eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
473 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌈 #قسمت_نوزدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داد
🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_نوزدهمـ #نیّتـ به جوان پشتـ میز گفتمـ : من ڪ
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ همین طور ڪه با ناراحتے ڪتاب اعمالم را ورق مےزدمـ و با اعمال نابود شده مواجه می‌شدمـ، یڪباره دیدمـ بالای صفحه ، با خط درشت نوشته بود: 🖌...(نجاتــ یڪــ انســان) خوب به یاد داشتمـ ڪه ماجرا چیست. اینڪار خالصانه برای خدا بود. به هودم افتخار ڪردمـ .و گفتم خدا رو شڪر . این ڪار را واقعا خالصانه برای خدا انجام داده بودمـ .😇 ماجرا از این قرار بود ڪه یڪ روز در دوران جوانے، با دوستانمـ برای تفریح و شنا ڪردن به اطراف سد زاینده‌رود رفتیم. رودخانه در آن دوران پر آب بود و ما هم مشغول تفریح.😁😃 یڪباره صدای جیغ یڪ زن و فریادهای یڪ مرد همه را میخڪوب ڪرد. 😱😳 یڪ پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا مےزد. هیچ ڪس هم جرأت نمےڪرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد. من شنا و نجات غریق بلد بودمـ . آماده شدم ڪه به داخل آب برومـ. اما رفقایمـ مانع شدند. آنها مےگفتند: اینجا نزدیڪ سد است و ممڪن استــ آب تو را به زیر بڪشد و ببرد . خطرناڪ است.⛔️❌ یڪ لحظه با خودمــ گفتمـ: برای رضاے خدا و پریدمـ داخل آب. خدا را شڪر ڪه توانستمـ این بچه را نجات بدهمـ. هر طور بود او را به ساحل آوردمـ و با ڪمڪ رفقا بیرون آمدیمــ. پدر و مادرش حسابی از من تشڪر ڪردند. خودمـ را خشڪ ڪردم و لباسم را عوض ڪردمـ. آماده رفتن شدیمـ خانواده این بچه شماره، آدرس من را گرفتند. این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود . من هم خوشحال بودم. لااقل یڪ ڪار خوب با نیت الهی پیدا ڪردم. 😊 می‌دانستمـ ڪه گاهی وقتها ، یڪ عمل خوب با نیت خالص انسان را در آن اوضاع نجات می‌دهد. از این ڪه این عمل خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فہمیدمـ ڪار مهمی کرده‌ام اما یڪباره مشاهده ڪه این عمل خالصانه هم در حال محو شدن است.😭😱 با ناراحتے ڱفتم: ڪه مگر نگفتید: فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ می‌شود؟؟🙁🤔 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『@alahassanenajmeh