eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام برادرم ... سلاام رفیق شهیدم ... ماه رمضون هم داره تموم میشه و مثل منی اونو درک نکردیم وقتی فکر میکنم ماهی که مهمونی خداست مثل یه ضیافت چند ساعته به سرعت رو به اتمامه فقط چند روز مونده... بقض گلو میگیره و چقدر افسوس که درک نکردم مثل همیشه به چند عکس باقی مانده ازت نگاه میکنم به همون نگاه انرژی بخش که بهم امید میده گاهی ام لبخند تلخ نثارم میکنه میدونم که هستی میبینی میشنوی... اخه تو نور خدایی که تو دلم رخنه کرده برادرم میخوام ازت خواهش کنم.. برای امثال منی که بزرگیه این ماه مبارکو درک نکردن دعا کنی دعای تو سریع الجوابه... @alamdarkomeil
: من دختری مومن و محجبه بودم، از وقتی وارد دنیای مجازی شدم روز به روز ایمانم رنگ باخت . وارد گروههای مختلط شدم از چت کردن با نامحرم ابایی نداشتم، حجابم هرروز کمرنگ تر و آرایشم غلیظ تر میشد.ومن هرروز بیشتر تو این باتلاق فرو میرفتم .روز تولدم یعنی دوم بهمن کاملا اتفاقی وارد یه گروه مذهبی شدم یکی از اعضا که عکس شهید هادی پروفایلش بود این شعر رو فرستاد : باز از جبهه یادی میکنم یادی از ابراهیم هادی میکنم السلام ای شیر گردان کمیل السلام ای ماه تابان کمیل باشما هستم جوابم میدهی؟ تشنه ام یک جرعه آبم میدهی؟ باده مینا به دستان شماست شک ندارم نامتان مشکل گشاست جان زهرا قفل دررا باز کن بانوای یا علی اعجاز کن من تااون موقع ختی اسم شهید هادی رو هم نشنیده بودم. وقتی این شعر رو دیدم انگار تلنگری در من زده شد. دلم گرفت . چی بودم و چی شدم...!!! تصمین گرفتم کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونم ؛شهر ما کوچیک بود و کتابخونه نداشت هرروز فکرم مشغول بود که چطور کتاب رو تهیه کنم.یه روز رفتم خونه دوستم تاازش کمک بخوام زنگ رو زدم در باز شد ،رفتم داخل در و که باز کردم خشکم زد ،شوکه شدم،کتاب سلام بر ابراهیم درست روبه روی من روی میز... باور نمیکرم...دوستم گفت کتاب رو تو سفر راهیان نور هدیه گرفته .مطمئن شدم که شهید ابراهیم هم قصد دوستی با من رو داره .کتابو ازش گرفتم و خوندم هر صفحه که ازش میخوندم بیشتر شرمنده میشدم😔 روزها گذشت تا رسیدم به ۱۸بهمن روزی که گردان کمیل توسط بعثی ها محاصره شدن ...تصمیم گرفتم تا ۲۲بهمن یعنی روز شهادت شهید هادی و دوستانش روزه بگیرم تا هم نوک سوزنی گرسنگی و تشنگی بچه ها کانال رو درک کنم وهم ثوابش رو به شهدای گردان کمیل هدیه کنم برای ابراهیم عزیزم چله گرفتم وبهش قول دادم که دیگه ازش جدا نشم طوری بشم که اون دوست داره ...با شروع چله روز به روز زندگیم عوض شد من که در نمازم سهل انگار شده بودم حتی نماز شبم هم ترک نشد ...هرروز مسجد نیرفتم ونمازهامو با جماعت میخوندم دوستی با شهید ابراهیم برکات زیادی واسم داشت و هنوزم داره ...حالا دوتا چیز ازش خواستم اینکه هیچوقت رهام نکنه ...و قسمتم کنه برم پابوس اباعبدلله ...تابحال قسمتم نشده والان بزرگترین آرزومه. از تمام عزیزانی که متن منو میخونن میخام واسم دعا کنن تا بتونم به این زیارت برم ...😭😭😭😭 @Alamdarkomeil
شاید تو هم رسیده باشی.... شاید هم در راه.... شاید هم...... حقیقت این است که تو پیدایی آن منم که در کوچه پس کوچه گناه گم شده ام.... فانوس راهم باش💔 برادر خوش نام من.... @alamdarkomeil
سلام شبتون بخیر میخواستم ماجراییو از شهید ابراهیم هادی تعریف کنم تا همه بدونن شهیدا واقعا زنده هستن ولی ما درک نمیکنیم! چند سال پیش خیلی اتفاقی با شهید هادی آشنا شدم و به قول استاد پناهیان زندگیم شد دو بخش قبل از خوندن کتاب و بعد از خوندن کتاب! این مدتی که با ایشون آشنا شدم خیلی بهم کمک کردن! خیلی زیاد...!! حتی بابت موضوعی تو زندگیم واقعا بهم ریخته و سردرگم بودم که ایشون به خوابم اومدن و بهم گفتن که مشکلم فقط با صبر کردن حل میشه... ولی من عجول بودم یه ماه بعد من بازم شروع کردم به بهانه گیری و شکایت،و از شهید هادی بابت همون موضوع کمک خواستم هرشب میگفتم آقاابراهیم شما مفقودالاثری مونست نسیم صحرا و همدمت فاطمه زهراست خودت مشکلمو با خانم در میون بذار که زودتر حل بشه ... باز هم گذشت ولی خبری از آقاابراهیم نشد... هرچند آقا ابراهیم بهم گفته بود باید صبر کنی... نه تنها به حرفش گوش ندادم بلکه یه اشتباه بزرگم کردم یه روز که خیلی بهم ریخته بودم به خواهرشهید بزرگوار پیام دادم و گفتم میخوام شکایت برادرتونو به شما بکنم! ایشونم گفتن ان شاالله که خیره ... منم گفتم نه برادرتون جواب منو نمیده مگه تو دنیا مشکل همه رو حل نمیکرده؟ پس چرا الان برای من کاری نمیکنه؟ ایشونم با مهربونی گفتن ان شاالله که حاجت روا میشید نگران نباشید... و کلی چیزای دیگه گفتم که باز ایشون با مهربونی جواب منو دادن همون شب خواب ابراهیم عزیزمو دیدم ... خواب دیدم تو گلزارشهدا بین قبور شهدا میدویدم و دنبال ابراهیم میگشتم و میگفتم ابراهیم کجایی؟؟ که یک دفعه دیدم از یه قبری نور و گل تو هوا پخش میشه گفتم حتما آقا ابراهیم اینجاست... بالا سر قبر که رسیدم دیدم اون قبر قسمت سرداران بی پلاکه و یه عالمه قبر هست که روش نوشته شهید گمنام... یه دفعه دیدم رو همون قبری که بالا سرش ایستاده بودم عکس شهید هادی ظاهر شد و بعد روی تمام قبرها! و صدای آقا ابراهیم بود که میگفت: هرجا شهید گمنامی باشه من همونجام! و من‌ بلند شدم و به دنبال صدا رفتم که دیدم انتهای گلزار شهدا یه حسینیه هست که روش نوشته بیت الزهرا س و رزمنده ها دارن ازش خارج میشن... یه دفعه دیدم آقاابراهیم اسلحه به دوش با اورکت نظامی از حسینیه بیرون اومد.... تا دیدمش خوشحال شدم گفتم به به آقا ابراهیم! ولی آقا ابراهیم بهم محل نذاشت جا خوردم بلند گفتم آقاابراهیم سلام! ولی حتی جواب سلامم رو نداد و صورتش رو ازم برگردوند... حسابی جا خوردم با خودم گفتم مگه میشه آقاابراهیم جواب سلامِ کسیو نده! نزدیک تر شدم دیدم شهید هادی یه گوشی تو دستشونه به صفحه ش نگاه میکنن و به پهنای صورت اشک میریزن... متعجب گفتم آقاابراهیم مگه تو گوشیت چی میبینی که اینطوری گریه میکنی؟ که باز جوابمو ندادن و دونه های اشک بود که مثل مروارید از چشمای آقا ابراهیم میچکید! یه دفعه با خودم گفتم آقاابراهیم که گوشی نداشته ای وای اون گوشیِ منه! و از خواب پریدم... منه رو سیاه غافل از اینکه بدونم دارم چیکار میکنم شکایت ایشونو به خواهرش کرده بودم!😔😔😔 😭😭😭 ولی انقدر آقاست که ازش زیارت سیدالشهدا رو خواستم کارهامو درست کرد! ولی همش نگرانم که نکنه مثل قبل هوامو نداشته باشه چون جواب سلامم رو نداد! همش چهره ی شهید هادی و اونطوری اشک ریختنش جلو چشمامه! از همه کسایی که این پیامو میخونن خواهش میکنم برای من دعا کنید تا ابراهیم مثل قبل هوامو داشته باشه @Alamdarkomeil
‌‌ : به دنبال کتاب درسی ای بودم کتاب فروشی های خیابون انقلابو بالا پایین میکردم تا پیداش کنم بلاخره بعد از کلی جستجو پیداش کردم حالا میتونستم با خیال راحت کتابارو نگاه کنم به کتابفروشی ای رفتم تا نگاهی به کتابهای جدید بکنم ستون وسط کتاب فروشی تعداد زیادی از مردم جمع شده بودند کنجکاو شدم بدونم چه کتابی مورد توجه مردم هست که انقدر دورش جمع شدن فروشنده میگفت کتاب ابراهیم هادیه آره خیلی قشنگه بخونین مریدش میشین سریع سرمو برگردوندم نگاهی به فروشنده کردم ظاهر فروشنده به قول خودمون فَشن بود تعجب من وقتی بیشتر شد که بیشتر اون جمعیت هم تیپ فروشنده بودن و از فروشنده سوال میکردن کتاب دفاع مقدس کدوماشون قشنگه.. یاد خاطرات کتاب افتادم وقتی که ابراهیم خیلی زیبا هنرمندانه امر به معروف میکرد ازون دور که نگاهش میکردم با همون لبخند آرامش بخشش بهم میگفت تعجب نداره با هر ظاهری شهدا خریدارند... @Alamdarkomeil
: سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم
: منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو ... @Alamdarkomeil