❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌈 #قسمت_پنجم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -میگی چکارکنم؟😕 -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأ
🌈 #قسمت_ششم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒
باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.☺️
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.😐
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.🙁
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁
همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊
-خوشحال میشیم.😊
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت......
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_پنجمـ #گذر_ایام راننده پیڪان داد زد آهای، م
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_ششمـ
#گذر_ایام
در مانورهای عملیاتے و اردوهای آموزشے،
صدای خنده همیشه از چادر ما به گوش مےرسید. مدتے بعد ازدواج ڪردمـ 💍
و مشغول فعالیتــ روزمره شدمـ . خلاصه اینڪه روزگار ما، مثل خیلے از مردمـ دچار روزمرگے شد و طے شد.
روزها محل ڪار بودمـ و معمولا شبـ ها با خانواده. برخے شبها نیز در مسجد و یا هیئتــ محل حضور داشتیمـ.🕌
سالہا از حضور من در میان اعضای سپاه گذشتــ. یڪ روز اعلامـ شد ڪه برای یڪ مأموریتــ جنگے آماده شوید.
🗓 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستـ های وابسته به آمریکا در شمال غربـ ڪشور و در حوالے پیرانشہر، مردمـ مظلومـ منطقه را به خاڪ و خون ڪشیده بودند. آنہا چند ارتفاع مہـم منطقه را تصرفـ ڪرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نظامے حمله مےڪردند. هر بار ڪه سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده مےشدند نیروهای این گروهڪ تروریستے به شمال عراق فرار مےڪردند.
شهریور همان سال و به دنبال شہادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیاتــ بزرگی را برای پاڪسازی ڪل منطقه تدارڪ دیدند.
#مجروح_عملیاتــ
عملیاتـ به خوبے انجامـ شد و با شہادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعاتــ و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاڪسازی شد .💪🇮🇷🇮🇷
من در آن عملیات حضور داشتمــ. یڪ نبرد واقعی نظامے را از نزدیڪ تجربه کردمـ، حس خیلے خوبے بود.😇
آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایمــ داشتمــ ، اما با خود میگفتمـ :" ما کجا و توفیق شہادت؟؟" دیگر آن روحیات جوانی و عشق به شهادت در وجود ما ڪمرنگ شده بود.
در آن عملیاتــ، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاڪ منطقه و .... چشمان من عفونتــ ڪرد . آلودگی باعث سوزش چشمانمــ شده بود. این سوزش حالت عادی نداشتــ.🤒🤕
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』