❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌈 #قسمت_ششم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره ک
ـہادےذۅاݪــفقاࢪے..♡:
🌈 #قسمت_هفتم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب دلت باش.😊
همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.🙄😑
خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁
شاید بخاطر این باشه که از #رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام #اذیتش کنم.😕😣
تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁
-سلام.یعنی چی؟😟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂
من و مریم بلند خندیدیم.😂😂
محمد هم لبخند زد😁
و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.😍☺️
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد #لحنش عوض شد ولی #نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟😟😐
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊
-جوابم منفیه ولی...🙁
-دیگه ولی نداره.😊☝️
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس #کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.😁😃😄
از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
📲_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
📲_نه.
نوشت:
📲_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
نگاهش نمیکردم. گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_ششمـ #گذر_ایام در مانورهای عملیاتے و اردوها
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_هفتم
#مجروح_عملیاتــ
پزشڪ واحد امداد قطرهای را در چشمان من ریخت و گفتـ: تا یڪ ساعت دیگر خوب میشوی.👌
ساعتی دیگر گذشت اما همین طور درد چشمـ مرا اذیت میڪرد.😢
چند ماه از آن ماجرا گذشتــ ، عملیاتــ مؤفق رزمندگان مدافع وطن باعثــ شد که ارتفاعاتــ شمال غربے به ڪلی پاکسازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمهایمــ بودم.
بیشتر، چشمـ چپ من اذیت مےڪرد. حدود سه سال با سختے روزگار گذراندمـ.
در این مدت صدها بار به دڪترهای مختلف مراجعه ڪردمـ اما جواب درستی نگرفتمـ.
تا اینڪه یڪروز صبح احساس ڪردمـ که انگار چشمـ چپ من از حدقه بیرون زده است! 😳
درست بود! 😱
در مقابل آینه ڪه قرار گرفتمـ، دیدم چشم من از مڪان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدید داشتمــ.
همان روز به بیمارستان مراجعه ڪردمـ و التماس مےکردمـ که مرا عمل ڪنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشڪی تشڪیل شد. عکسها و آزمایشهای متعدد از من گرفتند . در نهایت تیمـ پزشکی که متشڪل از یک جراح مغز، و یڪ جراح چشمـ و چند متخصص بود اعلام ڪردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشمـ تو ایجاد شده فشار این غده باعث جلو آمدن چشمــ گردیده استــ .🙄
به علتــ چسبیدگے این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار است و اگر عمل صورت بگیرد یا چشمـ بیمار از بین میرود یا مغز او آسیب خواهد دید. 🤕🤒
ڪمیسیون پزشڪی خطر عمل را بالای ۶۰درصد مےدانستــ و مؤافق عمل نبود.......
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』