رسیدم به داستان بهرام چوبین با خاقانِ چین.
در ابتدای داستان، آقای فردوسی میگه که شست و پنج ساله شده و در سوگ فرزندش نشسته،
۲۱۷۳/
که نوبت مرا بود، بی کامِ من
چرا رفتی و بردی آرامِ من؟!
فرزند سی و هفت ساله، و اینکه به نظر اختلاف عقیده هم داشتند چون میگه که فرزندش همواره به درشتی با او صحبت می کرده.
۲۱۷۷/
همی بود همواره با من درشت
برآشفت و یَکباره بنمود پشت!
...
آرزو دارم صف زندگی و مرگ بهم نریزد. غم و سوگ جوان و فرزند به نظر خیلی سخته، خیلی سخت.
#آرمیتا_گراوند