❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوهفتمـ #توفيق_شهادت اما نكته مهمے ڪه در
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوهشتمـ
#حسرت
اين مطلب را يادآور شومـ ڪه بعد از شهادت دوستانمــ، بنده راهی مرزهای شرقے شدمــ. مدتے را در پاسگاههای مرزے حضور داشتمــ. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبے ديدمـ ڪه خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعے مےشد.💭💭
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودمـ ڪه بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بريده شده راهے بهشتــ بودند.🥀🍂
برای اينڪه مطمئن شومـ به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟🤔🤔
آنها تأييد ڪردند و منتظر بودند ڪه من حرف خود را ادامه دهمـ، اما بحثــ را عوض ڪردمـ و چيزی نگفتمـ.😶😶
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به ڪار شدم. با حسرتے
ڪه غير قابل باور است. يڪ روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مےتوانم فاميلے شما را بپرسم؟😥😥
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!😳😳
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايمـ تداعے شد. بلافاصله به دوستــ ڪناری او گفتمــ: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟☺️☺️
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از ڪجا آنها را مےشناسم. اما من ڪه حال منقلبے داشتمــ، بلند شدمـ و خداحافظے ڪردمـ.😞😔
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهے بهشتــ شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحالے ڪه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』