السلام علیکِ یا سیدتی یا زینب کبری ♥️
🎙 جونه جونه جونه زینب
روز میلاد بانوی بزرگ اسلام، پرستار تمام نیکی ها
پرستار ارزش های مقدس عاشورا، زینب کبری علیها السلام
بر همه پرستاران و پیروانش مبارک باد . . .
💐♥️♥️
#میلاد_حضرت_زینب(سلام الله علیها )
#محمود_کریمی🎙
@Alachiigh
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️خانم معترض میگه: اگر امریکا هم به ما حمله کنه بهتر از این زندگیه که ما داریم
چون شب می خوابیم صبح بلند نشده می بینی دلار شده..........تومن!‼️
❌پاسخ های مجری مجرب شنیدنی، بیاد ماندنی، آینده نگرانه، عالمانه و بیدارکننده ی دل ها و ذهن مریض می باشد.
⭕️توجه کنید👆👆👆
@Alachiigh
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌⭕️ پزشکیان! :
برخی مقامات اقتصادی دولت به دنبال افزایش نرخ بنزین هستند
👤فرشاد مومنی، #اقتصاددان گفت: در دو سه هفته اخیر برخی مقامات کلیدی اقتصادی بیش از 30 جلسه برگزار کرده اند که زمینه را برای #افزایش_نرخ_ارز و #بنزین فراهم کنند.
پروژه شیلی سازی در راستای پروژه تجزیه ایران می باشد
از امروز هر اقدامی که دولت انجام داد را ببرید ذیل برنامه شیلی سازی
#پزشکیان
#نفاق_ملی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆⭕️وقتی #ظریف از زبان ترامپ مردم ایران را تهدید میکرد
شماها غلط میکنید #نفت میفروشید،
بذار #ترامپ برگرده حالیتون میکنم
@Alachiigh
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 فرشاد مومنی: پول برای آیفون هست ولی برای نوسازی تجهیزات پزشکی نیست؟
▪️#فرشادمومنی، #اقتصاددان گفت: انگار رهنمودهای ریچارد نفیو را برای متلاشی کردن اقتصاد ایران در حال پیاده کردن هستند. منابع ارزی کشور صرف موارد مصرفی غیر مولد مانند #آیفون و خودرو میشود.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۴۲ـ۴۴ محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوا
#قسمت۴۵ـ۴۷
نفسی که صدایش را میشنید و هق هق
میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس
دختر مغرور و زیبای حاج محسن اینگونه
اشک بریزد؟نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبیش به حدی نباشد که شهید شودحال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد.
نفس چشمش به سجاده پهن شده اش
افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین
نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد:
خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو
داشته باش؟خدایا نکنه ولم کنی من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من
دادی حالا هم میگم به خودت که محمد
حسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم
خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده.
نفسی که سر سجاده خوابش برد.
محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه
شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید
چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی
که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد
که تو را ببیند.مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
کهدلگمکردهامآنجاومیجویمنشانش را!ッ
صدای اذان بلند شد ومحمدحسین به
یاداولین روز زندگی مشترک شان دراین
خانه افتاد،
ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای
نماز صبح بیدار شده بود به سمت
سرویس رفت و وضو گرفت خواست قامت ببندد برای نمازکه به یادش افتاددیگرخودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد وبه سمت اتاق مشترک شان رفت ونفس را روی میز تحریر دیدو با خود
گفت مگرنفس کناراو نخوابیده بود؟حالانفس اینجا چه میکند؟چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند وهم روی تخت بخوابد نه میز.
به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد:خب دانش جو های عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که نفس تکانی خورد.
محمدحسین بلند تر گفت میگه که
نفس چشمانش را مالید و به حالت نق
گفت چی میگه دیگه استاد؟
محمدحسین صدایش را صاف کرد و گفت :
میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین
نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید.نفس متعجب گفت:مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟
محمدحسین: خب نه اینو خودم میگم
درسرویس برد و گفت:زود باش وضو بگیریم که من زیادمنتظرت نمیمونما
نفس:اون موقع من میکشمتا
محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و
دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با
لحنی بامزه گفت:
اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین.و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا
الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز
صبح را باهم بخوانند.
با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش
را آرام گشودو نفسش را روی سجاده دیدگویی نفس منتظرش بود یعنی نفس
هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر
از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند.محمد حسین آرام آرام جلویش رفتو نشست:سلام صبح بخیر
نفس با آن چشمان قرمز و باد کرده اش
سری تکان داد.
محمد حسین آرام گفت:
نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم
نفس بی منطق گفت :
چه صحبتی؟تو مگه نمیخایم منو ول
کنی و بری؟خب برو هر چی زود ترم برو
و منو راحت کن برو ولم کن بعد بلند تر
داد زد و گفت بروووو برو از زندگی من
بیرون بروو
نفس ایستاد و محمد حسین هم تصمیم
گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه
است .
محمدحسین گفت :
نفس تو چرا اینطور شدی ؟
چرا آنقدر بی منطق شدی؟
روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو
میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو
بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی ⁴⁷
نفس خانوم روز خواستگاری رو یادته چی گفتی؟
گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه
رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه
میکنی بعد دست نفس رو گرفت و
گفت :
نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی
داری پشت منو میلرزونی
داری کاری میکنی که نرم
فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟
نه من تو رو بیشتر از خودت دوست
دارم بفهمم .
نفس در حالی که سعی در خفه کردن
بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و
گفت:
هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی
عاشقانه منم میگم وای راست میگی
بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟
نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو
بیچاره کنم اونا داستانن.
حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من
یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه
پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با
خیال راحت بتونی بری!
محمد حسین متعجب گفت :
چه شرطی؟
نفس: (این تنها راهیه که میتونم از رفتن
منصرفت کنم محمد حسین منو ببخش
که این حرفو بهت میزنم.)
نفس گفت : قبل رفتنت منو ..
نفسی کشید این تنها راهی بود که
میتوانست محمد حسین را منصرف کند
لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط ..
طلاق بدی.
و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز
شده ی محمد حسینش محمد حسین چه
میکردم با این حرف سنگین نفس؟
دست محمد حسین برای فرود آمدن روی
صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا
مشت شده ماند محمد حسین فریاد زد
فریاد زد : بسه نفس به ولایت علی قسم
یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری
بخدا..ادامه ی حرفش را خورد و
گفت : من و تو فقط وقت مرگ از هم
جدا میشیم فهمیدی؟
👇👇👇