eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت _اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد بعدشم زرتی درو کوبوندو رفت پیش فااطممه جوونش! بردیا که به شدت از لحن تند سوگند جا خورده بود با بهت پرسید _مگ چی بهش گفتی؟! بغضی که از بعد از رفتن علی تو گلوم لونه کرده بود مانع جواب دادنم شد. سوگند باز به جای من جواب داد _کلی حرف بار خانوومت کرد بعدشم گف تو زندگیم دخالت نکن من با هرکی که دوست داشته باشم عروسی میکنم به توهم ربطی نداره..کجا بودی جلوی علیو بگیری که انقد زنتو تحقیر کرد؟! اَهه!! و سریع از لابی ساختمون خارج شد. بردیا دستمو گرفتو منو کشون کشون سوار ماشین کرد و خودشم به سرعت سوار شدو درو بست. تا درو بست بغضم ترکید..دستامو جلوی صورتم گرفتمو اشکام جاری شد‌ دختر دل نازکی نبودم اما تنها فرد باقی مونده از خونوادم علی بودو دوست نداشتم اونو‌ هم از دست بدم. خوب که گریه کردم و کمی سبک تر شدم‌، از روی‌ داشبورد دستمال برداشتمو اشکامو پاک کردم. بردیا که فهمید سبک شدم زمزمه کرد _با علی صحبت میکنم غصشو نخور.وقتی با زندگیش لج کرده دیگه چرا تو پاسوزش شی..حالا اینارو بیخیال.اومدم تا باهم بریم گردش .بس نیس مرخصی و خونه نشینی؟! با حرف اخرش خندیدمو گفتم _خوبه فقط ۲روز مرخصی گرفتم اونم فقط بخاطر مسمویتی که جنابعالی مقصرش بودی! با حیرت نگاهم کردو گفت _عِه!عِه!عِه! بچه پرو رو نگاه کن!کی بود جیغ جیغ میکرد الا و بلا برام از درخت لیمو بچین؟؟ من بودم میگفتم؟! بعد صداشو نازک کردو ادامه داد _بردیا جوونم واسم لیمو میچینی؟ بدون لیمو ناهار از گلوم پایین نمیره قهقه زدمو گفتم _خیلی نامردی!من اینجوری حرف میزنم اخه؟ همون لحظه یکی پرید سمت شیشه بردیا و جیغ زد هینی کردمو خواستم جیغ بزنم که صدای خندون حسین اومد که گفت _گند زدم به صحنه رمانتیکتون؟! جیغ زدمو گفتم _حسین دعا کن دستم بهت نرسه! با لودگی به صورتش چنگ زدو رو به بردیا گفت _داش بردیا به دادم برس که این جغله منو به دیار باقی میفرسه اونم با بی ار تی!! بردیا قه قه زدو گفت _حقته..تا تو باشی سر به سر دریا نزاری! همون لحظه سوگند با یه پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد و رو به حسین گفت _سروان پویا‌سوار‌ نمی شی؟ خندم گرفت این دوتا با هم مثل بچه ها کلکل میکنن و‌سوژه چتای‌ شبونه منو بردیا میشن. حسین ایشی کردو گفت _دریا این دوستت چقده نچسبه، تو اداره هم که بدتره!نق نقو!! لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم سوگندو ناراحت نکنه. سوگند هم کم نیاوردو رو به بردیا گفت _پسر خاله..دایی خانومت خیلی جلفه میدونستی؟؟ دیگ نتونستم نخندم زدم زیر خنده و با خنده من بردیا هم شروع کرد به خندیدن. حسین سریع سوار شدو گفت _بفرما سروان.انقد پرتو پلا گفتی که یادمون رفت بریم اداره.بردیا روشن کن بریم که پدرو پسر(سرهنگ و سرگرد مهدوی) سرمونو با اون خودنویس خفنش میبره میده به عروسو خواهر عروسش! سوگند با شنیدن کلمه عروسو خواهر عروس جیغ زد اخه خواهرش ، زینب همسر سرگرد مهدوی بود سوگند_بامزه..به جای چرت و پرت گفتن مختو یه چکاپ ببر.امروز جمعست و جنابعالی هم امروزو خونه استراحت کن... بردیا اروم پچ زدو گفت _خدا به دادمون برسه ادم قحطه که میخوایم با این دوتا بریم دارحمه؟؟ (دارحمه به قبرستون و گلزار شهدای شهر شیراز میگن ) خندیدموگفتم _مجبور نبودی با این دوست مشنگت که دایی بنده هم تشریف دارن افتخار همراهی به منو سوگند بدی؟ حسین معترض گفت _عای شما دوتا!چی میگین دو ساعته بلند تر بگین شاید این سروان فرحی زیپ دهنشو بست و کمتر مخ منو تیلیت کرد! وباز هم قه قه منو بردیا بالا رفت و جیغ جیغای سوگند شروع شد از صمیم قلبم از حضور بردیا و حسین و البته رفیق جینگم، سوگند بعد از بحث با علی خیلی خوشحالم! و خدا رو شکر کردم واسه داشتن یه دایی مثل حسین یه نامزد مثل بردیا و یه رفیق که مثل خواهرمه مثل سوگند. خدایا شکرت!! بعد از خوندن فاتحه و شستن قبر مامان و بابا و اقاجون و مادر جون والبته پدر بردیا از دارحمه خارج شدیم. بردیا_نظرتون چیه بریم باغ جنت؟! حسین_چار پایم... سوگند_منم هستم لبخندی بهشون زدمو گفتم _منم هستم....بردیا به پارسا و پریا هم بگو با معصومه و ضحی و خاله بیان! رو کردم سمت حسینو ادامه دادم _توهم به دایی و خاله خبر بده! سوگند میون حرفم پریدو گفت _محمدو زینب نمیان...قراره واسه بچشون برن سیسمونی بخرن! لبخند زدمو گفتم _الهی..انشاالله که یه بچه ی سالمو گوگولی باشه همه جوابمو دادن _ انشاالله کنار معصومه نشستمو گفتم _خبری از تو راهی نیست؟ خنده بی صدایی کردو باخجالت سرشو به معنی اره تکون داد... با ذوق جیغ خفیفی زدمو گفتم _راس میگی؟؟ معصومه سرشو پایین انداختو گونه هاش گلگون شد.... دارد... @Alachiigh
پری پرید وسطو گفت _چیو راس میگه؟! جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی رو به پارسا کردمو گفتم _وای داداش بابا شدن دوبارت مبارک باشه!!شیرینیش کو؟؟ ضحی با شنیدن حرفم دویید سمت معصومه و جلوش ایستادو گف _مامانیم بهش بگو من حواسم خیلی بهش هست.مگ نه دَلا... پریا خندیدو گفت _عمه جون....دلا نه..دریا درسته ضحی زبونکی به پریا انداختو گفت _زنعمو خودمه‌...دوس دارم بگم دلا خندیدمو محکم بغلشم کردمو ذوق زده گفتم _وای من غش! همه خندیدن خاله پریچهر اروم تو گوشم زمزمه کرد _انشاالله بچه ی تو و بردیا! لبخند گنده ای زدمو گفتم _انشاالله خاله جوونم!! خاله هدی نیشگون از پهلوم گرفتو گفت _ورپریده حیا رو قورت دادی؟؟ سوگند خندیدو گفت _نه خاله خانم! شوورش داده حسین پرید وسط حرف سوگندو گفت _اره ابجی...مال این سروان فرحیمونم که ترشیده دایی هادی زد پشت گردن حسینو گفت بچه انقد این دخترمو اذیت نکن! حسین هینی کشیدو گفت _یا خدا!داداش کی بهت بچه داده که این دختر دیوونته!؟ سوگند حرصی نگاهم کردو گفت _دریا تو بزنش من نامحرمم نمی تونم لبخند پهنی زدمو گفتم _به روی چشم! و حسین قبل از پس گردنی یه من پس گردنی از خاله هدی نوش جان کرد که سوگند جیغ کشیدو پرید بغل خاله و گفت _وای هدی خانم یه دونه ای به مولا!! باز هم همه خندیدیم که حسین با چشماش واس خاله و سوگند خطو نشون کشید. همون لحظه معصومه با اشاره دستش به گوشی بردیا اشاره کردو توی دفترش نوشت "گوشی اقا بردیا داره زنگ میخوره!" لبخند زدمو با تشکر بلند شدمو رفتم سمت گوشی بردیا. علی بود! ناخوداگاه اخمام توهم رفت. بردیا کنارم ایستادو با دیدن اسم علی گوشیو ازم گرفتو جواب دادو روی حالت بلندگو قرار داد. صدای علی تو گوشی پیچید که پرسید _احوال شوهر خواهر گلم چطوره؟! بردیا سرد جوابشو دادو گفت _با توهینای برادر زنم به زنم حالم خیلی خوبه! علی_شرمنده داداش ولی مقصر خودشه....داره تو زندگیم بیش از حد دخالت‌ میکنه! بردیا تقریبا داد زد _مرد حسابی یه نگاه به دختری که میخوایش کردی؟؟ به والله که ضایعست کاسه ای زیر نیم کاسشه! با داد بردیا پسرا از الاچیق خارج شدن و دخترا و خاله ها نگران نگاهمون کردن... پارسا و حسین خواستن چیزی بگن که با دستم ازشون خواستم سکوت کنن... دارد... @Alachiigh
علی غرید علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خیر اصلا هم اینطور نیس...فقط دارم احترامتو نگه میدارم... سریع گوشیو از دست بردیا قاپیدمو گفتم _الووو....علی...کجایی؟! علی با طعنه گفت _عجبی...خانوم بجای موش دَووندن تو زندگی بقیه احوال پرسی هم میکنه! صدای ظریفی از اون طرف خط اومد که پرسید _علی چرا عصبانی هستی عزیزم کیه پشت خط؟! هه! پس پیش فاطمه بود‌‌‌. پرسیدم _علی نامزدتو نمیاری ببینیمش...همه اومدیم باغ جنت...خاله و دایی هم با خاله پریچهر هستن...نمیای؟ علی پوفی کردو گفت که تا یک ساعت دیگه با فاطمه میاد. حسینو پارسا که تا حدودی ماجرا رو فهمیدن بهت زده نگامون می کردن. دایی مبهوت پرسید _علی نامزد کرده؟ سرمو انداختم پایینو گفتم ¬_دایی بخدا خیلی گفتم با شما و خاله مشورت کنه...اما گفت اونا مخالف فاطمه ان...به خدا سعی کردم جلوشو بگیرم اما قبول نکرد...من دختره رو ندیدم اما تا جایی که تحقیق کردم...دختر درست و سر به راهی نیست. به علی گفته بزرگ شده پر‌ورشگاست اما اسمو ادرس پرورشگاهو‌ نمیگه!!! بردیا هم تحقیق کرده اما اصلا اسمی به اسم فاطمه محمود توی پرونده ها و بچه های سابق پرورشگاه ها نیست! دایی پوفی کردو گفت _خدا عاقبتشو بخیر کنه...وقتی اومدن برخوردت با هر دوشون باید خوب باشه...به هر حال باید به انتخاب برادرت احترام بزاری! دریا_چشم دایی...هرچی شما بگین! خاله هدی معترض گفت _چی چیو چشم دایی...هادی میفهمی چی میگی...اون دختره معلوم نیست کیه! اصلا هدفش معلوم نیست از کارش!!! علی _سلام چقدر زود رسیدن!! خاله با اخم به علی نگاه کردو نگاه گذرایی به دختر کناریه علی کردو از‌خاله پریچهر خواست تا همراهش به بوفه باغ برن. نگاهی به دختر همراه علی یا همون فاطمه کردم. از تیپش جا خوردم.‌..پیراهن کوتاه چار خونه مشکی که تا رونش بود به همراه شلوار زخمی زرد رنگ و کلاه گپ که کامل موهاشو داخلش جا داده بود‌ و زخم چاقوی روی گونش و اون تتوی کنار چشمش ازش یه چهره ترسناک ساخته بود! پارسا و حسین و بردیا تا نگاهشون به فاطمه افتاد با اخم و سر به زیر سلام کردنو به سمت الاچیق رفتن... دایی بهت زده به فاطمه نگاه کردو درنهایت با تبریک وارد الاچیق شد . سوگند تبسمی کردو با لبخند مصنوعی به سمت فاطمه رفتو با خوش رویی سلام کرد که فاطمه با دیدن ظاهر پوشیده و اراسته سوگند پوزخند زدو اروم ولی طوری که هممون بشنویم رو به علی گفت _علی یه وقت گناه نکنه منو دیده و به حرف بی مزه ی خودش خندید. در کمال تعجبم علی هم خندید پریا که از حرف فاطمه،به شدت ناراحت بود گفت _خانومی ما با دیدنت وحشت کردیم نه گناه!! رو کرد سمت منو ادامه داد‌ _دریا بیا بریم نماز وحشتمونو بخونیم وگرنه من شب با دیدن این لولو خانوم و تیپ وحشتناکش خوابم نمی بره! سوگند خندیدو گفت _وای پری بدو بریم که الانه سکته کنم! از حرف دخترا خنده اومد روی لبم به علی نگاه کردم که هم شرمنده بود هم عصبانی... انگار بین دوتا حس گیر افتاده بود... بهش گفتم ¬_خوشبخت باشین...فقط داداش نماز وحشتو بلد نبودی حسین یادت میده! فعلا و سمت دخترا رفتمو باهاشون همراه شدمو به سمت خاله هدی و خاله پریچهر رفتیم دارد... @Alachiigh
هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچین انتخابی بعید بود!! خاله پریچهر نگاهشو بینمون چرخوندو گفت پریچهر _چی بگم خواهر! انشاالله که خدا کمکش کنه از این جهالت خارجش کنه. پری حسرت وار گفت _انشاالله...خدا از دهنت بشنوه مامان! با این حرفش منو سوگند نگاهی بهم کردیمو درنهایت نگاهمونو چرخوندیم سمت پریا و مشکوک نگاهش کردیم... نکنه عاشق علیه؟!!!! * وارد اداره شدمو یه راس به سمت اتاق مشترکم با سوگند رفتم... به محض ورودم سوگند حرصی گفت _دریا من اخرش این داییتو خفه میکنم...عه!عه! در اومده میگه سروان فرحی نماز وحشتتون فراموش نشه! پلیسی به ترسو ندیده بودم که به لطف شما دیدم!! خندیدمو گفتم _وای از دست شما دوتا....بخدا باهم مو نمی زنین...بردیا هم میگه اون از دست تو هی تو سرش نق میزنه تو هم اینجا! خندیدو چیزی نگفت. پرونده روی میزمو نگاه کردمو شروع به خوندن کردم...چن دقیقه بعد صدای سوگند اومد که میگفت نیم ساعت دیگه جلسه ی مهمیه و حضورم الزامیه . بردیا . عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم _چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟! بردیا . عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم _چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟! به تته پته افتاده بود و این یعنی حدسم درست بودو قضیه اینطور که گفته نیس! حسین خم شدو دستاشو حائل میز کردو خیره شد تو چشمای پدر مقتولو گفت _اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی... صاف ایستادو به‌سمت در خروجی‌ رفت. قبل از خروج ایستاد اما برنگشت... از روی شونه نگاهی بهش انداختو گفت _در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد. و از اتاق خارج شد. خواستم از اتاق بازجویی خارج شم که گفت _صبر کن!... ** وارد سالن اجتماعات شدم و با یه احترام نظامی کنار حسین و مقابل دریا که با اخم بین دو ابروش که نشون میداد چیزی فکرشو مشغول کرده به میز خیره شده بود نشستم! رو به حسین گفتم _چشه؟! حسین سرشو بلند کردو متعجب نگاهم کردو گفت حسین _کیو میگی؟! پوکر نگاهش کردمو گفتم _منظورم دریاست دیگه! حسین _اهان...اون جغله رو میگی؟... نمی دونم! کمی فکر کردو بعد خیلی جدی گفت _فکر کنم تحفه خانم مخشو خورده ناراحته! پوقی زدم زیر خنده و گفتم _خیلی نکبتی حسین! به دختر خاله بیچارم چیکار داری؟! _یکی سوگند خانم بیچارست یکی هم مرحوم هیتلر! نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده! محکم زدم پس کلشو گفتم _کم شر بگو برادر من....الان سرگرد درسته قورتمون میده! حسین پشت چشمی واسم نازک کردو گفت _اییش...گور باباش!! سوگند که شنید خیار توی بشقابشو پرت کرد سمت حسین که محکم خورد تو سرش از خنده درحال انفجار بودم اما اینجا جای خندیدنو قهقه زدن نبود. دریا که تا اون لحظه سرش پایین بودو خیره میز ، سرشو بلند کردو نگاه اخمالوشو به سوگند و بعدشم به حسین انداختو با جدیت تمام به سوگند گفت _جناب سروان لطفا به یاد بیارین که کجا هستین! اینجا جای شوخی های خاله زنکی نیست!پس لطفا تا اومدن سرهنگ مهدوی سکوت کنین! منو حسین ‌و البته دونفر دیگه از همکارا متعجب خیره ی دریا بودیم که حالا روی کاغذ جلوش با خودکار خطوط نامعلومی میکشید... سرگرد مهدوی سرفه مصلحتی کردو گفت _حق با سروان فرهمنده(دریا)بهتره از شیطنت نا به جا دست بردارین! همون لحظه سرهنگ مهدوی وارد سالن اجتماعات شد وهمه به احترامش بلند شدیم. ** دارد... @Alachiigh
دریا . با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکردم... صبر کن ببینم!!! پدر مقتول گفت دو‌ماه پیش اومدو ازم خواست تو خونم باشه درست همون چیزی که...!! نهههههه!!!! یعنی!!!!! « علی_دریا! یکی از همکارام در به در دنبال خونست....ازم خواسته اگر تو مشکلی نداری بیاد پیشمون تا خونه پیدا کنه...» صدای علی و حرفاش در مورد فاطمه همش تو سرم می پیچید « علی_قیافش به خاطر گذشتش خیلی عجیب شده...چون یه زخم چاقو روی گونشه! ولی‌خیلی‌مهربونه!...» یاد قیافش توی باغ جنت افتادم که زخم چاقوی روی گونشو تتوی کنار چشمش و اون تیپ عجیب و غریبش تعجب همه رو برانگیخت! خدای من!!! اینا همش اشتباهه مطمئنم اشتباهه... باید با علی حرف بزنم....باید اونم همین الان! سریع از جام بلند شدمو با یه ببخشید سالونو ترک کردم. هنوز از ساختمون سازمان خارج نشده بودم که صدای بردیا رو از پشت سرم شنیدم. بردیا _وای دختر نفسم رفت....هوووف...کجا میری با این سرعت؟! دریا_بردیا باید یه چیزیو بفهمم!دعا کن حدسم اشتباه باشه! بهش اجازه صحبت ندادمو سریع به سمت نگهبانی ورودی پاتند کردم... تا خواستم که نگهبان برام اژانس خبر کنه صدای بوق ماشین بردیا رو از پشت سر شنیدم! به سمتش رفتمو گفتم _تو کجا؟! بردیا _احیانا انتظار نداری که با این اشفتگی حالت ولت کنم به امون خدا؟! بپر بالا میرسونمت خانم پلیسه! لبخندی زدمو بدون اتلاف وقت سوار شدم و ادرس محل کار علیو به بردیا دادم...همونطور که به سمت پایگاه اورژانس شهرک صدرا میرفت پرسید بردیا _منتظرم تا دلیل یهویی بیرون زدنت از جلسه و البته سراغ علی رفتنو برام بگی! _باید عکس فاطمه رو از علی بگیرم! یهو زد رو ترمز که چون یهویی بود سرم به شیشه خورد... توجهی به ماشینای معترض که مدام بوق می زدن نکردو متعجب نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگه انگار یاد چیزی افتادو نتونست حرفی بزنه... ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردو اروم و کمی با وحشت نگاهم کردو در نهایت به سختی گفت بردیا _نگو ک فک میکنی فاطمه همون قاتله سحره! صورتمو با دستام پوشوندمو سکوت کردم. بردیا _اما... بردیا_اخه... صدامو صاف کردمو گفتم _منم واسه اما و اخه داخل ذهنم جواب پیدا نکردم! وای بردیا اگر فاطمه همچین ادمی باشه ، علی نابوود میشه!! وای خدایا!! بردیا ماشینو بعد از چند دقیقه به حرکت در اوردو گفت _امیدت به خدا باشه!! دارد... @Alachiigh
شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید _سلام ابجی دری خودم!چطوری؟! لبخندی زدمو معترض گفتم _اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟ قه قه زدو گفت _نه که توهم زبون نداری‌و نمی تونی منو حرص بدی! خندیدمو گفتم _واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم! ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت _وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟! _ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم! پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد! کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید _سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟ لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟ خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشون‌میگم. _دستتون درد نکنه خاله!! خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان! _جونم؟! خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا! لبخندم تشدید شدو گفتم _خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم! ناهارو هم بیرون میخوریم! خاله معترض گفت _ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ! کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم. اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت _ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟! _... _وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!! _... ... ... سوگند قهقه ای زدو گفت _باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی! شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت _ها؟؟چیه؟؟‌چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!! گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم _گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش! سوگند قیافشو جم کردو گفت _ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!! بهت زده گفتم _دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!! دارد... @Alachiigh
معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت _تو بیابون... دنبال اب و نون! خاله قهقه زدو گفت _سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!! خندیدمو گفت _خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت! معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت "خیلی خوبی دریا" پریا و سوگند معترض گفتن _ _ما هم که سیب زمینی اب پز! خنده ی خاله بالا رفتو گفت _ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته! معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت "همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..." فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه! رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت "خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!" خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد... خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید _قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟ بردیا گیج نگاهش کردو گفت _وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!! پریا خندیدو گفت _داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟ بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا... پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون. یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم... با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم! جیغ کشیدم _سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!! افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم.... هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند! بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو با‌کلی معطلی بخره و پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید... اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه! ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم... _چیه حسین! حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت _به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم! متعجب گفتم _چیکار کنی؟! حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی! _حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی! حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش! _من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!! نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت _بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده! _ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته! و سریع به سمت الاچیقمون دویدم. تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم. _فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده! چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت _تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!! سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم _میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم! نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت _چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!! دارد... @Alachiigh
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم... زمزمه وار گفتم _وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود! و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم. دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت! وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم. پریا _زده تو برجکت حسابیا! _به وقتش جبران میکنم...نگران‌نباش! خاله هدی کو؟ پریا خندیدو گفت _نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار! سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد _برو بچ! قاطی پاتی داره میاد! نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست! سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم. وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش! سوگند پچ زد _عجب جونوری هستی تو دیگه! زیر لب غریدم _بعدا جوابتو میدم! فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت ایول نقشم داره خوب میگیره! خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم! سرشو پایین انداختو گفت _ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم! اره جون عمت! نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ... خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی! سکوتمو که دید ادامه داد _می بخشی منو؟! ( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد) _قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم! سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت _هن؟! چی چی؟ علووش؟! و بعد چهرشو در هم کردو گفت سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!! بعد اروم زمزمه کرد _علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن! فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد! خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد! سریع گفتم _فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ‌..یه وقت به دل نگیریا!!! سوگند همون طور که خیار میخورد گفت _اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی! فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!! سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم اروم به سوگند گفتم _فدایی داری سوگند! سوگند _چاکریم! خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت _ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!! دارد... @Alachiigh
پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن. تا کنارش نشستم حسین گفت حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره! _حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت! بردیا قهقه زدو گفت _حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن! سوگند گفت _ایول دریا! حسین مظلوم گفت _چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟ پریا خنده ی ارومی کرد و گفت _اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر! سوگند خندیدو گفت _سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین! حسین خندیدو گفت _ادم محبوب بدخواه زیاد داره! پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت ¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه بدخواه زیاد دارم؟! سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد! علی بلند گفت _میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟! معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن.. علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد. حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟! فاطمه به جای حسین گفت _همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟! کمی بهت تو‌چهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد. پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت. با لبخند یه دستی زدمو گفت _وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد! همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم _راستش علی به من گفته بود که.. پرید میون حرفمو گفت _حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم! سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت _نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!! حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه علی کمی هول شد. اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش! علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد... (یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم) علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست! (به به...دومیو هم پیدا کردم) علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده... (لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! ) علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم! فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست! ایول علی خوب امار دادی! ولی خاک تو سرت! اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!! میگفتی خودم یادت میدادم! حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من! فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت _چیزی شده؟ سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت _اره فاطمه _چی؟ سوگند پوکر نگاهش کردو گفت _داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟ ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول! دارد... @Alachiigh
بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواستگاری کنم...ولی تو چی؟! حسین کم نیاوردو گفت _دایی عروس بودم...خوشحال شدم از ترشیدگی خلاص شده خب! کوبیدم تو سر حسینو گفتم _نگاش کنا!!!تو خودت هنوز زن نگرفتیا! نگاهی به سوگند انداختو سرش پایین انداختو گفت _انشالله (سرشو بلند کردمو ادامه داد) حسین _ به کوری چش تو هم که شده می رم یکی از خاطر خواهامو میگرم! صدای خیلی خیلی اروم سوگندو شنیدم که غرید _شما به غیر من غلط میکنی کسیو بگیری و خاطر خواهی داشته باشی! منو بردیا نگاهی بهم انداختیمو با شیطنت نگامونو به سوگند دوختیم وقتی فهمید چی گفته و منو بردیا شنیدیم سرخ شدو سر به زیر! بردیا نگاهشو دوخت به حسینو گفت _بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا! سریع گونه سوگند و بعدشم حسینو بوس کردمو رو به خاله پریچهر گفتم _خاله جون دیگه غصه سوگندو نخور.. شوهرش دادیم! حالا با خیال راحت غصه پریا رو بخور! همه خندیدن خاله ذوق زده گونه سوگندو که گوجه شده بودو بوسید و به حسین که نیشش تا بنا گوش باز بود تبریک گفت... بعد از خوندن نماز ، پسرا مشغول کباب کردن شدن و منو سوگندو پریا با معصومه و ضحی کوچولو مشغول گپ زدن شدیم... خاله هم به حرفای ما گوش میدادو گاهی تایید میکرد.. فاطمه خانووم هم به همراه شوهر گرامیشون رفتن قدم بزنن! چقد دختر لوس و مسخره ایه...اه! اه! با صدای پریا به خودم و اومدم با لبخند گفتم _ جانم!؟ پریا_ حوصله داری یکم حرف بزنیم؟ _اره عزیزم! درخدمت شمام ابجی... پریا اهی کشیدو گفت _امروز تو اینترنت یه مطالبیو دیدمو خوندم که دیگه چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون! نمیدونم چرا اینجورین!! ادعای روشن فکریشون گوش فلکو کر کرده! ورد زبونشون اینه که هر کس یه عقیده داره و باید بهش احترام گذاشت اما به ما مذهبیا که میرسن یادشون میره به عقایدمون احترام بزارن! لبخندی زدمو دستمو روی پاش گذاشتمو گفتم _حرفات حرفای دل همه ی مسلمونا به خصوص شیعه هاست مامانم هر وقت حرفای تو رو بهش میزدم میگفت دخترم یه روزی میرسه که زنده نگه داشتن اسلام مثل گرفتن اتیش تو دسته! باید صبوری کنیو چشم انتظار منجی باشی! سوگند گفت _خدا عاقبتمونو بخیر کنه! این فضای واقعیه و کنترل کردنش برای دوری از گناه خیلی اسون تره. فضای مجازی خیلی وحشتناکه.به ضرب ثانیه میتونی بزرگترین گناهارو کنی! نصف بیشتر این دسته از افراد هم از طریق همین فضای مجازی اینجوری شدن! فضای مجازی زن و مرد نمیشناسه! درگیرش که بشی واویلا! خاله پریچهر _عزیزم حدیث امام علی که مادر دریا به دریا زده مثال امروزمونه! زنده نگه داشتن اسلام اینروزا خیلی سخته! جنگی که دشمن برای نابودی اسلام در پیش گرفته مخرب ترین جنگه! جنگ نرم ، میتونه از جنگ سخت و جنگ های فیزیکی وحشتناک تر باشه! معصومه نوشت "چاره چیه؟؟ چیکار باید کرد خاله؟ همه میگن جنگ نرم خطرناکه ولی نمی گن چجوری باید مقابله کنیم باهاش" لبخندی به روش زدمو گفتم _اینجاست که باید ما خانوما جهاد کنیم! پریا خندیدو گفت _چی میگی دریا؟؟ تفنگ دست بگیریمو بریم بکشیمشون؟؟ اصلا چرا می گی خانوما؟ خندیدمو گفتم _نه عزیز من! ما زنا نمی تونیم بریم جنگ! نمی تونیم مدافع حرم شیم! چون مردامون غیرتشون نمیزاره ناموسشون به سختی بیفتن!! خب...حالا که نمی تونیم بریم جنگ و جهاد در راه خدا کنیم بشینیم یه گوشه غصشو بخوریم؟ نه! ما خانوما باید وارد عرصه فرهنگی شیم و مجاهد فرهنگ اسلامی بشیم! کجا فعالیت کنیم؟ تو پایگاه بسیج! کجا این کارو به بقیه هم یاد بدیم؟ رسانه ها و فضای مجازی! دارد... @Alachiigh
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت _بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن! بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم. بردیا هم کنارم ایستاد. همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن... سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت _بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم! بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت _سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟ عکسو روی میز گذاشتمو گفتم _ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون‌ دخترست؟! با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت... البته بیشتر نفرین بود! سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد! باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد! وای علی نابود میشه! وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم! بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه! به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت _سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم! بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم _وای داداشم میمیره بردیا! بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت _سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده... سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت _اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری! بعد از گرفتن مرخصی به خونه خاله پریچهر اومدیم و به اسرار خاله ناهار رو موندم... پریا وارد سالن شدو کنارم روی زمین نشست و رو به بردیا که سرشو روی پاهام گذاشته بودو تلوزیون نگاه می کرد ،گفت _داداش تو خجالت نمی کشی این دختر اب شد از دست کارای تو! بردیا سریع نیم خیز شدو نگام کردو گفت _دریا!!!! خجالت نکشیا!! من شوهرتم! تاج سرتم! خندیدمو گفتم _چشم جناب تاج سر..شما اخبارتو نگاه کن چپ چوله نگام کردو گفت _نگاه میکنم! دوباره سرشو رو پام گذاشتو زمزمه وار گفت _کی میشه بیای توی فال خودم، فقط بشی مال خودم تا که حسودی بکنم،خودم به این حال خودم! خندیدم که پریا گفت _داداش همین الانشم مال خودتها!! بردیا_شک نکن خواهر من! منظورم اینه که دیگه تو هی به جونم غر نزنیو یهویی و یواشکی زنمو برنداری ببری مخشو بخوری! پریا خندیدو‌گفت _اخه تو که نمی دونی چقد این زنت دوست داشتنیه! گونه پریا رو بوسیدمو گفتم _دل به دل راه داره عزیز دلم! بردیا معترض گفت بردیا _اون منم! _کی؟؟!! بردیا_عزیز دلت! قهقه زدمو گفتم _شما عشق‌منی! نفس منی! شوهر من! دوست منی! خلاصه که همه چیز‌منی! پریا خندیدو پاشد رفت سمت اشپزخونه. بردیا دستمو که تو موهاش بودو گرفتو بوسید. _بردیا بهتره یکم مراعات بقیه رو بکنیم! ‌ پریا دختر مجرده! جلوه قشنگی نداره که جلوش به هم ابراز علاقه کنیم! بردیا_به روی چشم! کمتر فدای حاج خانومم میشم! خندیدمو گفتم _بی بلا! بردیا خمیازه ای‌کشیدو گفت _وای چقد خوابم میاد....من میرم یه چرت کوتاه بزنم...ساعت پنج ، پنجو نیم صدام کن! لبخندی به روش زدمو گفتم _به روی چشم! خوب بخوابی! سریع گونمو بوسیدو رفت و فرصت سرخ و سفید شدنو بهم نداد... خدایا خودت نگهدارش باش! از جام بلند شدمو به سمت اتاق خاله پریچهر رفتم تا کمی باهم صحبت کنیم... میدونستم بعد از ظهرا نمی خوابه واسه همین با تقه ای به در و کسب اجازه وارد اتاقش شدم. دارد... @Alachiigh