eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
472 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌈 #قسمت_سیزدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخو
🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔 محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐 داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈 محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو ✨ ✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕 -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌 -یعنی سنگدل شدن؟🙁 -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️ -متوجه نمیشم.😟 -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈 بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_سیزدهمـ #حسابرسے جوان پشت میز، به آن کتاب بزر
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ قبل از اینڪه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویمـ، جوان پشت میز نگاهی ڪلی به ڪتاب من ڪرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال مےشویمـ. من قبل از بلوغ، نمازم را شروع ڪرده بودمـ. و با تشویق های پدر و مادرمـ همیشه در مسجد حضور داشتمـ 🕌 ڪمتر روزی پیش مےآمد ڪه نماز صبحمـ قضا شود اگر یڪ روز خدای ناڪرده نماز صبحمـ قضا مےشد ، تا شبـ خیلی ناراحتــ و افسرده می‌شدمـ. 😞 این اهمیّت به نماز را از بچگے آموخته بودم و خدا رو شڪر همیشه اهمیّت می‌دادم.😍 خوشحال شدمـ . به صفحه اول ڪتابمـ نگاه ڪردمـ از همان روز بلوغ تمام ڪارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچڪترین ڪارها . حتی ذره‌ای کار خوب و بد را نوشته بودند. و صرف‌نظر نڪرده بودند.🖌..... تازه فہمیدمـ ڪه: ✨فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذرةٍ خیراً یَرَه✨ یعنے چه؟ هر چه ڪه ما اینجا شوخی حساب ڪرده بودیمـ آنہا جدی جدی نوشته بودند!😱 در داخل این ڪتاب، در ڪنار هر یڪ از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یڪ تصویر ڪوچڪ وجود داشت که وقتے به آن خیره مے‌شدیم مثل فیلمـ به نمایش در مےآمد. درست مثل قسمتــ ویدئو در موبایل های جدید فیلمـ آن ماجرا را مشاهده مےڪردیمــ.📀 آن همـ فیلمـ سه بُعدی با تمامـ جزئیات. یعنے در مواجهه با دیگران حتے فکر افراد را می‌دیدیمـ. لذا نمیشد هیچ ڪدام از این ڪارها را انڪار ڪرد . غیر از ڪارها حتی نیتهای ما هم ثبت شده بود . آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند و جای هیچ گونه اعتراضی نبود.✋ تمامـ اعمال ثبت بود هیچ حرفی هم نمی‌شد بزنیمــ. اما خوشحال بودمـ که از ڪودکے همراه پدرمـ در مسجد و هيئت بودمـ. از این بابت به خودمـ افتخار مےڪردمـ و خودم را از همین حالا در بہترین درجاتــ بہشتــ مےدیدمـ .😎 همین طور که به صفحه اول نگاه مےکردم و اعمال خوبم افتخار مےڪردمـ یڪدفعه دیدمـ، تمام اعمال خوبمـ در حال محو شدن است. 🤔😱😠 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『@alahassanenajmeh