eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مافیا علیه کشور و مردم! ✅حضرت آقا فرمودند عده ای در موضوع لوازم خانگی جنجال کردند! ⁉️بنظرتون این عده ای کیا هستند؟ ‼️همون مافیایی که 4700 میلیارد تومن بدهی گمرکی دارند و نمیدن! همونایی که با حمایت از LG و سامسونگ جنجال آفرینی علیه دستور رهبری کردند! همونایی که هرروز کشور را وابسته تر می کنند!💯 لعنت الله علیهم! ✍ حسنا رفیعی 🔮گفتمان 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هرجا سخن از خرابکاریست نام دولت روحانی می‌درخشد/ وقتی وعده‌ها برای کشاورزان اصفهان آب نشد 🔺طرح ۹ ماده‌ای احیای حوزه آبریز زاینده‌رود سال ۹۳ به تصویب شورای آب کشور رسید، اما هفت سال بعد زاینده‌رود هنوز خشک است. Masaf 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت 22 با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه می‌کنم: حامد...! مرد نظامی هم نمی‌داند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده‌ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمی‌دارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار می‌کنی؟ خودش هم می‌داند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده می‌شوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته‌ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش می‌بارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده‌اش نشان می‌دهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم. و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه می‌گذارد: ممنون شیخ احمد! وقتی می‌بیند شیخ احمد هنوز گیج است، می‌گوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا علی! و دست مرا می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان می‌شود؛ با دلسوزی خاص خودش می‌گوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات می‌افته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل می‌شدم، خیلی نگران شدم. یک دستش را دور شانه‌هایم می‌اندازد لب‌هایش را به گوشم نزدیک می‌کند: خدا روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعه‌های بعد خودم میارمت، ولی خواهش می‌کنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می‌کنه، حالا دیگه بخند! تبسمم با خجالت در می‌آمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمی‌خواهم؛ به هتل که می‌رسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده‌اند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی می‌گذارد و به دیوار تکیه می‌دهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل داعشم بده. عمه با همان لحن مادرانه صورتم را می‌بوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم. خاطر ندارم در خانواده‌ای که قبلا داشتم، تا به‌حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست می‌دهد اما دستش را رها نمی‌کند و فشار می‌دهد: با آخرت باشه آبجی ما رو گم می‌کنیا! و علی هم سرش را خم می‌کند: چشم، من غلط کردم. حاج آقا کاظمی به جمع ما می‌پیوندد و می‌گوید: خیلیا هنوز نیومدنا! حامد در گوشم می‌گوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون. حس بی‌سابقه‌ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد می‌گوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح می‌آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است، بهشت. محبت‌های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته‌اشان شده‌ام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفته‌ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روش‌های عملی است، مثلا اتو زدن لباس‌های حامد یا شستن ظرف‌ها برای عمه. حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم. بدون اینکه لباس‌هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها می‌کنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم می‌کند گنگ می‌شنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا می‌پرانَدَم؛ هرکسی باشد نمی‌داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته‌ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش می‌کنم... دیگه مثل دفعه‌های قبل نیس... تو رو به هرکی می‌پرستی جواب بده! پیامک را اول در خواب می‌خوانم، اما لحنش باعث می‌شود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد می‌شود و سر جایم می‌نشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمی‌شود نیما باشد، هیچ‌وقت اینطور پیام نمی‌داد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه می‌دانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمی‌شود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: «خودت حلش کن» و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می‌انداختند توی رودخانه و می‌رفتند، یا می‌مرد یا شنا یاد می‌گرفت! اما حالا نمی‌دانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی‌اش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد می‌آید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی می‌کند. جواب نمی‌دهم؛ تا من لباس‌هایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را می‌پرسد و سربه سرم می‌گذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغه‌های کاری‌اش را داخل خانه نمی‌آورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمی‌فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
🍃🌸به شیر ولرم زعفران اضافه کنید و قبل از خواب بخورید تا خواب راحت داشته باشید !🥛 همچنین زغفران اثر مسکن درد دارد، زعفران خون ساز است کبد را تصفیه و قوی میسازد ،سرفه را رفع میکند 📝 📚حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌ 🍁〰🍂 @Alachiigh
💐⭐️ شعاع مهربانیت را روز به روز زیادتر کن، آنقدر که روزی بتوانی همه را در آن جای دهی آن وقت تا خدا فاصله ای نیست 💐⭐️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۲ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید عباس آسیمه 🌹 ✅شهیدی که هفته ای یک خواستگار داشت! زینب(س) با چشمانی اشک بار نگاهی به عباسش می اندازد و وداع می کند با برادرنه خویش «عباس جان کاش نمی رفتی. بعد از تو چه کسی از حریم من دفاع کند» . عباس(ع) لبخندی زد و گفت «در زمانی نه چندان دور عباس هایی خواهند آمد و در دفاع از حریم زینبم از جان خویش خواهند گذشت». و حال آن زمان است… و این قصه عباسی از ایران زمین است. تیرانداز نمونه و نخبه هوا و فضا اخلاقش بسیار شایسته بود و فرمانده اش می گفت عباس هفته ای یک خواستگار داشت! گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند. عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموری بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود… ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانیان مشکل آب اصفهان چه کسانی هستند؟ از تاسیس صنایع آب بَر ذوب آهن در دوران پهلوی تا سد سازی‌های دوران رفسنجانی به وزارت زنگنه و انتقال آب به یزد توسط خاتمی، مشکلی که دهه‌هاست کسی به آن توجه نکرده... instaenghelabi 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مادر مقدس نیست....!!!! انقدر با بچه های کوچیکتون نشینید پای این شبکه های نجس وگرنه باید خانه سالمندان بغل کنید... 👤 🌹سید سجاد 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃خواهرم‼️ 👥 مردم برای جنس ارزان و دمِ دستی ترمز می‌زنند ✋🏻 💯❌💯فرقی هم ندارد میوه و گوجه و پیاز باشد 😒 یا آدمیزاد ❌جنس ارزان، مشتری زیادی دارد♨️ ✅✅حجاب تضمین کننده سلامت جامعه ... 🍁〰🍂 @Alachiigh
4_5796279457983499445.mp3
2.05M
‍ 🎙 👤 استاد 📝 تأثیر شبکه های اجتماعی در بلوغ زودرس کودک 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت 23 حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله می‌مونه، تا می‌خوری باید بیفتی! اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز کشیده، می‌روم سراغش و تکانش می‌دهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم! حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا می‌دیدن داداششون خوابه، ملافه می‌کشیدن روش. ناخرسند و خواب‌آلود می‌نشیند و با چشمان خسته‌اش نگاهم می‌کند: بفرمایید! اوامر؟ - نیما بهم پیام داده. درحالی که پلک‌هایش را به زور نگه داشته می‌گوید: خوب؟ جوابشو بده! برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش می‌دهم؛ وقتی می‌خواند چهره‌اش از حالت خواب‌آلود به حالت متعجب تغییر شکل می‌دهد: نگفته چی‌شده؟ - نه ولی نیما هیچ‌وقت این‌جوری پیام نمی‌داد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود، نمی‌دونم چی‌شده که اومده این‌جوری منت منو می‌کشه! - خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش. حرف حامد برایم حجت است، اما دلم می‌خواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید بد نباشد پز خانواده‌ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟ برای همین به حامد می‌گویم: میشه تو هم باهام بیای؟ قدری فکر می‌کند: خوب شاید می‌خواد فقط تو رو ببینه. - خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمی‌خواستی ببینیش؟ حامد از خدا خواسته قبول می‌کند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما می‌نویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. می‌بینمت. یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن‌ تایم بودن است؛ پدر نیما هم به وقت‌شناسی اهمیت زیادی می‌دهد؛ اما نمی‌دانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟ نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من می‌تونم حریف زبونش بشم. جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می‌آید؛ به چهره‌اش دقیق می‌شوم؛ نیماست! باورم نمی‌شود، نیما هیچ‌وقت با این وضع در خانه هم نمی‌چرخید، چه رسد به پارک؛ به قول دخترخاله‌ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول دارم، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق می‌دهد! نه بخاطر خوش تیپی‌اش! تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند می‌شویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش می‌سوزد، شاید اثر زندگی در خانواده‌ای ایرانی باشد؛ ترس برم می‌دارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم می‌گذرد؛ نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟ جلو می‌روم: نیما حالت خوبه؟ لبخند بی‌رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام! - سلام! نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می‌اندازد: داداشته؟ چشم غره می‌روم: داداشمون حامد. حامد دستش را برای مصافحه دراز می‌کند: سلام، خوشحالم که دیدمت. نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا می‌کند و دست می‌دهد: سلام، منم. حامد می‌داند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمی‌کند؛ به خواست نیما، روی نیمکتی می‌نشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر. حالا که دقت می‌کنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛ مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره‌اشان با کمی دقت می‌توان فهمید برادرند. نیما بی‌تاب است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: نمی‌شه که همین‌جوری بشینیم اینجا، من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام. می‌دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، می‌گویم: نمی‌خوای بگی چته؟ سرش را روی زانوها خم می‌کند و بین دستانش می‌گیرد: از همه بریدم... نمی‌دونم باید چه غلطی بکنم. - یا عین آدم حرف میزنی یا بلند می‌شم میرم...! یک‌باره سرش را بالا می‌آورد و به چشمانم خیره می‌شود؛ نگاهش رنگ التماس دارد: توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! می‌دونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید! خواهش می‌کنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم... فقطم به تو امید دارم. دلم برایش می‌سوزد؛ اولین بار است که این‌جور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر می‌شوم؛ او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست. - چی شده نیما؟ با همان صدای بغض آلوده می‌گوید: خسته شدم... از همه خسته شدم. ادامه دارد.. 🍁〰🍂 @Alachiigh
من نمی‌ توانم جلوی فرا رسیدن شب را بگیرم ‌ اما می‌ توانم از تاریکی برای کشف زیبایی‌ ها استفاده کنم. تنها، در تاریکی می‌ توان ستاره‌ها را دید. 🎋〰❄️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️ 🎥 | بسیج و امیدآفرینی 🍃🌹🍃 🌹 بَسیج پارهِ تنِ مَردم🌹 🍁〰🍂 @Alachiigh
☘️ 🖼 |ویژه‌هفته‌مبارک‌بسیج 🍃🌹🍃 🍁〰🍂 @Alachiigh
01(2).pdf
631.6K
☘️ 📝 مجموعه یادداشت ؛ «بسیج متضمّن امنیّت ملّی» 🍃🌹🍃 ✍️ دکتر قاسم حبیب زاده 🍁〰🍂 @Alachiigh
☘️ 🖼 |ویژه‌هفته‌مبارک‌بسیج 🍃🌹🍃 🍁〰🍂 @Alachiigh