❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_چهلوششمـ #جانبازیدررڪابمولا بعد گفتــ : ث
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_چهلوهفتمـ
#شهیدوشهادت
در این سفر ڪوتاه به قیامتــ ، نگاه من به شہید و شہادتــ را تغییر ڪرد. وعلت آن هم چند ماجرا بود.
یڪے از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت ڪه بچهها را جذب مسجد و هيئت ڪند.
او خالصانه فعالیتــ مے ڪرد و در مسجدی شدن ما هم خیلے تأثیر داشت.
این مرد خدا یڪبار ڪه با ماشین در حرڪت بود، از چراغ قرمز عبور ڪرد و سانحهاے شدید رخ داد و ایشان هم موحوم شد.
من این بنده خدا را دیدمـ ڪه در میان شہدا و هم درجه ایشان بود! من توانستم با ایشان صحبت ڪنم. ☺️☺️
ایشان به خاطر اعمال خوبی ڪه در مسجد و محل انجام داشتــ و رعایتــ دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگے ڪرد و به مقام شهدا دست یافت.🕯🕯
اما سؤالے که در ذهن من بود، تصادف و عدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود .
ایشان به من گفت: من در پشتـ فرمان ماشین سڪته ڪردم و از دنیا رفتمــ.
سپس با ماشین مقابل برخورد ڪردمـ . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.🙂🙂
در جایی دیگر یڪی از دوستان پدرم ڪه اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاڪ سپرده شده بود را دیدمـ. اما خیلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا فرار نداشت.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_چهلوهفتمـ #شهیدوشهادت در این سفر ڪوتاه به قیا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_چهلوهشتمـ
#شهیدوشهادت
تعجبــ ڪردم. تشییع او را به یاد داشتمـ ڪه در تابوت شهدا بود.....
اما چرا؟؟🤔🤔
خودش گفت من برای جهاد به جبهه نرفتمـ . من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ڪه برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتمـ ڪه آنجا بمباران شد.🚀🚀
من ڪشته شدم. بدن من با شهدای رزمنده وارد شهر شدمـ. و فکر ڪردند من رزمنده ام و......
اما مهمترین مطلبی ڪه در مورد شهدا دیدمـ مربوط به یڪی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتمـ که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل ، ڪلاس و جلسه قرآن و هیئت داشتیمـ . آخر شب وقتی به منزل مے آمدیمـ از یک کوچه باریڪ و تاریڪ عبور مےڪردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه ها را میزدیم و سریع فرار مے ڪردیمـ.
یڪ شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من از کوچه رد شدند یڪ چسب را به زنگ یڪ خانه چسباندند . صدای زنڱ قطع نمیشد.
یڪباره پسر صاحبخانه ڪه از بسیجیان محل بود بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا ڪرد و نگاهش به من افتاد. 😒😒
او شنیده بود ڪه من قبلا از این ڪارها ڪردم. برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویمـ
چه ڪار می کنی! هرچه اصرار کردم ڪه من نبودم بی فایده بود. مرا مقابل منزل ما برد و پدرمـ را صدا زد. پدرمـ خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا ڪتڪ زد. 😡👋
این جوان بسیجی ڪه در اینجا قضاوتــ اشتباهی داشتــ در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و ڪتڪ خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتمـ: چطور باید حقمـ را از آن شهید بگیرمـ او در مورد من زود قضاوت ڪرد!☹️☹️
جوان گفتــ: لازم نیستــ ڪه آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارمــ آنقدر از گناهان تو ببخشمــ تا از آن شهید راضے شوی. خیلی خوشحال شدمـ و قبول ڪردمــ. حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتمـ: بله عالیه.☺️✋
البته بعداً پشیمان شدم ڪه چرا نگذاشتمـ تمام اعمال بدمـ را پاڪ کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدمـ و روبوسی ڪرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدمـ. گفت: با اینڪه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
#ادامه_دارد ...
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_چهلوهشتمـ #شهیدوشهادت تعجبــ ڪردم. تشییع او
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_چهلونهمـ
#قرآن
درمیان دوستان ما جوان فوقالعاده پر استعدادی بود ڪه در نوجوانے حافظ و قاری قرآن شد. و برای بسیاری از بچه های محل الگو گردید.
از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خیلی از بزرگترها میگفتند: کاش مثل فلانی بودید.👌😎
این پسر به دنبال مفاهیم قرآن رفت و در شانزده سالگی استاد کامل شده بود.
در جلسات هفتگی مسجد برای ما از درسهای قرآن مےگفتــ. و در جوانانی مثل من خیلی تأثیر داشت .
دوران دبیرستان تمام شد او به دانشگاه یڪی از شهرها رفت . و ما هم استخدام شدیم. دیگر از او خبر نداشتم .
گذشت تا این که در آن وادی یکباره یاد او افتادمـ. البته یاد قرآن افتادمـ .
چون دیدمـ برخی از کسانی ڪه در دنیا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل مےڪردند چه جایگاه والایی داشتند. آنها قرآن مےخواندند و همین طور بالا مےرفتند.
اما بر خلاف آنها قاریان و ڪسانے که مردم آنها را به عنوان حافظ و عامل قرآن مےشناختند ، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند ، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص ڪسانے ڪه برخی حقایق قرآنے در زمینه مقام اهل بیت (ع) و پیروی ازین بزرگواران را فهمیده بودند
اما در عمل ، در برابر این واقعیتهای دینی موضع گرفته بودند .
من یڪباره دوست قرآنی دوران نوجوانی ام را در چنین جایگاهے دیدم.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_چهلونهمـ #قرآن درمیان دوستان ما جوان فوقالعا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهمـ
#قرآن
جایی در جهنم برای او آماده شده بود ڪه بسیار وحشتناڪ بود. خداوند قسمتــ ڪسے نڪند. چنان ترسے داشتمـ ڪه نمےتوانستمـ سؤالے بپرسمـ اما با یڪ نگاه دقیق ڪل ماجرا را فهمیدمـ.😳😱😨
او با اینڪه بسیاری از حقایق قرآن را فہمیده بود، اما به خاطر روحیه راحتطلبی و تحتــ تأثیر برخی از اساتید ڪه یڪسان بودن ادیان را مطرح مےڪردند دین خود را تغییر داد!!🙁😱
دوستــ قرآنے من با آنڪه راه درست را مےشناختــ اما با تغییر دین خود راه جهنمـ را براے خود هموار ڪرد.🔥🔥
او حتے در زمینه ڱمراهے برخے جوانان محل مجرم شناخته شد. چرا ڪه الگویی برای آنها شده بود و خبر تغییر دین او واکنشهاے بدی در بین جوانان ایجاد ڪرد.
البته اساتید او هم در این گمراهے، و در آن جایگاه جهنمے با او شریڪ بودند.✋
از دیڱر موقعیت هایی که در جهنم و در نزدیکے او مشاهده ڪردمـ ، نحوه عذاب برخی از افراد بود ڪه من از ایمان و سابقه انقلابے آنها مطلع بودمـ.🤔😔
مثلا جایی را دیدمـ ڪه شبیه یڪ سطح معمولی بود. خوب ڪه دقتــ ڪردمـ دیدم این سطح پر از نوک شمشیر یا نیزه است 🗡⚔⚔🗡
اصلا نمیشد آنجا راه رفتــ. یعنی شبیه پشت جوجهتیغی بود . بعد دیدمـ ڪسی را از دور مے آورند. پاهایش را بسته او را سرو ته آویزان ڪرده و روی سطح مےڪشیدند. فریادهای او دل هرڪسی را به لرزه میانداختــ. تمام بدنش زخمے بود.😖😣
ڪمے آن طرفتر را نگاه ڪردمـ . یڪ استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آن چه از آتشفشانها خارج می شود. یڪ سینی گرد با قطر حدود یڪ متر در وسط آن قرار داشت . و شخصی روی این سینی نشسته بود.
هر چند دقیقه یڪبار این شخص تعادل خود را از دست داده و در داخل این مواد مذاب مےافتاد . بعد تلاش مےکرد و به روی این سینی بر مےگشتـ..
کمے ڪه دردهای بدنش بهتر مےشد دوباره همین ماجرا تکرار میشد. واقعا وحشت ڪردمـ .
من این افراد را شناختمـ و گفتمـ : اینها که خیلی برای اسلام و انقلاب زحمتــ ڪشیدند. فقط در چند مورد.....
نگذاشتند سخن من تمام شود و ماجرای طلحه و زبیر را به خاطر من آوردند. ڪسانے که در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسیار زحمت ڪشیدند . اما سرانجام در مقابل ایلام واقعی قرار گرفتند و فتنههای بزرگی ایجاد ڪردند.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهمـ #قرآن جایی در جهنم برای او آماده شده ب
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهویکمـ
#حقالناس و #حقالنفس
از وقتی مشغول به ڪار شدمـ ، حساب سال داشتمـ . یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص ميكردم و يك پنجم آن را به عنوان خمس پرداختـمےڪردم.💳💳
با اينكه روحانيان خوبي در محل داشتيم، اما يكي از دوستانم
گفت: يك پيرمرد روحاني در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به ايشان بده و رسيدش را بگير.
در زمينه خمس خيلي احتياط مےڪردمـ.
خيلي مراقب بودم ڪه چيزي از قلم نيفتد. من از اواسط دههی هفتاد، مقلد رهبري معظم انقلاب شدم. يادم هست
آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد. 0⃣0⃣0⃣0⃣2⃣
يكي از همان سالها، وقتي خمس را پرداخت كردم. به آن پيرمرد
تأكيد كردم كه رسيد دفتر رهبري را برايم بياورد.
هفته بعد وقتي رسيد خمس را آورد، باتعجب ديدم كه رسيد دفتر
آيت الله... است!😨😨
گفتم: اين رسيد چيه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد كردم مقلد
رهبري هستم.
او هم گفت: فرقي ندارد. باعصبانيتــ با او برخورد كردم و گفتم: بايد رسيد دفتر رهبري را برايم بياوري.😠✋
من به شما تأكيد ڪردم ڪه مقلد رهبري هستمــ و مےخواهمــ خمس من به دفتر ايشان برسد.
او هم هفته بعد يك رسيد بدون مهر برايم آورد ڪه نفهميدمــ
صحيح است
يا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقيم به حساب
اعلام شده توسط دفتر رهبري واريز مےڪردم.
يڪي دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحاني از دنيا رفت.
من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به
همين صورت جا به جا كرده!
در آن زماني كه مشغول حساب و ڪتاب اعمال بودم، يكباره همين پيرمرد را ديدم. خيلي اوضاع آشفتهاي داشت.
در زمينه حقالناس به خيليها بدهڪار و گرفتار بود. بيشترين
گرفتاري او به بحث خمس برميگشت. برخي آدمهاي عادي وضعيت بهتري از اين شخص داشتند!
پيرمرد پيش من آمد و تقاضا کرد حلالش ڪنم. اما اينقدر اوضاع او
مشكل داشت ڪه با رضايت من چيزي تغيير نمےكرد. من هم قبول نڪردم.✋✋
در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اينهايي كه ميبيني،
اين كساني كه از شما حلالیت مےطلبند يا شما از آنها حلاليت
مےطلبي، كساني هستند كه از دنيا رفتهاند. حساب آنها که هنوز در
دنيا هستند مانده، تا زماني که آنها هم به برزخ وارد شوند.
حساب و كتاب شما با آنها كه زندهاند، بعد از مرگشان انجام
مےشود. بعد دوباره در زمينه حقالناس با من صحبت کرد و گفت:
واي به حال افرادي که سالها عبادت کردهاند اما حقالناس را مراعات
نکردند.
اما اين را هم بدان، اگر کسي در زمينه حقالناس به شما بدهڪار بود و او را در دنيا ببخشي، ده برابر آن در نامهي عملتــ ثبت ميشود. اما اگر به برزخ ڪشیده شود همان مقدار خواهد بود!
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهویکمـ #حقالناس و #حقالنفس از وقتی مشغو
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهودومـ
#حقالناس و #حقالنفس
اما يكي از مواردي كه مردم نسبتاً به آن دقت کمتري دارند، حقالله است. مےگويند دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصيرات ما مےگذرد. حق الناس هم ڪه مشخص است. ✋✋
اما در مورد حقالنفس يعني حق بدن، تقريباً حساسيتي بين مردم ديده نميشود!
گويي حق بدن را هم خدا بخشيده!
اما در آن لحظات وانفسا، موردي را در پروندهام ديدم كه مربوط به حق بدن (حق النفس) مےشد.✋✋
در روزگار جواني، با رفقا و بچههاي محل، براي تفريح به يڪي از
باغهاي اطراف شهر رفتيمــ. ڪسي ڪه ما را دعوت ڪرده بود، قليان را
آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد.🚬🚬
سيگارها را يڪے يڪي روشن ڪرد و دست رفقا مےداد. من هم در خانهاي بزرگ شده بودم ڪه پدرم سيگاري بود، اما از سيگار نفرت داشتم.😣😖😤
آن روز با وجود ڪراهت، اما براي اينكه انگشت نما نشوم، سيگار
را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلي بد شد.
خيلي سرفه كردم. انگار تنگي نفس گرفته بودم. 🤮🤢
بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. اما در آن وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو ڪه مےدانستے
سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را ڪشيدي؟ تو حق النفس را رعايت نڪردي و بايد جواب بدهي. همين باعث گرفتاري ام شد!😢😔
در آنجا برخي افراد را ديدم كه انسانهاي مذهبي و خوبي بودند.
بسياري از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حقالنفس اهميت نداده بودند.
آنها به خاطر سيگار و قليان به بيماري و مرگ زودرس دچار شده
بودند و در آن شرايط، به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.😱😱😱
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهودومـ #حقالناس و #حقالنفس اما يكي ا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوسومـ
#شراڪت
از همشهريهاي ما بود. ڪسي ڪه به ايمان او اعتقاد داشتيم. او مدتي قبل، از دنيا رفت. حاال او را در وضعيتي ديدم ڪه خوشآيند نبود! گرفتار عذاب نبود،
اما اجازه ورود به بهشت برزخي را نداشت!✋
وقتي مرا ديد، با التماس از من خواهش ڪرد ڪه ڪاري برايش انجامـ دهم. لازم نبود حرفي بزند، من همه چيز را با يڪ نگاه مےفهميدم. گفتم اگر توانستم چشم.
او هم مثل خيليهاي ديگر گرفتار حقالناس بود. مدتي پس از بهبودي، به
سراغ برادر ڪوچڪترش رفتم، بلڪه بتوانم ڪاري برايش انجام دهم.
به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال دارم، از برادرتان راضي هستي؟🤔🤔
نگاهي از سر تعجب به من كرد وگفت: اين چه حرفيه، خدا رحمتش كنه، برادرم خيلي مؤمن بود. هميشه برايش خيرات مےدهم.
گفتم: اما برادرت پيغام داده ڪه من گرفتار حق الناس هستم. بايد
برادر كوچكترم مرا حلال ڪند.
ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه مےڪني.
گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كني و بشنوي برايت ميگويم. ولي بايد قول بدهي كه او را حلال ڪني.
لبخند تلخي برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد
حلالش مےڪنم.
گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك ڪار اقتصادي شراڪت
داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول
را به ڪسي داد ڪه ڪار ڪند.
اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يڪ سال شراڪت داشتيمـ.
آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم مےريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من مےداد.
گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده ڪه هزار تومان را برادرت بر مےداشت.
او باز هم باتعجب نگاهم ڪرد و گفت: از ڪجا مےداني؟
گفتم: "او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي
حلالش ڪني.« من اين را گفتم و رفتم.
يڪی دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدي، از همان شخصي ڪه پول در اختيارش بود و ڪار اقتصادي
ميڪرد پيگيري ڪردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر
برايم داشت، او را حلالش ڪردم.
همان شب برادرم را در خواب ديدم.
خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشڪر ميڪرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر،
فلان نقطه را حفر ڪن. يك جعب گذاشتهام ڪه چند سكه طلا داخل
آن است.
گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سڪهها هديه براي توست.
ايشان ادامه داد: من رفتم و سڪهها را پيدا كردم. حالا آمدهام پيش شما و ميخواهم دوسه
تا از اين سڪهها را براي ڪار خير بدهم تا ثوابش براي برادرمـ باشد.🌹🌹
من هم خدا را شڪر ڪردم. يڪي دو خانواده مستحق را به او معرفي
ڪردمـ و الحمدلله پول خوبے به آنها پرداختــ شد.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوسومـ #شراڪت از همشهريهاي ما بود. ڪسي
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوچهارمـ
#تشکیلخانوادهوصلهرحم
در مورد اهميت تشكيل خانواده، شايد لازم به هيچ گونه تذكري نباشد. درست است كه قبول بار خانواده، كار سخت و سنگيني است، اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسالم معرفي شده و تكامل
نيمے از دين انسان، منوط به ازدواج و تشڪيل خانواده است. 💍💍
وقتے همـ ڪه فرزندی متولد شود، خيرات و برڪات بر اهل خانه نازل مےشود.👶👶
البته اين را همـ بايد اشاره ڪرد ڪه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشڪيل خانواده، با سختي وگرفتاري همراه است.
چرا ڪه خداوند در آيه4 سوره بلد مےفرمايد: ✨بدرستي كه ما انسان را (همواره)
در سختے و رنج آفريدهايم.✨ يعني حال دنيا اينگونه است ڪه با
سختيها و مشكالت آميخته شده. اما در آن سوي هستي مشاهده ڪردم ڪه هر بار انسان در ڪنار خانواده و همسر خود قرار مےگيرد، خيرات و برڪات الهي بر او نازل مےگردد.🍃🍃🍃
از طرفے، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال مےشود. شايد هيچ باقيات الصالحاتے بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد.🍃✨🍃
براي همين است ڪه امام رضا مےفرمايد: وقتے خداوند خير بندهاش را بخواهد، وي را نمےميراند تا فرزندش را ببيند.☺️🍃
بنده از نوجواني ياد گرفتم ڪه هر ڪار خوبي انجام مےدهم يا اگر صدقهاي مےدهمــ، ثواب آن را به روح تمام ڪسانے ڪه به گردن من حق دارند، از آدمــ تا خاتمـ و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار ڪنم.🍃✨🍃
در آن سوي هستے، پدر بزرگمــ را همراه با جمعے كه در ڪنارش بودند مشاهده ڪردم. آنها مرتب از من تشڪر مےڪردند و مےگفتند:
ما به وجود اولادي مثل تو افتخار مےڪنيم.
خيرات و برڪاتي ڪه از سوي تو براي ما ارسال شده، بسيار مهم و ڪارگشا بود. ما هميشه برايتــ دعا مےڪنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد.🤲🤲
در ميان بستگان ما خيلي از افراد در فاميل ازدواج مےڪنند. من هم با دختردايي خودم ازدواج ڪردمــ. از طرفي من در ميان فاميل معروف
هستمــ ڪه خيلے اهل صلهرحمــ هستمــ. زياد به فاميل سر مےزنم.✋😊
عمهاي دارمـ ڪه مادرشهيد است. همان ڪه پسرش در اتاق عمل بالاي سرمــ بود. تمام فاميل به من مےگويند ڪه تو پسر اين عمه هستي. از بس ڪه به عمه سر مےزنم و تلاش در راه حل مشڪلات ايشان دارم.🍃🌹
دعاي خير اهل فاميل همواره مشڪلگشاي گرفتاريهايمــ بوده.
حتي به من نشان دادند ڪه در برخي موارد، حوادث سختي ڪه شايد منجر به مرگ مےشد، با دعاي فاميل و والدين من برطرف شد!📿🤲
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوچهارمـ #تشکیلخانوادهوصلهرحم در مور
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوپنجمـ
#اعمال
جوان پشت ميز، وقتے نابودي بسياري از اعمال مرا ديد، نكته جالبے را به من يادآور شد وگفت: "من ديدهام برخے انسانهاي دانا، جدای
از اينڪه ڪارهاي خود را برای رضای خدا انجامـ مےدهند، اما در ادامه، ثواب ڪارهای خوبے ڪه در دنيا انجامـ مےدهند را به يڪے از چهارده معصومـ هديه مےڪنند."✨🍃✨
انسانها، ممڪن استــ در ادامه زندگے به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتيجه وقتے به برزخ مےآيند، مانند تو دستــ خالے هستند، در اين زمان، آنہا ڪه اين ثوابها را هديه گرفتهاند به آن شخص سر مےزنند و از او دلجويے مےڪنند.🍃☺️
اين بزرگواران ڪه به اين ثوابها احتياج ندارند، لذا اين اعمال خير را به همان شخص بر مےگردانند. ✨🍃✨
بنابراين به شما توصيه مےڪنمــ ڪه
خالصانه اين ڪار را انجامـ دهيد؛ يعنے ثواب تمام ڪارهاي خير خودتان را به مقربين درگاه الهي هديه نماييد."
اين مطلب خيلي به دلم نشست.
به جوان پشت ميز گفتمــ: چرا خداوند به بعضے از ڪسانے ڪه دين و
ايمان درست و حسابي ندارند، اينقدر مال و ثروت مےدهد؟ 🤔🤔
اين ڪار، اهل ايمان را در مورد راه درستــ، به شڪ و ترديد مےاندازد.
او هم گفت: "خداوند برخے افراد ڪه از مسير او دور شده و غرق در دنيا شدند و برای دستوراتــ پروردگار ارزشے قائل نيستند را به حال خود رها مےڪند تا در آن سوي هستے به حساب آنها رسيدگے شود.
برخي از اين افراد، به محض اينڪه از خداوند چيزی از مال دنيا بخواهند، سريع به آنها داده مےشود تا ديگر با خدا حرف نزنند.
به تعبير شما، سريع او را رد مےڪنند ڪه صداي او را نشنوند! 😱😱
برخے از اين افراد فڪر مےڪنند ڪه مقرب خدا هستند ڪه هر چه مےخواهند فراهمـ مےشود، اما در واقع اينطور نيست. اينها به حال خود رها شدهاند. مےخواهند ڪار خوب ڪنند، اما توفيق نمےيابند. ڪار خيری هم اگر انجامـ دهند، يا باعث فساد مےشود و يا آن را نابود مےڪنند."😣😣😟
من اين گفتگو را به ياد داشتمـ. تا اينڪه سال بعد در يڪ جلسه فاميلے يڪے از افراد ثروتمند بےايمان را ديدمـ. درستــ مصداق همان ڪلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما مےگفت هر چه از خدا بخواهم سريع مےدهد! به او گفتم: ڪدامـ ڪشورها رفتهای؟🤨🤔🤔
گفت: بيشتر ڪشورهای دنيا را رفتهام و همينطور اسم ڪشورها را برد.
گفتم: چند بار تا حالا ڪربلا رفتي؟ چند سفر مشهد رفتے؟🧐🧐
خندهای از سر تمسخر ڪرد و گفت: ڪربلا ڪه فعلا امنيتــ ندارد. اما اگر بخواهمــ يڪ قطار را ڪامل مےخرم و همه را مشهد مےبرم.😏😏
دوباره سؤالم را تڪرار ڪردمـ: چندبار تا حالا مشهد رفتے؟
گفت: يڪبار برای پروژه اقتصادی رفتمــ، اما زود برگشتمــ.
گفتم: حرم امام رضا هم رفتي؟
گفت: فرصت نشد. اما اراده ڪنم مےرومـ. بعد يڪی از بزرگترهای هيئت فاميلے را صدا ڪرد وگفت: حاجي، امسال هزينه غذاي ده شب محرم رو به حساب من بذار. اين را گفتــ و بلند شد و رفت.🚶♂🚶♂🚶♂
درست يڪی دو شبــ به محرم، اعضاي هيئت به سراغ او رفتند ڪه هزينه غذا را بگيرند، اما خارج از كشور بود!
اين آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل هميشه، مردمان عادي هزينه محرمـ را پرداختــ ڪردند.
خبر دارمـ ڪه هنوز اين شخص توفيق زيارت مشهد را پيدا نڪرده!
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوپنجمـ #اعمال جوان پشت ميز، وقتے ناب
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوششمـ
#يازهرا
خيلے سختــ بود. حساب و ڪتاب خيلے دقيق ادامه داشتــ. ثانيه به ثانيه را حساب مےڪردند. زمانهايے ڪه بايد در محل ڪار حضور داشته باشمــ را خيلے بادقتــ بررسے مےڪردند ڪه به بيتالمال خسارت زدهامـ يا نه!؟📝📝
خدا را شڪر اين مراحل به خوبے گذشت. زمانهايي را كه در مسجد و هيئت حضور داشتم محاسبه ڪردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندے ڪه جزو عمرت محاسبه نمےڪنيم. يعنے بازخواستے ندارد و مےتوانے به راحتے از اين دو سال بگذری.🤲🤲
در آنجا برخے دوستان همڪارمـ و حتے برخے آشنايان را مےديدمـ، بدن مثالي آنهايے را در آنجا مےديدمـ ڪه هنوز در دنيا بودند!
مےتوانستمــ مشڪلات روحے و اخلاقے آنها را ببينم. عجيبــ بود ڪه برخے از دوستان همكارم را ديدم كه به عنوان شهيد راهے برزخ مےشدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشتــ برزخے مےرفتند! 😍😍
چهره خيلے از آنها را به خاطر سپردم.
جوانے ڪه پشتــ ميز بود گفتــ: براي بسياري از همڪاران و دوستانتــ، شهادت را نوشتهاند، به شرطے ڪه خودشان با اعمال اشتباه، توفيق شهادت را از بين نبرند. ☝️☝️
به جوان پشتــ ميز اشاره ڪردم و گفتم: چڪار مےتوانم بڪنمــ ڪه من همـ توفيق شهادت داشته باشم؟؟🧐🤔
او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر(عجّ) زعامت و رهبری شيعه با ولے فقيه است. پرچم اسلامـ به دست اوست.🇮🇷🇮🇷
همان لحظه تصويری از ايشان را ديدمــ. عجيب اينڪه افراد بسياری ڪه آنها را مےشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش مےڪردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نمےتوانستند!😑✋
من اتفاقات زياد را در همان لحظات ديدمـ و متوجه آنها شدمــ. اتفاقاتے ڪه هنوز در دنيا رخ نداده بود!
خيلےها را ديدمــ ڪه به شدت گرفتار هستند. حقالناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه ڪمڪ مےخواستند اما هيچڪس به
آنها توجه نميڪرد. مسئولينے ڪه روزگاری برای خودشان، ڪسے
بودند و با خدمـ و حشمـ فراوان مشغول گذران زندگے بودند، حالا غرق درگرفتاری بودند و به همه التماس مےڪردند.
بعد سؤالاتے را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد.✋✋
ً مثال در مورد امام عصر(عج)ّ و زمان ظهور پرسيدمــ.
ايشان گفت: بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتر اتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود. اما بيشتر مردم با وجود مشڪلات، امامـ زمان(عجّ) را نمےخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايے به ايشان مراجعه مےڪنند. 😯😑
بعد مثالی زد و گفت: مدتے پيش، مسابقه فوتبال بود. بسياري از مردم، در مڪانهاي مقدس، امام زمان(عجّ) را برای نتيجه اين بازی قسمـ مےدادند!😱😱
من از نشانههای ظهور سؤال ڪردم. از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه چينے در ڪشورهای اسلامے هستند و برخے ڪشورهای به ظاهر اسلامے با آنان همڪاری مےڪنند و...😠😠😡
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: نگران نباش. اينها ڪفے بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند. شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيهي139 سوره آل عمران دقت نڪردین؟:
✨ ولاتَهِنوا و لا تَحزَنوا و أنتُم الأعلَون، إن ڪُنتُمـ مُؤمنینَ✨
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوششمـ #يازهرا خيلے سختــ بود. حساب و
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوهفتمـ
#يازهرا
در اين آيه خداوند متعال مےفرمايند:🍃 سستــ نشويد و غمگين
نباشيد، شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد.🍃
نڪته ديگری ڪه آنجا شاهد بودمـ، انبوه ڪسانے بود ڪه زندگے دنيايے خود را تباه ڪرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!😔😖
جوان گفتــ: آنچه حضرت حق از طريق معصومين برای شما فرستاده استــ ، در درجه اول، زندگے دنيايے شما را آباد
مےڪند و بعد آخرت را مے سازد.
مثال به من گفتند: اگر آن رابطه پيامڪے با نامحرم را ادامه مےدادے، گناه بزرگے در نامه عملتــ ثبتــ
مےشد و زندگے دنيايے تو را تحتــ الشعاع قرار مےداد.📩❌
در همين حين متوجه شدمـ ڪه يڪ خانم باشخصيتــ و نورانے پشتــ
سر من، البته ڪمے با فاصله ايستادهاند! از احترامے ڪه بقيه به ايشان گذاشتند، متوجه شدمـ ڪه مادر ما حضرت فاطمه زهرا(س) هستند.😭😭
وقتے صفحات آخر ڪتاب اعمال من بررسے مےشد و خطا و اشتباهے در آن مشاهده مےشد، خانم روی خودش را بر مےگرداند.😔😔
اما وقتے به عمل خوبے مےرسيديمــ، با لبخند رضايتــ ايشان همراه بود. تمامـ توجه من به مادرمـ حضرت زهرا(س) بود. من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالمـ داشتمــ. مرتبــ در ايام فاطميه روضه خوانے داشتيم و سعے مےڪردمــ ڪه همواره به ياد ايشان باشمـ.😢😢
ناگفته نماند ڪه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرتــ زهرا(س) به حساب مےآمديمـ. حالا ايشان در ڪنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.😱😱
نه فقط ايشان ڪه تمامـ معصومين را در آنجا مشاهده ڪردمـ! برای
يڪ شيعه خيلے سختـــ استــ ڪه در زمان بررسے اعمال، امامان معصوم: در ڪنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.😔😓
از اينڪه برخے اعمال من، معصومين را ناراحتــ مےڪرد. مےخواستمــ از خجالتــ آب شومــ.😓😓😥
خيلے ناراحتــ بودمــ. بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادی در ڪتاب اعمالمــ نمانده بود. از طرفي به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهڪار بودمــ ڪه هنوز به برزخ نيامده بودند.
😨😨
برای يڪ لحظه نگاهمــ به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم ڪه ماه چهارمـ بارداری را مےگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانے
گريان، خدا را به حق حضرت زهرا(س) قسم مےداد ڪه من بمانمــ.😭😭
نگاهمــ به سمت ديگرے رفت. داخل يڪ خانه در محله خود ما، دو ڪودڪ يتيمــ، خدا را قسم مےدادند ڪه من برگردم. آنها به خدا مےگفتند: خدايا، ما نمےخواهيمـ دوباره يتيم شويم.😢😢
اين را بگويم ڪه خدا توفيق داد ڪه هزينههای اين دو ڪودڪ يتيمــ را مےدادمـ و سعے مےڪردمــ برای آنها پدری ڪنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا مےخواستند ڪه من زنده بمانم.🤲🤲
به جوانے ڪه پشت ميز بود گفتمــ: دستمــ خالے استــ. نمےشود ڪاری ڪنی ڪه من برگردمــ؟😪🤐
نمےشود از مادرمان حضرت زهرا(س) بخواهی ڪه مرا شفاعتــ ڪند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران ڪنمـ. يا ڪارهای خطای گذشته را اصلاح ڪنمــ.
جوابش منفي بود.😰😰
اما باز اصرار ڪردمـ. گفتمــ از مادرمان حضرت زهرا(س) بخواه ڪه مرا شفاعتــ كنند. لحظاتے بعد، جوان پشت ميز نگاهے به من ڪرد و گفتــ: به خاطر اشڪهای اين ڪودڪان يتيمــ و به خاطر دعاهای همسرت و دختری ڪه در راه دارے و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا(س) شما را شفاعت نمود تا برگرديد.🍃🏴🏴🍃
به محض اينڪه به من گفته شد: "برگرد" يڪباره ديدمـ ڪه زير پای من خالے شد!
تلويزيونهاي سياه و سفيد قديمي وقتی خاموش ميشد، حالت خاصی داشتــ، چند لحظه طول مےڪشيد تا تصوير محو شود.⬜️⬛️
مثل همان حالت پیش آمد و من یڪباره رها شدمــ.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوهفتمـ #يازهرا در اين آيه خداوند متعا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوهشتمـ
#بازگشت
کمتر از لحظهاي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيدهامـ و تيمـ
پزشڪے مشغول زدن شوڪ برقے به من هستند. دستگاه شوڪ را چند بار به بدن من وصل ڪردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.🛌 🛌
روح به جسمـ برگشتــه بود، حالتــ خاصے داشتمـ. همــ خوشحال بودمـ ڪه دوباره مهلتــ يافتهامــ و همـ ناراحتــ بودمـ ڪه از آن وادي نور، دوباره به اين دنيای فانے برگشتهام.🥀🍂
پزشڪان بعد از مدتے ڪار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود ڪه من سه دقيقه دچار ايستــ قلبے شدمــ. بعد همــ با ايجاد شوڪ، مرا احيا ڪردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد ڪارهایشان بودمـ. پس از اتمامـ ڪار،
مرا به اتاق مجاور جهت ريڪاوری انتقال داده و پس از ساعتے، ڪمـ ڪمــ اثر بيهوشے رفتــ و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت🤒🤕
.
حالمــ بہتر شد و توانستمــ چشمـ راستمـ را باز ڪنمــ، اما نمیخواستمـ
حتے برای لحظهای از آن لحظاتــ زيبا دور شوم.
من در اين ساعاتــ، تمام خاطراتے ڪه از آن سفر معنوی داشتمـ را با خودم مرور مےڪردم. چقدر سختــ بود. چه شرايط سختے را طے ڪردمـ. 😇😇
من بهشتــ برزخی را با تمام نعمتهايش ديدمـ. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمے بهشتــ رفتمــ. من مادرمـ حضرتــ زهرا(س) را با ڪمی فاصله مشاهده كردم. 🥀🥀
من مشاهده ڪردمــ ڪه مادر ما چه مقامے در دنيا و آخرت دارد. برايمــ
تحمل دنيا واقعاً سخت بود.😖😣
دقايقے بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل ڪنند.
آنها مےخواستند تختــ چرخدار مرا با آسانسور منتقل ڪنند. همين ڪه از دور آمدند، از مشاهده چهرهی يڪی از آنان واقعاً وحشت
كردم. من او را مانند يڪ گرگ مےديدمــ ڪه به من نزديڪ مےشد!🐺🐺
مرا به بخش منتقل ڪردند. برادر و برخے از دوستانمــ بالای سرم بودند. يڪے دو نفر از آشنايان به ديدنمــ آمده بودند.
يڪباره از ديدن چهره باطنے آنها وحشتــ ڪردمــ. بدنمــ لرزيد. 😓😰
به یڪی از همراهانمــ گفتمــ: بگو فلانے و فلانے برگردند. تحمل هيچڪس را ندارمــ. احساس مےڪردمــ ڪه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن
اعمال و رفتار و... به غذايے ڪه برايمـ مےآوردند نگاه نمےڪردمــ. مےترسيدمـ باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگے مجبور بودمـ بخورمـ.
دوستــ نداشتمــ هيچڪس را نگاه ڪنمــ. 😕😕
برخے از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشمــ، اما نمےدانستند ڪه وجود آنها مرا بيشتر تنها مےڪرد!
بعداز ظهر تلاش ڪردمـ تا روی خودمـ را به سمت ديوار برگردانمـ. 😑😑
مےخواستمــ هيچڪس را نبينمــ. اما يڪباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار مےشنيدمـ. 😲😲
دو سه نفري ڪه همراه من بودند، به توصيه پزشڪ اصرار مےڪردند ڪه من چشمانم را باز كنم. اما نمےدانستند ڪه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارمـ و برای همين چشمانمـ را باز نمےڪنمـ.😓😓
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهوهشتمـ #بازگشت کمتر از لحظهاي ديدم
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهونهمـ
#دڪتر
دڪتر جراحے ڪه مرا عمل ڪرد، انسان مؤمن و محترمے بود. پزشڪی بسيار باتقوا. به گونهای ڪه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. وقتے عمل جراحے تمامـ شد و ديدمـ ڪه برخے از انسانها را به صورت باطنے مےبينمـ و برخے صداها را مےشنومـ، ترسيدمـ به دڪتر نگاه ڪنمـ.😣😔
بالای سرمـ ايستاده بود و مےگفتــ: چشمانتــ را باز ڪن. فڪر مےڪرد ڪه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم.
با اصرارهای ايشان، چشممـ را باز ڪردمـ. خدا را شڪر، ظاهر و
باطن دڪتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفتــ: اين
چندتاستــ؟ و سؤالات ديگر.❓❓
جوابش را دادمـ و گفتمــ: چشمان من سالمــ استــ. دستــ شما درد نڪنه، اما اجازه دهيد فعلا چشمانم را ببندمـ.
دڪتر ڪه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح مےدانے.
چند دقيقه بعد، يڪ جوان ڪه در سانحه رانندگے دچار مشڪلات
شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تختــ مجاور بستری ڪردند
تا آماده عمل جراحے شود.🛌 🛌
من با چشمان بسته مشغول ذڪر بودمــ. اما همين كه چشمانم را باز
ڪردمـ، حيوان وحشتناڪے را بر روی تختــ مجاور ديدمــ! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشے بود. من با يڪ نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان ڪه مدتے با هم دوستــ بودند، به يڪ از مناطق تفريحے رفته بود و در مسير برگشتــ، خوابش برده و ماشين چپــ ڪرده بود. 🚙🚙
ً حالش اصلا مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايمـ مشخص بود. من تمامـ زندگےاش را در لحظهای ديدمـ.
ساعتے بعد دڪتر او هم بالای سرش آمد. من همين ڪه بار ديگر چشممــ را باز ڪردمـ، ديدمـ يڪ حيوان وحشے ديگر، بالای تختــ اين جوان ايستاده و دستهايش ڪه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن او مےڪشد!🐗🐺
اين دڪتر را ڪه ديدمـ حالمـ بد شد. او در نتيجه حرامخواری اينگونه باطن پليدی پيدا ڪرده بود. مےخواستمــ از آنجا بيرون بروم اما امڪان نداشت.😫😖
چند دقيقه بعد دڪتر رفتــ و پدر اين جوان، در حال مڪالمه با تلفن بود. به ڪسے ڪه پشت خط بود مےگفتــ: من چيڪار ڪنمـ، دڪتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدی بياوری و به من بدهے تا او را عمل ڪنمــ. من روز تعطيل از ڪجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!😑😑
دڪتر خودمــ بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتمــ: خواهش مےڪنمـ من رو مرخص ڪن يا به يڪ اتاق خالے ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری مےڪنم.✋✋
همان موقع يڪی از دوستان، با برادرمــ تماس گرفتــ و مےخواستــ
برای ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين ڪه به فڪر او افتادمــ، چنان وحشتے ڪردمــ ڪه گفتنے نيستــ.🤐🤐
به برادرمــ گفتمــ هرطور شده به او بگو نيايد.
من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد مےشدمــ، اما حالا...😶😶
اين شخصے ڪه مےخواست به بيمارستان بيايد مشڪلات شديد اخلاقے داشت.
او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير ڪارهاي خلاف اخلاقے بود و باطنے بسيار آلوده داشت.
اما بدتر از آن، مشاهده ڪردم ڪه فرزندانش ڪه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگے شده و از پدرشان باطنے آلودهتر خواهند داشت! 🤢🤢
علت اين مطلبــ هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشڪل داشت. آنها به هم حرامــ بودند و اين فرزندان، ناپاڪ به دنيا آمده بودند! من حتے علتــ اين موضوع را فهميدمــ.🤐🤐
اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشتــ و اين مسئله هنوز ادامه داشتــ و همين باعث اين مشڪل شده بود.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاهونهمـ #دڪتر دڪتر جراحے ڪه مرا عمل ڪر
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتمـ
#تنهایی
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستمــ ڪه اين حالتــ برداشته شود. من نمےتوانستمـ اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيتــ، حتے با برخے نزديكان خودمــ نمےتوانستمــ صحبتــ
ڪرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شڪر اين حالتــ برداشته شد و روال زندگي من به حالتــ
عادے بازگشتـــ.☺️☺️
اما دوست داشتم تنها باشمــ. دوستــ داشتمــ در خلوت خودمـ، آنچه را در مورد حسابرسے اعمال ديده بودمــ، مرور ڪنمـ.
تنهايے را دوستــ داشتمــ. در تنهايے تمامــ اتفاقاتے ڪه شاهد بودمــ را مرور مےڪردم. چقدر لحظاتــ زيبايے بود.
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به ڪلام نبود. با يڪ نگاه، آنچه
مےخواستيمــ منتقل مےشد. 🍃🍃
آنجا از اولين تا آخرين را مےشد مشاهده كرد. من حتی برخے اتفاقاتــ را ديدمـ ڪه هنوز واقع نشده بود.
حتی در آن زمان، برخے مسائل و قضايا را متوجه شدم ڪه گفتنے نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و
همڪارانم را مشاهده ڪردم ڪه شهيد شده بودند، مےخواستمــ بدانمــ اين ماجرا رخ داده يا نه؟! 🧐🤨🧐
از همان بيمارستان توسط يڪی از بستگان تماس گرفتمــ و پيگيری
ڪردم و جويای سلامتے آنها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاے شما سالمــ هستند.
تعجبــ ڪردمــ. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالے ڪه با شهادت وارد برزخ مےشدند مشاهده ڪردمـ.
چند روزي بعد از عمل، وقتے حالمــ ڪمی بهتر شد مرخص شدم.😊😊
اما فڪرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانمــ ڪه الان مشغول ڪار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ 🤔🤔
يڪ روز برای اينڪه حال و هوايم عوض شود، با خانمــ و بچهها برای خريد به بيرون رفتيم. به محض اينڪه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم ڪه از ڪنار ما رد شد و سلام ڪرد.
رنگمــ پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟😳😳
همسرم كه متوجه نگرانے من شده بود گفتــ: چيزي شده؟ آره، خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال ڪارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه ڪارے مےڪرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودمــ ديدمـ که اوضاعش خيلی خراب بود.
گفتم: اين
مرتب به ملائڪ التماس مےڪرد. حتے من علت مرگش را هم مےدانمــ.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستےڪه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چے بود؟
گفتم: بالای دڪل، مشغول دزديدن ڪابلهای فشار قوی برق بوده ڪه برق او را مےگيرد و ڪشته مےشود.
ً خانم من گفت: فعلا ڪه سالمــ و سر حال بود. آن شب وقتی برگشتيمـ خونه خيلی فكر ڪردم. پس نڪنه اون
چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!🤔🤔
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسمــ ختمــ همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم ڪه چه شد؟ از دوست ديگرم ڪه با خانواده آنها فاميل بود سؤال ڪردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟🤔🤔
گفت: بنده خدا تصادف ڪرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشتــ. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش ڪرده بود. به همه التماس مےڪرد تا ڪاری برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يکے از بستگان به ديدنمــ آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به ڪار بود.
لابهلای صحبتها گفتــ: چند روز قبل، يڪ جوان رفته بود بالای دڪل برق تا ڪابل فشار قوي را قطع ڪند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين ڪارها مےڪرده. همان بالا برق خشڪش مےڪند و به پايين پرت مےشود.
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگے؟ 🤔🤭
شما مطمئن هستي؟
گفت: بله، خودم بالا سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهای گفتند.🤫😶
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتمـ #تنهایی آن روز در بيمارستان، با دعا و ا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتویڪمـ
#نشانهها
پس از ماجرايے ڪه براے پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدمـ ڪه من برخے از اتفاقات آينده نزديڪ را همــ ديدهام.
نمےدانستمــ چطور ممڪن استــ. لذا خدمتــ يڪے از علما رفتمــ و اين موارد را مطرح ڪردمـ.☺️😔
ايشان هم اشاره ڪرد ڪه در اين حالت مڪاشفه ڪه شما بودی، بحثــ زمان و مڪان مطرح نبوده. لذا بعيد نيستــ ڪه برخے موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.✋✋
بعد از اين صحبتــ، يقين ڪردم ڪه ماجراے شهادتـ برخے همڪاران من اتفاق خواهد افتاد.
يڪے دو هفته بعد از بهبودے من، پدرمــ در اثر يڪ سانحه مصدومـ شد و چند روز بعد، دار فانے را وداع گفتــ. خيلے ناراحتــ بودمــ، اما ياد حرف عموے خدا بيامرزمــ افتادمــ ڪه گفتــ: اين باغ برای من و پدرت هستــ و به زودی به ما ملحق مےشود.😢😢
در يكي از روزهای دوران نقاهتــ، به شهرستان دوران ڪودڪے و
نوجوانے سر زدمــ، به سراغ مسجد قديمے محل رفتمــ و ياد و خاطراتــ
ڪودڪے و نوجوانے، برايمـ تداعے شد.
💭💭
يڪے از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدمــ. سلام و عليڪ ڪرديمــ
و برای نماز وارد مسجد شديمـ.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتویڪمـ #نشانهها پس از ماجرايے ڪه براے پ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتودومـ
#نشانهها
يڪباره ياد صحنههايے افتادمـ ڪه از حساب و ڪتاب اعمال ديده بودمـ.
ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايتــ من، ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.🍃🍃
اين افڪار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودمـ گفتمـ: بايد پيگيری ڪنمــ و ببينمـ اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند مےدانستم ڪه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيهای ڪه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتمــ: فلانی را يادتان هستــ؟ همان ڪه چهار سال
پيش مرحوم شد. ✨🍃
گفتــ: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بےسر و صدا ڪار خير مےڪرد. آدم درستے بود. مثل آن حاجے ڪمــ پيدا مےشود.
گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد،
حسينيه؟!🕌🕌
گفت: نميدانمــ. ولی فلانے خيلے با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان همــ داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيمـ. ذڪر خير آن مرحومـ شد و سؤالم را دوباره پرسيدمـ: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟⁉️❓
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت ڪسے خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما مےگويمــ.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره ڪرد و گفت: اين حسينيه را مےبينے ڪه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را ڪردے اين حسينيه را ساختــ و وقف ڪرد. نمےدانے چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد.🍃✨
الان هم داريمــ بنايے مےڪنيمــ و ديوار حسينيه را برمےداريم و ملحقش مےڪنيم به مسجد، تا فضا برای نماز بيشتر شود.🍃🍃
من بدون اينڪه چيزے بگويمــ، جوابـ سؤالمـ را گرفتمــ. بعد از نماز سرۍ به حسينيه زدمـ و برگشتمــ. من پس از اطمينان از صحتــ مطلبــ، از حقمــ گذشتمــ و حسينيه را به بانے اصلیاش بخشيدم. ✨🍃✨
شب با همسرم صحبتــ مےڪرديم. خيلے از مواردے ڪه برای من پيش آمده، باورڪردنی نبود.
بالبخند به خانممـ گفتمــ: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهاے همسرتــ و دخترے ڪه تو راه دارے شفاعتــ شدۍ.
به همسرم گفتم: اين هم يڪ نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه ڪه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترمـ به دنيا آمد.😍😍
اما جدای از اين موارد، تنها چيزے ڪه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد مےڪرد و تا چند سال مرا اذيتــ مےڪرد، ترس از حضور در قبرستان بود!
من صداهای وحشتناڪے مےشنيدمــ ڪه خيلے دلهرهآور و ترسناڪ بود.😳😖
ً اما اين مسئله اصلا در ڪنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت ڪه در وجود انسانها پخش مےشد. ✨🍃✨
لذا براي مدتے به قبرستان نرفتمــ و بعد از آن، فقط صبحهاۍ جمعه راهے مزار دوستان و آشنايان مےشدمــ.
اما نڪته مهمــ ديگری را ڪه بايد اشاره ڪنم اين است ڪه: من در ڪتاب اعمالمـ و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را ڪه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند ڪه
آن هم به پايان رسيده! من اڪنون در وقتهاے اضافه هستمـ!⌛️⌛️
اما به من گفتند: مدت زمانے ڪه شما براي صله رحمــ و ديدار والدين و نزديڪانت مےگذارے جزو عمر شما محسوب نمےشود.
همچنين زمانے ڪه مشغول بندگے خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت
هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نمےشود.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتودومـ #نشانهها يڪباره ياد صحنههايے اف
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوسومـ
#مدافعانحرم
ديگر يقين داشتمــ ڪه ماجرای شهادتــ همڪاران من واقعی استــ. در روزگارۍ ڪه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت مےڪردمـ؟ برای همين چيزی نگفتمــ. اما هر روز ڪه برخے همڪارانمــ را در اداره مےديدمـ، يقين داشتمــ يڪ شهيد را ڪه تا مدتے بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات مےڪنمــ.😍😍
هيجان عجيبے در ملاقات با اين دوستان داشتمــ. مےخواستمــ بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يڪ شهيد را ڪه به زودی به ملاقات الهے مےرفتــ مےديدمــ.
اما چطور اين اتفاق مےافتد؟ آيا جنگے در راه استــ!؟🤔🤔
چهار ماه بعد از عمل جراحے و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: ڪسانے ڪه علاقمند به حضور در صف #مدافعان حرم هستند، مےتوانند ثبت نام كنند.📝📝
جنبوجوشے در ميان همڪاران افتاد. آنها ڪه فڪرش را مےڪردمـ، همگے ثبت نامـ ڪردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتمــ تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تڪميلے، راهے سوريه شومــ.✈️✈️
آخرين شهر مهمــ در شمال سوريه، يعنے شهر حلبــ و مناطق مهمــ اطراف آن بايد آزاد مےشد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و ڪار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجامــ شد و ارتباط تروريستها با ترڪيه قطع شد. محاصره شهر حلبــ ڪامل شد.🇮🇷💪
مرتبــ از خدا مےخواستمــ ڪه همراه با مدافعان حرمــ به ڪاروان شهدا ملحق شومــ. ديگر هيچ علاقهای به حضور در دنيا نداشتم.🤲📿
مگر اينڪه بخواهمــ برای رضای خدا ڪاری انجامـ دهمـ. من ديده بودم ڪه شهدا در آن سوی هستے چه جايگاهے دارند. لذا آرزو داشتمـ همراه با آنها باشمــ.
ڪارهايمــ را انجامـ دادمـ. وصيتنامه و مسائلے ڪه فڪر مےڪردمــ بايد جبران ڪنمــ انجامــ شد. آماده رفتن شدمــ.👨✈️👨✈️
به ياد دارم ڪه قبل از اعزامـ، خيلے مشڪل داشتمــ. با رفتن من موافقتــ
نميشد و... اما با ياری خدا تمام ڪارها حل شد.
ناگفته نماند ڪه بعد از ماجراهايے ڪه در اتاق عمل برای من پيش آمد، ڪل رفتار و اخلاق من تغيير ڪرد. يعنے خيلے مراقبتــ از اعمالمــ
انجام مےدادمـ، تا خداے نڪرده دل كسي را نرنجانمــ، حق الناس بر گردنمــ نماند. ديگر از آن شوخےها و سرڪار گذاشتنها و... خبري نبود.✋✋
يڪ دو شبــ قبل از عملياتــ، رفقای صميمی بنده ڪه سالها با همــ همڪار بوديمــ، دور هم جمع شديمــ. يڪے از آنها گفتــ: شنيدمــ ڪه شما در اتاق عمل، حالتے شبيه مرگ پيدا ڪرديد و...
خلاصه خيلے اصرار ڪردند ڪه برايشان تعريف كنم. اما قبول نڪردمــ. من برای يڪے دو نفر، خيلے سر بسته حرف زده بودمــ و آنها باور نڪردند. لذا تصميمــ داشتمــ ڪه ديگر برای ڪسے حرفے نزنم.😶🤫
جوادمحمدی، سيديحيے براتے، سجادمرادی، برادر ڪاظمے، برادر
مرتضی زارع و شاهسنايی و... در ڪنار همــ بوديمــ. آنها مرا به يڪے از اتاقهای مقر بردند و اصرار ڪردند ڪه بايد تعريف ڪنے.🤗😤
من هم ڪمي از ماجرا را گفتمــ، رفقای من خيلے منقلب شدند.
خصوصاً در مسئله حقالناس و مقامــ شهادتــ. چند روز بعد در يڪے از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدمــ و افتادمــ🤕🤒.
جراحت من سطحي بود اما درستــ در تيررس دشمن افتاده بودمــ.
هيچ حرڪتے نمےتوانستمــ انجامـ دهمـ. ڪسے همــ نمےتوانستــ به من نزديڪ شود. شهادتين را گفتمـ. در اين لحظات منتظر بودم با يڪ گلوله از سوی تڪ تيرانداز تڪفيرۍ به شهادتــ برسم.🕊🕊
در اين شرايط بحرانے، عبدالمهدی ڪاظمی و جواد محمدے خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل ڪردند. خيلی از اين ڪار ناراحت شدمـ. گفتم: چرا اين ڪار رو كرديد؟ ممڪن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بمانے و بگويے ڪه در آن سوی هستے چه ديدهاے.👌👌
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهاے خصوصے از من خواستند ڪه برايشان از برزخ بگويمــ. نگاهے به چهره تكتك آنها ڪردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد مےشويد.
سڪوتے عجيبــ در آن جلسه حاڪم شد. با نگاههای خود التماس مےڪردند ڪه من سڪوت نڪنمــ.😢😥
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتمــ. از طرفے برای خودمــ نگران بودمــ. نڪند من در جمع اينها نباشمــ.
اما نه. ان شاء الله ڪه هستمـ.🤲🤲
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوسومـ #مدافعانحرم ديگر يقين داشتمــ ڪه
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوچهارمـ
#مدافعانحرم
جواد با اصرار از من سؤال مےڪرد و من جواب مےدادمــ.
در آخر گفتــ: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد مےخورد؟
گفتمــ بعد از اهميتــ به نماز، با نيتــ الهي و خالصانه، هر چه مےتوانيد برای خدا و بندگان خدا ڪار ڪنيد.😇😇
روز بعد يادمــ هستــ ڪه يڪے از مسئولين جمهوری اسلامے، در مورد مسائل نظامے اظهار نظری ڪرده بود ڪه براۍ غربےها خوراڪ خوبے ايجاد شد. خيلے از رزمندگان مدافع حرمــ از اين صحبت ناراحت بودند. 🧐🙁😞
جواد محمدۍ مطلبــ همان مسئول را به من نشان داد و گفت: مےبينے، پسفردا همين مسئولے ڪه اينطور خون بچهها را پايمال مےڪند، از دنيا مےرود و مےگويند شهيد شد!😱😱
خيلے آرامــ گفتمــ: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا مےرود ڪه هيچ ڪاری نمےتوانند برايش انجام دهند! حتے مرگش هم نشان خواهد داد ڪه از راه و رسمــ امامــ و شهدا فاصله داشته.😤😣
چند روز بعد، آماده عملياتــ شديمــ. جيره جنگے را گرفتيمــ و تجهيزات را بستيمــ. خودمــ را حسابے برای شهادت آماده ڪردمــ. 😊😇
من آرپي جي برداشتمــ و در ڪنار رفقايے ڪه مطمئن بودمــ شهيد مےشوند با تمام اين افراد قرار گرفتمــ. گفتمــ اگر پيش اينها باشمــ بهتره. احتمالا همگے با همـ شهيد ميشويم. نيمههای شبــ، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود ڪه جواد محمدی خودش را به من رساند.
او ڪارها را پيگيری مےڪرد. سريع پيش من آمد و گفت: الآن داريمــ مےرويمــ برای عمليات، خيلے حساسيتــ منطقه بالاست.🤨🧐
او مےخواستــ من را از همراهے با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتمــ: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد مےشوند.
از جمله بيشتر دوستانے ڪه با همــ بوديمــ. من همــ مےخواهمــ با آنها باشمــ، بلڪه بهخاطر آنها، ما همــ توفيق داشته باشيمــ. دستور حرڪت صادر شد.💪💪
من از ساعتها قبل آماده بودمــ. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگے ڪامل مےخواستمــ اولين نفر باشمــ ڪه پرواز مےڪند.🕊🕊
هنوز چند قدمي نرفته بوديمــ ڪه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا ڪرد. خيلے جدی گفتــ: سوارشو، بايد از يڪ طرف ديگر، خط شڪن محور باشے. بايد حرفش را قبول مےڪردمــ. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيمــ تا به يڪ تپه رسيديمــ. به من گفت: پياده شو. زود باش.🤨🤨
بعد جواد داد زد: سيديحيے بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتمــ: اينجا ڪجاستــ، خط ڪجاست؟ نيروها ڪجايند؟🙄🙄
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه مےڪنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشتــ!
اين منطقه خيلے آرام بود. تعجب ڪردم! از چند نفری ڪه در سنگر حضور داشتمــ پرسيدم: چه ڪار ڪنيمـ. خط دشمن ڪجاستــ؟🤔🤔
يڪي از آنها گفتــ: بگير بشين. اينجا خط پدافندی استــ. بايد فقط مراقبـــ حرڪات دشمن باشيمــ.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😭😭
روز بعد ڪه عمليات تمام شد، وقتے جواد محمدی را ديدمــ، باعصبانيت گفتمــ: خدا بگمــ چيڪارت بکنه، برا چی من رو بردی پشتــ خط؟!😠😤
ً او هم لبخندی زد و گفتــ: تو فعلا نبايد شهيد شوے. بايد برای مردمــ بگويے ڪه آن طرف چه خبر است. مردمــ معاد رو فراموش کردهاند.🙁🙁
برای همين جايی تو را بردمــ ڪه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيے براتی ڪه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضے زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدی ڪاظمی و... در طی مدت ڪوتاهے تمام رفقای ما ڪه با همــ بوديمــ، همگے پرڪشيدند و رفتند.🕊🕊🕊
درست همان طور ڪه قبلا ديده بودمـ.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل ڪردند. من هم با دستــ خالے از ميان مدافعان حرمــ به ايران برگشتمـــ. با حسرتے ڪه هنوز اعماق وجودمــ را آزار مےداد.😔😔
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوچهارمـ #مدافعانحرم جواد با اصرار از من
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوپنجمـ
#مدافعانوطن
مدتے از ماجرای بيمارستان گذشتــ. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلے خراب بود. من تا نزديڪے شہادت رفتمــ، اما خودمـ مےدانستمــ ڪه چرا شهادت را از دست دادم!😭😭
به من گفته بودند ڪه هر نگاه حرامــ، حداقل شش ماه شهادت آنان ڪه عاشق شهادت هستند را عقب مےاندازد.
روزی ڪه عازمــ سوريه بوديمــ، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!
چند دختر جوان با لباسهايے بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدمــ و جاي خودمــ را تغيير دادمــ. 😔😢
هرچه مےخواستمــ حواس خودمـ را پرت ڪنمــ انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايے قرار گرفتند ڪه هيچ نامحرمے درڪنارشان نباشد.🍃✨🍃
اين دختران دوباره در مقابلمــ قرار گرفتند. نمےدانمــ، شايد فڪر ڪرده
بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويے ايمان من آزمايش شد. گويے شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت ڪنند هنوز آماده نيستے. با اينڪه در مقابل عشوههای آنان هيچ حرف و هيچ عڪس العملے انجام ندادمــ، اما متأسفانه نمره قبولے از اين آزمون نگرفتم.😢😢
در ميان دوستانے ڪه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختمــ ڪه آنها را جزو شهدا ديدم. مےدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.🍃✨🍃
يڪے از آنها علی خادمـ بود. علے پسر ساده و دوستداشتنے سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست ڪه هيچ ڪسے در مقابلش نباشد. تا يڪ وقت آلوده به نگاه حرام نشود.😔😔
در جريان شهادت رفقای ما، علے هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشتــ. من با خودم فڪر مےڪردمـ ڪه علے به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!🤔🤔
يڪے ديگر از رفقای ما ڪه او را در جمع شهدا ديده بودمـ، اسماعيل ڪرمی بود. او در ايران بود و حتے در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايے ڪه بدون حساب و ڪتاب راهے
بهشت مےشدند مشاهده ڪردمـ!☺️✋
من و اسماعيل، خيلے با هم دوست بوديم. يڪے از روزهاي سال 1397 به ديدنمــ آمد. ساعتے با هم صحبت ڪرديمـ. او خداحافظے ڪرد و گفت: قراراستــ براے مأموريتــ به مناطق مرزی اعزام شود.🍃✨🍃
رفقاے ما عازمــ سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتے در آن منطقه به گونهای استــ ڪه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام مےشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان استــ.🌴🌴
يڪباره با خودمــ گفتمــ: نڪند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟
سريع با فرماندهے مڪاتبه ڪردمــ و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهای شرقے را داشتمــ. اما مجوز حضورمــ صادر نشد.😑😬
مدتے گذشتــ. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهے ڪنمــ. در یڪے از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلے ڪوتاه بود. اما شوڪ بزرگے به من و تمام رفقا وارد كرد😲😵.
يڪ انتحاری وهابے، خودش را به اتوبوس سپاه مےزند و دهها رزمنده را ڪه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت مےرساند.🕯🕯
سراغ رفقا را گرفتمــ. روز بعد ليستــ شهدا ارسال شد. علے خادم و اسماعيل ڪرمے هر دو در ميان شهدا بودند.😢😔
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوپنجمـ #مدافعانوطن مدتے از ماجرای بيما
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوششمـ
#توفيق_شهادت
وقتے با آن شهيد صحبتــ مےڪردم، توصيفات جالبي از آن سوی هستے داشتــ. او اشاره مےڪرد كه بسياری از مشڪلات شما با توڪل به خدا و درخواست از شهدا برطرف مےگردد.✨🍃
مقامــ شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمتــ استــ ڪه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمےشويد. در اين مدتــ عمر، با اخلاص بندگے ڪنيد و به بندگان خداوند خدمتــ ڪنيد و دعا ڪنيد مرگ شما هم شهادت باشد.🕊🕊
بعد گفتــ: "اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت حلقه مےزنند و از وجود نورانے آنها استفاده مےڪنند."
من از نعمتهای بهشتــ ڪه برای شهداستــ سؤال كردم. از قصرها و حوريهها و...گفت: "تمام نعمتها زيباستــ، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كني، لحظهای حاضر به ترڪ محضر آنها نخواهے بود. من ديدهامــ ڪه برخے از شهدا، تاكنون سراغ حوريههای بهشتے نرفتهاند، از بس ڪه مجذوب جمال نوراني محمد (ص) و آل محمد(ص) شدهاند."🌹🌹
صحبتهای من با ايشان تمامــ شد. اما اين نڪته ڪه زيبايے جمال نورانے اهل بيتــ(ع) حتے با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درڪ ڪردمــ.🍃🌹
در دوران نوجوانے و زمانے ڪه در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، ڪه پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانے، برخے شبــها به داخل قبرهای خالے
مےرفتيمــ و رفقا را مےترسانديمــ! اما يڪ شبــ ماجرای عجيبے پيش آمد. 🍃🌹
من داخل يڪ قبر رفتمــ، يڪباره متوجه شدمــ ديواره قبر ڪناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداستــ! من در تاريڪے، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود!😥🙁
از نشانههاے روی قبر فهميدمـ ڪه آنجا قبر يڪ خانم است.
همان لحظه يڪے از دوستانمــ رسيد و وارد قبر شد.😑😑
او مےخواستــ اسڪلتهاے مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين ڪار را نڪن، قبول نڪرد. من از آنجا رفتمــ. لحظاتے بعد صدای جيغ اين
دوستمــ را شنيدمــ! نفميدمــ چه ديده بود ڪه از ترس اينگونه فرياد زد! 😰😰
من او را بيرون آوردمــ و بلافاصله وارد قبر شدمــ، به هر طريقے بود، قسمتــ سوراخ قبر را پوشاندمــ و با گذاشتن چند خشتــ و ريختن خاڪ، قبر آن مرحومه را ڪامل درستــ ڪردمــ.😞😞
در آن سوے هستے و درست زمانے ڪه اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبرے ڪه پوشاندی، مربوط به يڪ زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشتــ منتظر شما هستند. 🍃✨
همان لحظه وجود نورانے اهل بيتــ (ع) در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهرههای نورانی شدم. از طرفے چهرهی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.🍃✨
اما زيبايے جمال نورانی اهل بيت(ع) ڪجا و چهرهی حوريههای بهشتے؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت(ع) نديدمــ.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوششمـ #توفيق_شهادت وقتے با آن شهيد صحبت
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوهفتمـ
#توفيق_شهادت
اما نكته مهمے ڪه در آنجا فهميدمــ و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق
شهادت نصيب هر كسے نمےشود.✋✋
انسان بااخلاصے ڪه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مےيابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يڪ انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.👌👌
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد مےشوی.🕊🕊
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!😳😳
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمے حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
گفت: "يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتی ڪه تانڪ مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه الان شهيد مےشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند!🕊🕊
اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب (س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من مےخواهم پيش فرزندانم برگردم.☹️☹️
خواهش مےڪنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس ڪردم يك نيروی غيبي به ياري من آمد! دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نمےشد.😣😣
من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلولهها كه از كنار گوشم رد ميشد را مےشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.🙁🙁
اما حاال خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نميآيد."
او مےگفت و همينطور اشك مےريخت...
درست همين توصيفات را يڪے ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او مےگفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم،😔😔 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل
بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه
داشت. او مےگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائڪ، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟🤔🤔
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حاال چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقے است که نصيب همه نمےشود.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوهفتمـ #توفيق_شهادت اما نكته مهمے ڪه در
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوهشتمـ
#حسرت
اين مطلب را يادآور شومـ ڪه بعد از شهادت دوستانمــ، بنده راهی مرزهای شرقے شدمــ. مدتے را در پاسگاههای مرزے حضور داشتمــ. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبے ديدمـ ڪه خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعے مےشد.💭💭
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودمـ ڪه بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بريده شده راهے بهشتــ بودند.🥀🍂
برای اينڪه مطمئن شومـ به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟🤔🤔
آنها تأييد ڪردند و منتظر بودند ڪه من حرف خود را ادامه دهمـ، اما بحثــ را عوض ڪردمـ و چيزی نگفتمـ.😶😶
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به ڪار شدم. با حسرتے
ڪه غير قابل باور است. يڪ روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مےتوانم فاميلے شما را بپرسم؟😥😥
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!😳😳
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايمـ تداعے شد. بلافاصله به دوستــ ڪناری او گفتمــ: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟☺️☺️
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از ڪجا آنها را مےشناسم. اما من ڪه حال منقلبے داشتمــ، بلند شدمـ و خداحافظے ڪردمـ.😞😔
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهے بهشتــ شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحالے ڪه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوهشتمـ #حسرت اين مطلب را يادآور شومـ ڪه
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتونهمـ
#حسرت
باز به ذهن خودمـ مراجعه ڪردمــ. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده ڪردمـ ڪه الان از همـ جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با همــ به شهادت مےرسند.🕊🕊🕊
چند نفری را در خارج اداره ديدمـ ڪه آنها هم...😔😔
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستے و بررسے اعمال من، خيلے سختــ بود و آن لحظات را فراموش نمےڪنمــ، اما خيلے از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای
مختلف به ياد مےآورم.😔😔
چند روز قبل در محل ڪار نشسته بودمـ. چاپ اول ڪتاب #سه_دقیقه_در_قیامت انجام شده بود. يڪے از مسئولين از تهران، برای بازرسے به ادارهی ما آمد.😎😎
همين ڪه وارد اتاق ما شد، سلامــ ڪرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديمــ. مرا به اسم صدا ڪرد و گفت: چطوری برادر؟😁☺️
من ڪه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله🤲🤲
گفت: ظاهراً مرا نشناختے؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت ڪوتاهے با شما همڪار بودمـ. من ڪتاب سه دقيقه در قيامت را ڪه خواندمـ، حدس زدمـ ڪه ماجراے شما باشد، درسته؟🧐🧐
گفتمــ: بله و ڪمی صحبت ڪرديمــ. ايشان گفت: يڪی از بستگان من با خواندن اين ڪتاب خيلے متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشتــ حقالناس و بيتالمال، ڪلے پول پرداخت ڪرده.💳 💳
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فڪر بودمــ ڪه او را ڪجا ديدم!🤨🤨
يڪباره يادمـ آمد! او هم جزو ڪسانے بود ڪه از ڪنار من عبور ڪرد و بےحساب وارد بهشتــ شد. او هم شهيد مےشود.🕊🕊
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرتــ من مےافزايد، خدايا نڪند مرگ ما شهادتــ نباشد.😣😢
به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتے ڪه غزل نيسـتــ شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيمــ بـه پشـتــ در بسـته؟
😢😭😭
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
🥀🥀🥀
مےگويمــ و مےدانمـ از اين ڪوچه تاريڪ
راهے اسـت به سرمنزل دلهای شڪسته
💔💔💔
در روز جزا جرأت برخواسـتنش نيستـ
پايـي ڪـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
💔💔💔
قسـمت نشـود روی مـزارمــ بگذارنـد
سـنگے ڪـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتونهمـ #حسرت باز به ذهن خودمـ مراجعه ڪرد
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هفتادمـ
#تجربهای_جديد
ڪتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردمـ روبرو شد. استقبال مردم از اين ڪتاب خيلے خوب بود و افراد بسياري خبر مےدادند ڪه اين ڪتاب تأثير فراوانے روی آنها داشته. 🍃🌹
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين ڪتاب به من هديه داده مےشد! آنها من را ڪه راوی ڪتاب بودمـ، نمےشناختند. و من از اينڪه اين ڪتاب در زندگے معنوی مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.☺️☺️
يڪ روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل ڪار مےرفتم. يڪ خانمـ خيلے بدحجاب ڪنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاڪسے بود. از دور او را ديدم ڪه دست تڪان مےداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف ڪردم و اين خانم سوار شد.🚙🚙
بےمقدمه سلام ڪرد و گفت: مےخواهمــ بروم بيمارستان ... من پزشڪ بيمارستان هستمـ. امروز صبح ماشينمـ روشن نشد. شما مسيرتان ڪجاستـ؟❓❓
گفتمـ: محل ڪار من نزديڪ همان بيمارستان است. شما را مےرسانمــ. آن روز تعدادے ڪتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلے عقب بود.📚📚
اين خانم يڪي از ڪتابها را برداشتــ و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتمــ، مےتونم اين ڪتاب را بخوانم؟🤓🤓
گفتم: ڪتاب را برداريد. هديه براے شماستــ. به شرطے ڪه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلے تشڪر ڪرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم ڪه همڪاران من، مرا در اين وضعيت نبينند!🤨🤨
ڪافے بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش ڪردم.😕😕
تا اينڪه يڪ روز عصر، وقتے ساعت ڪارے تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلے اداره بيرون آمدم. 🚙🚙
همين ڪه خواستم وارد خيابان اصلے شوم، ديدم يك خانم چادرے از پياده رو وارد خيابان شد و دست تڪان داد!✋✋
توقف ڪردمـ. ايشان را نشناختمـ، ولے ظاهراً او خوب مرا مےشناخت!
شيشه را پايين ڪشيدمــ. جلوتر آمد و سلام ڪرد وگفت: مرا شناختيد؟😅😅
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دڪتری هستمـ ڪه چند ماه پيش، يڪ روز صبح لطف ڪرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهای با شما كار دارم.🙂🙂
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود ڪه يڪ خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارڪ كردم و پياده شدم و در ڪنار پياده رو، در حالے ڪه سرم پايين بود به سخنانش گوش ڪردم.😞😞
گفت: اول از همه بايد سؤال ڪنم ڪه شما راوی ڪتاب سه دقيقه هستيد؟🤔🤔
همان ڪتابے ڪه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
مےخواستمـ جواب ندهمـ ولے خيلے اصرار ڪرد.
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شڪر، خيلے جستجو ڪردمــ. از مطالبــ ڪتاب و از مسيری ڪه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا ڪار مےڪنيد.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_هفتادمـ #تجربهای_جديد ڪتاب سه دقيقه در قيام
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هفتادویڪم
#تجربهای_جديد
گفتم: با من چڪار دارید؟
گفت: اين ڪتاب، روال زندگے ام را به همــ ريخت. خيلے مرا در موضوع معاد به فڪر فرو برد. اينڪه يڪ روزے اين دوران جوانے من هم تمام خواهد شد و من هم پير مےشوم و خواهمـ رفتــ. جواب خداوند را چه بدهم؟!🤔🤔
درسته که مسائل ديني رو رعايت نمےڪردمـ، اما در يڪ خانواده معتقد بزرگ شدهامـ.👌👌
يڪ هفته بعد از خواندن اين ڪتاب، خيلے در تنهايے خودمـ فڪر ڪردم. تصميم جدے گرفتم ڪه توبه ڪامل ڪنم. من نمےتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام ڪارهاے گذشتهام را ترڪ ڪنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناڪي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!😱😱
ً من كاملا مشاهده ڪردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!😢😢
دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند ڪه شعلهور بود. اما يكباره داد زدم: من ڪه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت ڪردم ڪه ڪارها گذشته را تكرار نڪنم.🗣🗣
يڪي از دو مأموري ڪه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مےڪنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبهپذير است. تمام ڪارهاےزشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه مےكني؟😡😒
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگیام وارد نڪنم.
حتي در محل كار، بيشتر مےماندم تا مشكلے نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...😏😏
آن فرشته گفت: بله، درست مےگويے، اما هزار و صد نفر از مردان هستند ڪه به آنها در زمينه حق الناس بدهڪار هستي
!
وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهرهاي زيبا عطا ڪرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟! 🤨😒🤔
با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون مےآمدے، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند.😠😤
بسياری از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدے. برخے از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايے شما به گناه افتادند و...
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』