eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‏شرکت ملی گاز: اصلا کاهشی در تامین گاز نیروگاه‌ها رخ نداده بلکه بیشتر هم دادیم! ♦️شرکت پخش فرآورده‌های نفتی: سوخت مایع بیشتر از قبل هم تامین شده! ❌با این تفاسیر دو حالت بیشتر وجود نداره یا دنبال ایجاد نارضایتی‌های کاذب هستید یا این وسط دزدی رخ داده @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #کوله_باری_از_عشق_فصل۲ قسمت‌۱-۳ به دخترک نوجوان ر
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۴-۶ نفس : اوووو حالا اسمشو انتخاب نکن محمد حسین : چشممم آماده باش که نزدیکم نفس : چشمت منور به شیش گوشه ارباب آقا ، چشم محمد حسین : دورت بگردم خداحافظ نفس : خدانگه دار و تماس را قطع کرد.. به چهار سال پیش رفت آن روز های دانشجویی و استادی نفس چه خاطرات شیرینی داشتند باهم و دارند.. و اما الان که نفس یعنی خانوم دکتر آروین پزشک متخصص روان درمانگری شده و با جان و دل به مردمش خدمت می‌کنه.. راستی قراره پای یه کوچولوی قشنگ هم به زندگی نفس و محمد حسین باز بشه.. نفس لباس های کارش را با لباس های بیرونی اش تعویض کرد و بیرون رفت آیناز و شیرین و مریم همون اکیپی که با نفس اکیپ شیطون دانشگاه رو تشکیل میداد حالا خانوم دکتر صدایشان میزنند.. لبخندی زد و به طرف در رفت.. آیناز : به به خانوم کجا تشریف میبرن؟ نفس : دارم با آقامون میرم بیرون به شما چه ربطی داره آخه؟ مریم : عههه عه بچه ها این دیگه از وقتی که شوهر کرده خییلی پرو شده ها شیرین : بچه ها تا قبل اینکه آقاشون بیان پایه اید یکم ایشونو اذیت کنیم؟؟ همین موقع بود که محمد حسین در چهار چوب در قرار گرفت در این چهار سال مرد تر شده است. محمد حسین : اهم اهم چشم من رو دور دیدین خانوما؟ نفس : وای آخیش راحت شدم بریم دیگه بعد هم چشمکی حواله ی چشمان متعجب آن سه نفر کرد و خداحافظی کردند..⁶ توی آسانسور رفتن یاد اولین باری که باهم توی آسانسور بودن افتاد .. نفس : چی شده که شما دست از خساست برداشتین؟ محمد حسین ابرو هایش را بالا داد و گفت : من؟! نفس : دِ نَه دِ من محمد حسین بینی اش را کشید و گفت : زبون دراز شدی خانوم؟ نفس در آسانسور را باز کرد و گفت : همینه که هست ... ایــــش بعد هم در ماشین نشستند .. محمد حسین: نفس بریم اون پاساژه که یه ماه پیش رفته بودیم؟ نفس : من میگم تو یچیزیت هستا.. من که از خدامه بریم محمد حسین : عی هی نفس : آها راستی محمد حسین امشب مامانم دعوت کرده ها یادت باشه محمد حسین : دم این مادر زن ما گرم نفس : ایـــــــــش 👇👇👇
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۴-۶ نفس : اوووو حالا
حب المهدۍ هویتنا: کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۷ -۱۰ محمد حسین بلند خندید و نفس در دل خدا را شکر گفت به پاس این خوشبختی. آخه کی فکرشو میکرد انقدر وابسته هم بشن؟ باورش برای نفس هم سخته ولی فقط اینو میدنه که با تمام وجود عاشقشه با صدای ترمز ماشین جلوی پاساژ افکار نفس هم پایان یافت دست در دست هم وارد پاساژ شدن محمد حسین شوخی میکرد و نفس را میخنداند چشم نفس به سمت آن ویترین و لباس درونش کشیده شد .. با نگاه خیره ی نفس محمد حسین هم به سمت ویترین نگاه کرد و دست نفس را گرفت و گفت : دوستش داری؟ نفس : کیو محمد حسین خندید و گفت : منو دیگه؟ نفس سرش را به معنای تاسف تکان داد وارد همان مغازه شدن خانم جوانی که فروشنده بود جلو آمد و سلام و خوش آمد گویی کرد محمد حسین آن لباس را نشانش داد و خواست تا آن لباس را بیاورد چقدر آن روز خوش گذشت همین طور تا ساعت 7 غروب در شهر بودند که نفس با نفسی که بند آمده بود گفت : نفس :بستههه محمد حسین بیا بریممم محمد حسین :تنبل شدیااا دیگر چندان وقتی تا اذان نمانده بود تصمیم گرفتند یه راست به خانه ی حاج محسن بروند همین که در را زدند پریناز خودشو در آغوش نفس انداخت راستی گفتم که داداش امیرم با پریناز ازدواج کرد و الان هم یه آقا کوچولو ی ۲ ساله داره؟ عمه قربونش برههه تازه داداش امین هم با یکی از همکلاسی هایش به اسم شیوا نامزد کرده نفس :آخ آخخخ پریناز بچممم مرد پریناز :خاله قربونش بره نفس میدونی چقد دلم برات تنگ شده بودددد؟ نفس : آره معلومه⁸ بعد هم امیر جلوی دراومد قربون داداشم برم من که انقدر آقاست امیر نفس را در آغوش گرفت و گفت : امیر :دلم برات یه ذره شده بود وروجک من نفس چینی به ابرو انداخته و گفت : وروجک اون پسرتههه نه مننن شیوا دختر ساده و مهربونی بود اما حس میکنم یکم با ما غریبیش میشه عیب ندارد امشب انقده باهاش صمیمی باشم که فکر کنه اینجا خونه خالشهه شیوا :سلام نفس جان نفس :سلام زن داداش گشنگم چطوری؟ شیوا لبخندی زد و گفت :قربونت امین گفت : اهم اهم نفس خندید و گفت : وووو داداش مارووو دورت بگردم قلب خواهررر وایییی مامان زهرای من چقده به خودش رسیده اوخ اوخ دلم برای بابا محسن خودم لک زده بود دورش بگردم منننن بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی اجازه ی نشستن رو صادر فرمودن ایــــششش وا من چرا جدیدا همش ایش ایش میکنم آخه؟ اوخ اوخ ببین کیو دارم میبینممم عمه قوربونت بره آقا محمد جواد پسر امیر و پریناز رو انقده بوس کردم که بچه ی طفلی رنگ از روش پرید صدای زنگ خونه اومد نمی‌دونم چرا دلم خواست من درو باز کنم؟ بلند شدم و گفتم نفس : بزرگوارا خودم درو باز میکنما به سمت در رفتم وای ببین کی اینجاست زینب جون خودمه وای من الهی دور سرت بگردم ،، عزیز دل نفسی بالاخره اجازه ی ورود رو به زینب خانوم دادم ساعت حوالی ۸و۹ بود که یکی به گوشی محمد حسین زنگ زد،اونم عذر خواهی کرد و به سمت اتاق رفت یه کم بیش از حد کنجکاوم حلالتون نمیکنم اگه فکر کنید بنده فضول تشریف دارم ظرف میوه رو برداشتم و در زدم و وارد شدم اصلنشم اتاق خودمه چرا باید در بزنم؟ محمد حسین خیلی مشکوک میزدا کلا امروز یه طوری شده بود محمد حسین : باشه مامان جان اومدیم.باشه .باشه خداخافظ یکم دل نگرونت شدم سیبی که پوست کنده بودم رو به طرف محمد حسین گرفتم و گفتم نفس : مامان جون بود؟چی شده؟ محمد حسین : نفس نگران نشو ولی...¹⁰ ولی یه اتفاقی واسه بابام افتاده نفس : وایی برای آقا جون؟پاشو بریم پاشو محمد حسین من طاقت ندارم پاشو من که میگم این محمد حسین مشکوک میزنه ها این اگه حال باباش بد بود همینطور بیخیال به من نگاه میکرد؟؟ محمد حسین سرفه ای کرد و گفت: باشه عزیزم پس آماده شو نفس لباس هایش را تعویض کرد و به دنبال محمد حسین روانه شد زهرا خانم با قیافه ای مضطرب گفت : چی شده؟ محمد حسین : هیچی مامان جون بابام یکم حالش بد شده زهرا خانم : اوا خاک به سرم حاج محسن : ماهم بیایم پسرم؟ محمد حسین: نه آقاجون چیز خاصی نیست بعد هم چشمکی حواله ی امین و امیر کرد و دست نفس را گرفت و رفتند نفس : ای بابا محمد حسین من اعصابم خوردههه محمد حسین : چرا آخه دورت بگردم شوهرت؟ نفس : شما ها مشکوک میزنیننن محمد حسین خندید و گفت : اینا اثرات بارداریه نگران نباش بزار برات یه شعر بخونم تو ادامشو بگو خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز نفس :کز این شکـار فـــراوان به دام ما افتد     محمد حسین : به ناامیــدی از این در مـــرو بزن فالی    بود که قـــرعه دولت به نـــــام ما افتد نفس : ز خـاک کوی تو هـر گه که دم زند حافظ  محمد حسین:  نسیــم گلشن جــان در مشــــام ما افتد‍‌ 🙏اگه از رمان خوشتون اومد برای هر پارت یه صلوات جهت تعجیل در ظهور  و سلامتی بابا مهدی (عج) بفرستید.🙏♥️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚السلام علیک یا فاطمه الزهرا 🖤🙏 یکمی حرف بزن علی نمیره .... بسیار زیبا.. التماس دعا 🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید محمدخانی🌹 ⭕️ ماجرای جالب گفت‌وگوی شهید محمدخانی با تکفیری‌ها 🔹یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! 🔹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» 🔹سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ 🔹گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان🇱🇧 بیرون کردیم. 🔹ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق🇮🇶 بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله. 🔹هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان... 🔹بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
⭕️البته انتظار فهم از ایشون نداریم خودش هم قبلا اذعان کرده به این موضوع، ولی بهش بگید دشمنی که قراره باهاش مدارا کنی داره ترین و ترین کابینش رو می‌چینه! ♦️آخرین باری که جناب گفت با دشمنان ، فرداش در تهران شد! ♦️آخرین باری که پزشکیان گفت؛ به پیر به پیغمبر ما هم آدمیم دنبال جنگ نیستیم، پس‌فرداش ترور شد! ❌مدارایی که این همه هزینه برای ما داشته باشه، حماقته نه مدارا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وطن پرست باشید مثل جواد قارایی.... "حاضرم اینجا ریشه و سنگ بخورم ولی به انگلیس و...نروم" 👌 ⭕️میشه راحت‌طلب بود و رفت ولی میشه موند و ایران رو ساخت. همه از خارج تعریف می‌کنن ولی شما بشنوید از فرصت‌هایی که تو همین تحریم‌ها ایجاد شد! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۷ -۱۰ محمد حسین بلند خندید و نفس در دل خدا را شکر گفت
² قسمت‌۱۱-۱۵ نفس : راستی محمد حسین ؟ محمد حسین : جان دلم خانومم؟ نفس : اینطوری نگو‌ من لوس میشنا محمد حسین از ته دل خندید نفس در دل گفت : خدایا شکرت ، شکرت که هستی شکرت که میتونیم بخندیم شکرت که محمد حسین دست داره و می‌تونه منو نوازش کنه شکرت که میتونم جواب محبتاشو بدم خدایا به خاطر همه چیز شکرت محمد حسین : نفس خواستی یچیزی بگی؟ نفس : آره آره فردا سمینار گویندگان داریم و قراره من صحبت کنم میشه بیای؟ محمد حسین : به به خانوم دکتر رو چشمم نفس : اگه تو نباشی استرس میگیرتما محمد حسین محمد حسین: باشه باشه گفتم که میاممم نفس : هی چقدر هوا گرمهههه محمد حسین ماشین رو پارک کرد و گفت : وایسا تا برگردم نفس از پنجره به رفتن محمد حسین چشم دوخت.. نفس : پوففف من میگم این محمد محمد حسین مشکوک میزنه! دِ آخه اگه بابات حالش بده تو میای برا من بستنی میخری؟ محمد حسین با دوتا بستنی برگشت و یکی را دست نفس داد و گفت : بفرمایید.. نفس : ممنون آقا محمد حسین : خواهش خانمم بالاخره تصمیم گرفت به سمت خونه بره دلم برای بابا حمید شور میزد نکنه چیزیش شده باشه نفس : محمد حسین من نگرانم محمد حسین با لحن با مزه ای گفت : منم نگرانممم بعد هم کلید انداخت و در باز شد یا امام زمان همه جا تاریک بود الآنه که قلبم وایسته چه خبره اینجا؟ و یه دفعه برقا روشن شد و برف شادی رو سر نفس فرو اومد .. من که گفتم اینا مشکوک میزنن .. عههه عه میبینی مامان بابای خودمم اینجان که ! اینا چطور فرصت کردن پاشن بیان اینجا نگاهی به قیافه ی شاد محمد حسین انداختم و در دل قربان صدقه اش رفتم هیچوقت ِ هیچوقت فکرش رو نمیکردم انقدر محمد حسین رو دوست داشته باشم آخه واقعا سر کلاسای دانشگاه یه طوری با آدم رفتاد میکرد انگار ارث باباشو خوردی! ایــــــش ببین چی کار کردن اینجا رو وایییی از ذوق مردمممم به محمد حسین نگاه عاشقانه ای انداختم و با لحن لبریز از احساسی گفتم : ممنونتم اونم چشماشو باز و بسته کرد پشت صندلی نشستم و به روی میز نگاه کردم روی کیک نوشته بود • زندگی من تولدت مبارک • فقط خدا می‌دونه چقدر خوشحال بودم من حتی خودمم یادم نبود که امروز تولدمه بعد محمد حسین انقدر خوبه که حتی نقشه هم می‌کشه.. از عمق قلبم واسه بودنش از تشکر کردم.. هنوز هم باورم نمیشه که محمد حسین شده بخشی از وجود من نوبت به کادو ها رسید .. مامان و بابا خودم یه ست طلا سفید فوق العاده زیبا برام گرفته بودن.. مامان شیدا و بابا حمید هم یه ماشین ( خداوکیلی خییییلی چسبید) پریناز و امیر هم یه کارت 15 میلیون تومنی که واقعا عااااالی بود.. یاس و میعاد هم یه ساعت مارک که واقعا خیلی زیبا بود.. هانیه و نامزدش هم یه دستبند خیلی ظریف و جاذاب اوف اوف قش کردمم کاش زود تر بریم خونهههه دیگه نمیتونم خودمو تحمل کنم.. واییی محمد حسین اومد جلو چی آورده؟ محمد حسین جلوی اون همه آدم دستمو بوسید و یه جعبه خیلی کیوت داد دستم اشک تو چشمام جاری شد با تمام احساساتم بهش نگاه کردم اون محمد حسین من بود .. اون به این دنیا اومده بود تا بشه زندگی من جعبه محمد حسین رو باز کردم ووو چه خوشگله یه گردنبند شکل قلب که به طرفش نوشته شده بود N و اون طرفش M اوخخخ آقامون از این کارا هم بلد بوده و رو نکرده از همه تشکر کردم و با تمام احساس شادی که داشتم به محمد حسین نگاه کردم ... خستگی از صورتش مشخص بود.. طفلی از صبح کارای دانشگاه و این اختراع جدید که حسابی ذهنش رو درگیر کرده و حالا هم من .. به سمتش رفتم و یه لیوان شربت دستش دادم تشکر کرد و یه نفس خوردش بهش زل زدم و گفتم : من عـــــاشــــقــــــتــــــممممم و الفرار بدو بدو تو آشپز خونه رفتم همه مشغول جمع و جور کردن بودن گفتم : وای تو رو خدا ببخشید همتون به زحمت افتادید شیدا خانم گونمو بوسید و گفت : نه گل دخترم تو رحمتیی داشتم سالاد درست میکردم که دیرین دیرین جناب محمد حسین خان تشریف فرما شدن 👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۱۱-۱۵ نفس : راستی محمد حسین ؟ محمد حسین : جان دلم خانومم؟ نفس : اینطوری
² قسمت‌۱۶-۲۰ محمد حسین : چرا خجالت میکشی آخه خب وایسا جوابتو بگیر با چشم و ابرو بهش فهموندم ساکت سه ولی مگه گوش میده؟ دوباره گفت : وایییی خدایا شکرت زدم به شونشو گفتم : زشته بسههه فریاد کشید : بابا ایها الناس من عاشق این خانمم خراب مرامشم اصلا اووخخ آبروم به کل رفتا نگاهم به جمعیت فضول افتاد ایییییش اینا مگه زندگی ندارن؟ آخه چرا میان فضولیییی البته منم مثل خودشونم¹⁷ هووووووف محمد حسین بستههههه محمد حسین که متوجه معذب بودن شد گفت : جمعیت محترممم بنده و خانومم میخوایم بریم بیرون نفس : عههه محمد حسین ؟ محمد حسین هم دست نفس رو گرفت و گفت : با اجازه ی همگی وایییییی تو منو می‌کشی محمد حسین... به اجبار دنبالش رفتم همین که توی ماشین نشستیم با غر غر گفتم : عهههه محمد حسین این چه کاریه میکنیییی؟ آبرومون رفتتتتت محمد حسین هر هر میخندید.. من واقعا حال خوش این بشر رو درک نمیکنم.. ولی واقعا خوشحالم کرد توقع اینکارا رو نداشتم اصلااا¹⁸ بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر ما به به گلزار شهدا چقد دلم هوای اینجا رو کرده بود امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.. نفس : ایییی سلامممم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بودااا محمد حسین حس و حال عجیبی داشت اون شبا نمی‌فهمیدم چرا اینطور شده خیلی یه دفعه ای محمد حسین گفت : نفس ؟ لبخندی زدم و گفتم : جانِ نفس آقا؟ نگاه مملو از احساسی بهم کرد و گفت : جونت سلامت باشه قشنگ من میشه یه قولی بهم بدی؟ منم که اون شب از ته ته دلم خوشحال بودم بدون هیچ فکری با یه عالمه ذوق و شوق گفتم : هرچی باشه قبوله محمد حسین هم انگشت کوچیکشو جلو آورد و گفت : قول بده هیچ وقت تاکید میکنم هیچوقت فراموش نکنی که تو همه ی جان و جهان منی .. و هر کاری میکنم به خاطر توعه باشه؟ من هم که نمیدونستم قراره بعد ها چه بلاهایی سرم بیاد ، سرخوش دستش رو فشار دادم .. که کاش کمی فکر میکردم قراره چه بلاهایی رو تک و تنها متحمل بشم... اون شب خسته و کوفته به خونه ی خودمون رفتیم حق نبود از محمد حسین تشکر نکنم امشب واقعا خیلی تلاش کرده بود.. یه لیوان آب پرتقال گرفتم و خواستم به اتاق کارش که بسته شده بود در بزنم که صدای محمد حسین منو کنجکاو کرد.. محمد حسین : سردار جان من بادیگارد احتیاج ندارم خودم میتونم مواظب خودم باشم... بعد چند دقیقه گفت : نه سردار اینطور که نمیشه دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد تماسش که قطع شد به اتاقش در زدم و وارد شدم ، سعی کردم خودمو طبیعی نشون بدم اما نمیشد²⁰ با صدای لرزونم گفتم : محمد حسین چیزی شده؟ محمد حسین : نه عزیزم هیچی نشده که نفس : محمد حسین من داشتم رد میشدم صداتونو شنیدم ترو خدا بگو چی شده؟ محمد حسین: وای وای خانم گوش وای میستی؟ نفس : نه بخدا محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت : میدونم عزیزم شوخی کردم ، چیز خاصی نیست فقط حاج فتاح (سردار) گفته که هر جا برم باید یکی باشه که مراقب من باشه .‌.. خنده داره نه؟ می‌خوان منو ترور کنن .. بعد هم بلند خندید نفس آخه مگه من لیاقت شهادت دارم؟ نفس بغض کرد و گفت : آره داری ... آرهههه محمد حسین داریییی به خداوندی خدا اگه با سردار همکاری نکنی نمیزارم پاتو از این خونه بیرون بزاری مگر اینکه از روی جنازه ی من رد شی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🤚 🖤🤚 تسلیت یا بن الحسن گشته عزای مادرت ایام فاطمیه و شهادت جانسوز حضور زهرا سلام الله علیها را محضر ساحت مقدس حضرت ولی عصر (عج) و شما تسلیت می گویم.🏴 🏴➖➖➖➖ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آلاچیق 🏡
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید ادواردو آنییلی🌹 ♦️حالت عجیب ادواردو آنیلی، تنها وارث کارخانه لامبورگینی بعد از ملاقات با امام خمینی(ره) 🎙 🔹 به مناسبت میلیاردر ایتالیایی ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً 👆👆👌 ✅ این آقا میگه: من تا نفس دارم نمیزارم بی غیرتی و بی حیایی عادی بشه، شاید نتونم جلوش رو بگیرم ولی میتونم جلوی عادی شدنش رو بگیرم. ❌عذرخواهی بابت بی حیایی در تصویر 👆 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا حضرت علی علیه السلام با آن همه شجاعت از حضرت زهرا سلام الله علیها دفاع نکردند جامعترین پاسخ به این شبهه را ببینید.. نشر حداکثری فراموش نشه🙏🏻 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌ببینید ، انقلابی دوآتیشه‌ی دهه شصت به چه خفت و خواری افتاده که داره براش فواید انقلاب ۵۷ رو توضیح بده! «اگه شما به ۵۷ می‌گید فتنه ۵۷، دیگه حرفی باقی نمی‌مونه! چرا؟! چون من معتقدم گام به جلو بود. و که الان داریم از قبل انقلاب بیشتره@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
👆❌دفتر نخست وزیر اسرائیل-- بهتر از این نمیتوانست پیاده نظام خود را در ایران لو بدهد.❌ 🔴 ما میگفتیم...کسی باور نمیکرد... ❌🔻دفتر نتانیاهو، امروز چهارشنبه ۲۹فروردین، این پست را در اینستاگرام گذاشته است. ما قبلا میگفتیم که زنان بی حجاب دارند پازل دشمنان ایران را تکمیل میکنند. 🔻میگفتیم که مرگ و شورش یک کودتا علیه تمامیت ارضی ایران و براندازی نظام بود. می گفتیم که این بی حجاب ها پیاده نظام آمریکا و اسرائیل در ایران هستند. اما کسی جدی نمیگرفت. 🔻رهبری معظم هم بر همین مبنا را اعلام کردند. اما هیچ مسئولی آنرا جدی نگرفت. ✍🏻 میم.الف.نون پی‌نوشت: آقای پزشکیان! آقای اژه ای! خبری از شما نیست سردار رادان را کمک کنید....⭕️ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۱۶-۲۰ محمد حسین : چرا خجالت میکشی آخه خب وایسا جوابتو بگیر با چشم و
² قسمت‌۲۱-۲۳ محمد حسین: این چه حرفیه میزنی؟ باشه چشم من از این به بعد با بادیگارد بیرون میرم .. تو حرص نخور راستی نفس خانوم فکر کنم اون آب پرتقال رو برای یکی گرفتیا نه اینکه بزاری تو دستت.. نفس به لیوان آب پرتقال در دستش نگاهی کرد و خندید و به دست محمد حسین داد .. محمد حسین هم تشکر کرد نفس که خیلی خسته بود روی تخت دراز کشید و به آن دخترک پریشان امروز ... اسمش چه بود؟ آهان سارا طفلی چقدر پریشون و رنجیده بود.. برای نماز صبح بیدار شدند و نماز را خواندند و صبحانه هم خوردند ... نفس به سمت سوییچ ماشین خودش رفت و گفت : به به خداحافظت دنا پلاس و سلام شاسی بلند محمد حسین قهقهه ی بلندی زد و گفت : به قول هانیه نو‌ که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ²² نفس : ای آقا رسم دنیا همینه دیگه محمد حسین سراسیمه گفت : نه نفس مبادا من نباشم و تو کسی رو به جای من دوست داشته باشی؟ نفس : اوا بفهم چی میگی اون روزا منظور محمد حسین رو نمی‌فهمیدم نمی‌دونستم چه روزای سختی در انتظار من نفسِ ۲۲ ساله است.. محمد حسین خیلی تغییر کرده بود اما دل خودم رو خوش کردم که چیزی نیست.. نفس : هویی راننده نمیخوای مسافرو برسونی؟ محمد حسین : باید وایسیم جناب بادیگارد تشریف فرما شن نفس : اوووووف الان باید هرجایی بریم هماهنگ باشیم؟ محمد حسین : بععععله صدای زنگ تلفن محمد حسین بلند شد... بعد از چند دقیقه گفت : خب نفس جان میتونیم بریم.. نفس : آخ راحت شدیم بالاخره اجازه ی خروج از خونه رو گرفتیم بادیگارد یه مرد تقریبا 30_31 ساله بود به سمت ماشین رفتیم و با محمد حسین دست داد.²³ خوبه محمد حسین راضی نبود بادیگارد داشته باشه حالا چنان با این آقاهه گرم گرفته انگار برادرشه در کلینیک نگه داشتن بنازم به این کلینیک مشاوره‌ی قشنگ مون محمد حسین : نفس جان رسیدیم میایم دنبالت ساعت 2 نفس : چشم ، خدانگهدار اون آقاهه ( بادیگارد ) : خداحافظ خانم اوفففف در رو که باز کردم باز این یه تا رو دیدم من خدایا من از دست این بشر کجا فرار کنم؟ آیناز : به بهههه خانومم سلام صدامو شبیه این گردن بگیرای کوچه کردم و گفتم : سام علیک آبجی مریم در حالی که دست رو دلش گزاشته بود میخندید ، گفت : اوهههه خانوم آقاتون می‌دونه اینجوری حذف میزنی؟ نفس : ایییییش آقامون اگه بدونه که اجازه نمیده شما ها منو ببینین که به سمت شیرین رفتم و گفتم : شیرین جان من امروز چند تا بیمار دارم؟ شیرین : نفس راستش نوبت بیمار دیروز رو به امروز موکول کردم چون واقعا حالش بد بود به غیر از اون 5 بیمار دیگه هم هست.. 👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۲۱-۲۳ محمد حسین: این چه حرفیه میزنی؟ باشه چشم من از این به بعد با با
² قسمت‌۲۴ـ۲۶ نفس : خوب کاری کردی به سمت اتاقم رفتم و پشت میز نشستم که به اتاق در زده شد .. گفتم : بفرمایید؟ در باز شد و همون دختر دیروز یعنی سارا به همراه یک مرد 27_28 ساله وارد شدند.. لبخندی زدم و رو به سارا گفتم : بیا تو گلم سارا با اون مرد وارد شد.. سارا : سلام خانم دکتر نفس : سلام عزیزم بعد هم نگاه سوالی به آن مرد انداختم خودش فهمید و سریع گفت : سلام خانم آروین ، بنده شوهر خواهر سارا جان هستم .. حقیقتا از جنس نگاهش به خودم احساس خیلی بدی داشتم.. اما احساسمو کنترل کردم و گفتم : خوشبختم آقا .. اما لطفا بیرون باشید تا من با بیمارم صحبت کنم .. لبخند کثیفی زد و گفت : من بیشتر خوشبختم ، چشم بعد هم بیرون رفت .. اوففف به سمت سارا رفتم با مهربانی که چاشنی کلامم کرده بودم گفتم : خب سارا جان چه خبرا؟ سارا سراسیمه به من نگاه کرد و گفت : نفس خانم من .. من روانی ام؟ بعد هم بغض کرد متعجب از رفتارش دستشو گرفتم و گفتم : نه عزیز دلم کی گفته آخه؟²⁵ سارا بریده بریده گفت : داداش ایمان میگه ... میگه من توحم میزنم بعد هم هق هق کنان خودش را در آغوشم می اندازد ، با لحن مهربانی میگویم : ببین تو نه دیوانه ای نه متوحم تو باید اینو به بقیه اثبات کنی اما قبل از همه ی اینها باید به من بگی چه خبره تا منم بتونم کمکت کنم..حالا بگو داداش ایمان کیه؟ مگه تو داداش داشتی؟ سارا : نه نه خانوم دکتر به غیر از پدر و مادرم فقط یه خواهر دارم که اسمش یلداعه اون هم ازدواج کرده و شوهرش داداش ایمانه نفس : خب این داداش ایمان چه کارس؟ سارا : مهندسه ، اگه اون نبود ماها نمیدونسایم چیکار کنیم.. نفس : اشتباه میگی اگه خدا نبود شما نمیدونستی چیکار کنی..²⁶ سارا : درسته بله ... اما اگه داداش ایمان نبود نمی‌دونستم چی کار کنم نفس : سارا یه سوالی برام پیش اومده تو نامزدی ، خواستگاری چیزی نداری؟ سارا گفت : هه چرا داشتم خانوم دکتر ولی دیگه ندارم نفس : چرا سارا خنده ی عصبی کرد و گفت : رفته به داداش ایمان گفته چون من مامان بابا ندارم منو نمیخواد...خنده داره نه؟ نفس : اوه متاسفم ، چی کارس؟ سارا : تو آزمایشگاه کار می‌کنه بهش میگن دکتر ولی چه دکتری که منو ول کرده رفته؟ نفس : تو این حرفا رو از خود نامزدت شنیدی؟ سارا : نه ... ولی داداش ایمان گفته نفس لبخندی بهش زد و ازش خواست بیرون منتظر باشه .. @Alachiigh