eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 😭🖤 📌 مرگ جاهلیت ▪️ «يحيی بن اكثم» به متوكل گفت: «دوست ندارم از امام هادی چيزی پرسيده شود، زيرا وقتی آشكار شود كه او دانشمند است، شیعیان تقويت می‌گردند». می‌بینی؟ نمی‌خواهند تو حقیقت را بدانی... این حکایتِ دشمنانی است که موفق شدند حیات و مرگ عدهٔ زیادی را با جاهلیت گره بزنند و تقدیم جهنم کنند. ▫️ مرگ جاهلیت یعنی ندانی و نشناسی که «او» امام تو است. 🏴 شهادت (علیه‌السلام) را خدمت امام زمان و شیعیان و محبان آن حضرت تسلیت عرض می‌کنیم.
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت51 _کجایی تو ،مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت52 مریم با دیدن شهاب تو منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب و صدا کرد اما شهاب صداش و نشنیدبه طرف مهیا برگشت _مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند... مهیا که ترسید واقعیت و بگه چون میدونست کتک خوردنش حتمیِ شونه هاشو به نشانه ی نمیدونم بالا برد محسن به طرف دخترها اومد _چیزی شده خانم مهدوی _آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش و به اطراف چرخوند تا شهاب ک پیدا کنه با دیدن شهاب چند بار صداش کرد.... مریم نالید _تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست _الان چیکار کنیم مهیا از کارش پشیمون شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفته چی؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش و می جوید شهاب که کارش تموم شده بود به طرف بچه ها اومد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش اومد _این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه _حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین و به مهیا بده که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش و باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش و به علامت سر بریدن روی گردنش کشید شهاب خنده اش و جمع کرد محسن به طرفش رفت _مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی _چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین و به طرف مهیا گرفت _خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت _تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بده شهاب گفت _نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب تو دلش گفت _بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی و پادگان محلاتی تو جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب اونجا مستقر می شن مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش و به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش و بسته بود مهیا آروم صداش کرد _سید سید شهاب چشمانش و باز کرد و سرجایش نشست _بله بفرمایید _خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود _خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید مهیا سرجاش برگشت نگاهش و به بیرون دوخت... شخصیت شهاب براش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بدونه احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخوردشون تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مثل فیلمی از جلوی چشماش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند... دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت _سید رسیدیم _بیدارید شما؟؟ _بله _بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید _حتما مهیا خودش نمی دونست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشون اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود... و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا رو انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشون و روی تخت های پایین گذاشتند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 کسی که شهرت او رحمت للعالمین باشد یگانه آینه‌دارِ، خدا، روی زمین باشد چه توصیفی از این بهتر، پیمب
﷽ عطرت هوا شده اینجا براے نَفَس... تو با روح من از روز ازل، یارترینی ... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯ما سامرا نرفتہ 🖤گداے تو مےشويم 🕯اے مهربان امام 🖤فداےتو مےشويم 🕯هادےِ خلق، 🖤ڪورے چشمان گمرهان 🕯پروانگان شمع 🖤عزاے تو مےشويم 🕯شهادت 🖤امام هادی (ع) 🕯به همه عزیزان تسلیت باد
.• برسردیواردلم‌؛ سایه‌اۍ‌ازحضورتوست!... ⛄️❄️←¦ ⛄️❄️←¦ ⛄️❄️←¦ ⛄️❄️←¦ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#سوال_مهدوی ۸ اصل و نسب نرجس خاتون کدام است؟ ۱-دختر یشوعا ۲-جزء خانواده قیصر پادشاه روم ۳-از نسل
۴۱ شیخ کامل سلیمان در یوم الخلاص می نویسد:《مادر امام عصر، نرجس دختر یشوعا بن قیصر روم می باشد که از نسل شمعون وصی حضرت عیسی {علیه السلام} است. او به صورت ناشناس با لشکریان پدرش، برای مداوای مجروحین جنگ همراه شد و این جنگ که در جنوب شرقی اروپا با مسلمین اتفاق افتاده بود، به اسارت گرفته شد، ولی احدی مطلع نشد که او دختر قیصر روم است.
شمعون صفا کیست؟ شمع صفا، فرزند حمون بن عمامه،جد مادری بانو نجس است. او برترین حواری حضرت مسیح {علیه السلام} بود.رابطه وی با حضرت عیسی چنان نزدیک بود که گاه او را برادر حضرت عیسی خوانده اند.او پس از عروج حضرت مسیح {علیه السلام} با یک انتصاب الهی جانشین او گشت و به عنوان وصی حضرت مسیح در تاریخ شناخته شد. شمعون در میان مسیحیان به 《پطرس》 معروف است ،چنان که در متن انجیل هم آمده. 《شمعون》 در زبان عربی به معنای [شنونده] و در انجیل ده نفر به عنوان 《شمعون》 آمده ؛که یکی از آنها 《پطرس مقدس》وصی حضرت عیسی {علیه السلام} می باشد. طبق روایات، شمعون پسر عمه حضرت مریم {علیه السلام} است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🥀•°•°」 قصـه‌ی غربـت عمـرم پـر فـراز و نشیـبِ حتـی بیـن شیعـه ھا ھم اسم مـن خیلـی غریبـه شعلـه‌ی‌ زھر جفـا بـرخـرمـن عمـرم نشستِ مثـل حیـدر از تـو خونـه بردنـم بـا دست بستـه 💔 {ع} •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت52 مریم با دیدن شهاب تو منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت53 بعد نماز و شام همه برای شرکت تو رزمایش آماده شدند.... چون هوا سرد بود همه با خودشون پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش و گرفت... با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتونست اشک همه رو دربیاره بعد رزمایش شهاب به دانش آموزا تا یک ساعت اجازه داد که تو محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند... شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست _چته؟ _هیچی خسته ام _راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی _خب بهت گفتم برا.... _قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش و به علامت تهدید جلوش تکون داد _انکار نکن شهاب سرش و تکون داد _آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد _خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین... شهاب نذاشت محسن ادامه بده _اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه _ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش و به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه گیش شده بود وقتی مهیا رو با چادر دید برا چند لحظه بهش خیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش.... مهیا ومریم تو محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان وایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند... دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با اونا شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید _ازدواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه ڪردن و دراورد _نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم به سر مهیا زد _خجالت بکش رو به دخترا گفت _جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت _پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد _وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش و سرش کشید و شروع به خندیدن کرد _عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش و نگاه کرد _آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دونست که چرا گونه هاش سرخ شده بود ولی خودش و کنترل کرد _واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش دراومده بود روبه مهیا گفت _دلتم بخواد داداشم به این خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند _اِ خانم این داداشته؟ _آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی تو دهنش بود و تند تند اونو می جوید گفت _من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت... اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش و تابوند _چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دخترا با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هاش و پاک کرد _بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد _لطفا آروم خانم ها مهیا سرش و پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد _از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش و گاز گرفت و سرش و پایین انداخت _شوخی بود مریم خندید _بله بله درست میگی مهیا از جاش بلند شد _من برم به مامانم زنگ بزنم _باشه گلم 🍁نویسنده :فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت53 بعد نماز و شام همه برای شرکت تو رزمایش آماده شدند.... چون هو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت54 _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزا هم مهیا رو همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزا با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش و بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترا شروع به خندیدند کردند. _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟ دخترا سرهاشون و جلو آوردند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس اونجا نشسته بودند. نرجس با اومدن مهیا سرش و برگرددند و اخم هاش و تو هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس و دراورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحونه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها رو به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی رو به اونا آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترا نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!! همه ی دخترا شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به اونا انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه رو از هم جدا کرد و با توضیح دوباره اونا بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از اونا مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش و بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه رو به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی رو درآورد. دختر ها هم خودشان و روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دخترا که یکی یکی خودشون و روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه رو فهمید. لب هاش و تو دهنش فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هل رو گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❝ از کسے کھ بر او خشم گرفته‌اۍ، صفا و صمیمیت مخواھ ؛ و از کسے کہ بھ وۍ خیانت کرده‌اۍ، وفا طلب نکن ، و از کسے کہ بھ او بدبین شده‌اۍ ، انتظار خیرخواهے نداشته باش کھ دلِ دیگران برای تو همچون دل تو براۍ آنهاستˇˇ! ˼⚘˹ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
ᯓ🌥💛 😍 ⦅ اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِي، لاَ أَحُولُ عَنْهَا وَ لاَ أَزُولُ أَبَداً ⦆ . خداوندا تجدید بیعت می‌کنم با امام‌زمانم! در این صبح از روز و روزهای دیگر، عهدی و پیمانی . . ‌ و از او رو برنگردانم و دست برندارم! .
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 ‌‌‌جهان اگر چه پریشانتر از پریشانی‌ست هزاااار شکر! به اعجازِ عشقت آرامم ... #مولاعلی‌جانم اَللَّه
「🪴✨」 نجف‌رفتم‌دلم‌رازیرایوان‌،دست‌اودادم دلِ‌سالم‌به‌اودادم،دل‌دیوانه‌آوردم..💚! اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ‌عَلِيِّ‌بْنِ‌أَبِي‌طَالِبٍ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
دَرهَیاهو‌یِ‌دنیایی‌پٌـرازجَمعیٺ سَلٰام‌بَـراو‌کہ‌جــٰایَش‌ هَمہ‌جـٰاخـٰالۍاسٺ... • #یاایهاالعزیز🥀✨
•🌸‌• مۍشودروشنۍ‌چشم‌ِمن‌از‌راه‌برسد...؟ انتظآر‌من‌ازامروز،بہ‌آخربرسد...؟ درڪویر؎ڪه‌پر‌از‌سوز‌وپر‌ازتشنگۍست مۍشودشبنمۍاَزآیہ‌ڪوثر‌برسد..!؟ • 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️از عارفی پرسیدند.از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد : ✅ اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی! 📚برگرفته از کتاب:کیست مرا یاری کند، من مهدی صاحب الزمانم. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🌿 مادربزرگ‌شھید‌مغنیھ‌میگفت؛ مدتِ‌طولانےبعد‌شھادتش‌اومد‌به‌خوابم بھش‌گفتم:چرا‌دیرڪردۍ!؟ منتظرت‌بودم! گفت:چون‌طول‌ڪشیداز‌بازرسےها‌رد‌شدیم گفتم‌:چه‌بازرسے؟! گفت:بیشتراز‌همه‌سرِبازرسے"نماز"وایستادیم.. بیشتراز‌همه‌درباره‌ۍ"نمازصبح"می‌پرسند! نذاریم‌تنبلےمانع‌سعادت‌ما‌بشھ:)! -شھید‌جھادمغنیھ
پیامبر گرامی اسلام {صلی لاله واله} درباره شمعون می فرماید: آن هنگام که اراده خدا برای غیبت عیسی قرار گرفت و بر او وحی شد که نور و حکمت الهی و دانش و کتابش را به شمعون بن حمون صفا به ودیعه بگذارد و او را جانشین خود بر مومنین قرار دهد. عیسی نیز چنین کرد و شمعون وصی حضرت عیسی شد، در ادامه راه آن پیامبر خدا و ترویج آیین و افکار او از هیچ کوششی فرو گذار نکرد و به رویارویی با دشمنان مسیر پرداخت . در روایت اسلام داستانهایی از کرامت و مجاهدت های ثبت شده است وی تا مدتی پس از عروج حضرت عیسی {علیه السلام} پنهان شده بود و مخفیانه در یک جزیره زندگی می کرد تا از شر یهود در امان باشد. بنابراین چنین می توان نتیجه گرفت که نسب نرجس خاتون از جانب مادر نسب والایی بوده است🕊
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#دانستنی_مهدوی پیامبر گرامی اسلام {صلی لاله واله} درباره شمعون می فرماید: آن هنگام که اراده خدا ب
حضرت علی {علیه السلام} می فرماید : پیروان حضرت عیسی {علیه السلام} هفتاد و دو فرقه شدند و از آن میان، تنها پیروان شمعون رستگار و نجات یافتند . سر انجام شمعون صفا در زمان پادشاهی شخصی به نام اردشیر به شهادت رسید ؛و پس از او یحیای پیامبر حجت خدا برمردم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ| روز شمارنیمه شعبان 💠 ۴۰ روز 🔶️ برای عهدی بزرگ در نیمه شعبان آیا آماده ای ؟ 🎊 روز ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب الزمان نزدیک است. 🎊 🌤اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌤