🌿⃢⃟🦋
طُبھمــا . .
جــرأتطـوفـ[🌪]ـــاندادے . . (꧇
#دهه_فجر | #ایران_قوی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#دلنوشته_مهدوی
✍تا آنجا که یادم میآید
ما بودیم
جمعه بود
اما تو نبودی!!!
حسرتم اما از آن روزیست
که جمعه باشد
تو باشی
و ما نباشیم...😔
✨برای ظهورش دعا کنیم...اللهم عجل لولیک الفرج🤲
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
﷽ عطرت هوا شده اینجا براے نَفَس... تو با روح من از روز ازل، یارترینی ... صلّوا على رسولِ الله و آله
💔
هميشه ذكر خداحافظيش يا علی است؛
پيمبری كه به حُسن ختام مشهور است...
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
•🌸• غم هجران تو اےیار مرا شیدا ڪرد غیبٺ و دورے تو حال مرا رسوا ڪرد دورے تو اثر جمع بدےهاے من اسٺ ش
>•🌸•<
ای رفتہ سفر ، یوسفِ گمگشتہ ڪجـایی
هیهات از این خـونِ دل و دردِجـدایی
دنـیا شده لبریز ز ظلـم و ستـم و جـور
ای ڪاش خـدا امرڪند تا ڪہ بیایی♥️🌿
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#میلاد_امام_جواد_علیه_السلام
✨حضرت امام جواد علیهالسلام:
🌸قائم ما حضرت مهدی عجلالله تعالی فرجه است که واجب است در دوران غیبت او، انتظارش را بکشند و در زمان ظهورش از وی اطاعت کنند و او سومین فرزند من است.
📚 کمالالدین، ج ۲، ص ۳۷۷
🤲بحق جواد الائمه امام محمد تقی علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#ستاد بازسازی #خیمه الانتظار 🍃🌺 🍃
کانال امام حسین (_۲۰۲۲_۰۲_۱۱_۱۳_۵۹_۵۶_۰۲۱.mp3
4.8M
جونم قربون گل پسر سلطان
کیه که از همه دل برده
اون علی سوم اربابه....💐💐💐
♦️ایام ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر (علیهما السلام)
کربلایی حسین طاهری🎤
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#مولودی_تایم⏱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
34 روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه✨🦋
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان 💐
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
^^| در نگاهم اگر چہ نیستے ←در خیآلم سرشارے(:
🖊📓←¦ #شهید_علاء_حسن_نجمه
🖊📓←¦ #برادرم_علاء
🖊📓←¦ #ســلام_الي_علاءالغالے
🖊📓←¦ #ساخټ_خودمونہ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
حرفی . . !؟
https://harfeto.timefriend.net/16432773354207
#دانستنی_مهدوی
بقیه الله :
لقب 《بقیه الله》 برگرفته از این آیه است:
{ بَقیَّتُ اللهِ خَیرًُ لَکُم اِن کُنتُم مُومِنِینَ وَ مَا اَنَا عَلَیکُم بِحَفِیظ}=[آنچه]خداوند [برای شما] باقی گذارده [از آنچه خود دارید] برای ایشان بهتر است، اگر ایمان داشته باشید و من نگهبان شما نیستم.
واژه 《بَقِیَّتُ الله》 در این آیه به معنای درآمد و سودی است که از سرمایه حلال و خداپسندانه برای انسان باقی مانده و صد درصد حلال است؛ اما در روایت به هر وجود مبارکی که به اراده خداوند برای بشر باقی میماند،گفته میشود، از جمله به سربازان مومنی که پیروزمندانه از جبهه جنگ بر می گردند؛ زیرا به اراده الهی باقی ماندهاند.
به امام عصر (علیه السلام) نیز 《بقیه الله》 می گویند، چون آن حضرت به خواست خداوند برای هدایت مردم، ذخیره و باقی نگه داشته شده است. بنابر روایات، یکی از نامهای آن حضرت 《بقیه الله》 است و ما به این نام بر او سلام می کنیم:
{ السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه}.
وقتی آن حضرت در مکه ظهور می کند، این آیه را تلاوت می کند و می فرماید: من آن 《بقیت الله》 هستم.
به دیگر معصومان (علیه السلام) نیز لقب 《بقیه الله》 داده شده است.
#شناخت_امام_زمان
ایـل ما ایـل عجـم هـاست
ڪہ یڪ ڪودڪ او...
جگـرے بـا جـگر شیـر بـرابـر دارد✌️🏻
#بهمن1400
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
قݪبماباباݪمجانینوڪرامٺازشما
راهتوباباݪمرادواسٺقامٺازگدا..
ولادت #امام_جواد{علیہالسلام} مبارڪ🌷✨
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#عاشق_امام_خمینی شهید حاج علاء دیوانه وار عاشق راه وفکر و خط امام خمینی رضوان الله تعالی علیه بود و
شهید علاء نجمه رفقای زیادی داشت حتی به قول یکی از دوستان نزدیکش علاء به اندازه یک روستا رفیق داشت!
در بین این رفاقت ها رفیق هایی که ازدستشون داد و شهید شده بودند رو هم داشت، شهید علاء خیلی خانواده شهدا رو دوست داشت و همیشه ب دیدار آنها میرفت و همیشه با بچه ها شهدا بازی میکرد تا کمی به انها خوش بگذرد و داغ بی پدری را فراموش کنند. علاء همیشه سفارش میکرد که فرزندان شهدا تنها نزارند و تا جایی که میتونند برای آنها کاری انجام دهند.
#خاطرات_علاء
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#کپی_با_ذکر_منبع ✅
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت60 شهاب نگاه آخر رو به بیرون انداخت پرده رو کشید و روی تخت نشست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت61
از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن و ترجیح داد
از صبح انقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خونه خواهرش رفت
مهیا بی هدف تو اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پاش به قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آروم از جاش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا می اومد مهیا در رو باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتاد
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پاش و بالا اورد و نشون مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف و باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشدم
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم به سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس و کند...
و عکس شهید همت و زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب و به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش و پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش و کشید
_بشین...
فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش و پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد و برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش و گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش و باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت61 از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت62
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزونش خیره مونده بود. نمی دونست چادر و سرش کنه یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشون چادر سرش کنه...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی اومد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟
دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش و گرفت روسری سبزش و لبنانی بست...
و چادر و سرش کرد!
به خودش تو آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هاش و پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم...
دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همون قدم های رفته رک برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین اومد.
در و باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم و طی کرد...
آیفون و زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش و تو حوض برد.
_بیا تو دخترم!
خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم.
چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجان بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکون داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و اونو تو آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دونست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش و پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد.
شهین خانم از پله ها بالا اومد.
با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم!
بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...
کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش و جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشه و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در رو زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آروم همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترا نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دخترا، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش وایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
••🌿💚••
توبھدنیاآمدۍدلبرشوۍ
افسرششماهۍلشڪرشوۍ
میلآدحضرتعلۍاصغرمبارڪ♥️😍🎉
‹♥🖇› #مناسبتۍ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#حکمتهایمهدوی
قلب نورانی، کدام است❓
👌وقتی انسان امام زمان علیه السلام را به نورانیت بشناسد، نورانیت آن، تسلیم بودن قلب در برابر آن حضرت است و تسلیم بودن قلب ،تسلیم بودن اعضا و جوارح را به همراه دارد و انسان نمی تواند مدعی شود که قلب من تسلیم مقام امام علیه السلام است اما برخی از اعضا و جوارحش از فرمان امام علیه السلام تخلف نمایند که اگر چنین باشد به همان میزان که اعضا و جوارح تحت فرمان امام علیه السلام در نیامده اند نورانیت قلب انسان کم است مانند چشمی که ضعیف است و به مقدار ضعفش اشیا مقابل خود را واضح نميبيند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💞
یا رب چه شود
زان گل نرگس خبر آید
آن یار سفر
کردهٔ ما از سفر آید
شام سیه
غیبت کبری به سر آید
امید همه
منتظران منتظر آید
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
اللهمعجللولیکالفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
سلامی گرم به تمامی شما همسنگران همیشه آماده:)🌷
با یاری امام زمان ارواحنافداه یک تیم به نام 🌱ضربان مهربانی🌱 درحال کمک کردن به افراد نیازمند هست و روی کارشان بسیار مصمم هستند و این کار را با جدیت کامل انجام میدهند .
کارهایی از قبیل👇
🍀پخت « هزار » پرس غذا برای نیازمندان
🍀برگزاری اردو جهادی برای مدرسه ی کودکان
🍀تهیه و پخش یک میلیون تومان لوازم تحریر برای دانش آموزان نیازمند
🍀قربانی وتوضیع گوشت بین نیازمندان
و هزاران کار نیک و مفید برای نیازمندان و مستمندان فقط در جهت فرج و ظهور حضرت مهدی عجل الله است 🤲
این گروه از تمامی کارهایشان گزارش تصویری از کار دارند💐
اگر خواستید که شما هم در امر فرج کاری کرده باشید کافیست به آیدی زیر پیام بدید تا لینک گروه داده شود🍂
👇
@Mymaster
برای اطمینان خاطر اگر خواستید بفرمائید تا گزارش کار را برایتان ارسال نمایم 👌