eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هم به دنبال پیکر برادر امده بودم و هرجا را میگشتم پیدا نمیکردم ولی آخر هم نیافتم. به قربانت زینب جان، امان از دل زینب س، تو چه صبری داشتی خانم جان با آن همه مصیبت، در همین اثناء که حال عجیبی داشتم، رادیوی ماشین روشن بود. سخنران، سخنرانی میکرد؛ فکر می کنید چه مسئله ای را عنوان کرد؟... در جنگ بدر پیامبر اکرم"ص" روبه جابر بن عبدالله کرد و گفت: ای جابر می خواهی به تو خبر دهم که خدای عزوجل به پدرت که شهید راه خدا شد، چه گفت؟ جابر گفت: آری، پیغمبر"ص" فرمود: خدا به پدرت فرموده ای بنده ی من از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. گفت: پروردگار من، مرا زنده کن تا دگربار در راه تو کشته شوم. فرمود: جلوتر این فرمان را صادر کردم مردگان به دنیا باز نگردند. گفت ای پروردگار من، به کسانی که در دنیا مانده اند، از حال من خبر ده، سپس خدای عزوجل این آیه را فرستاد: " ولا تَحسَبَنَ الَّذینُ قتِلوا فی سَبیلِ الله امواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون- هرگز گمان نبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند، بلکه آنها زنده اند و نزد مروردگارشان روزی داده می شوند، آنها بخاطر بخاطر نعمت های فراوانی که خداوند از فضل خود به آنها بخشیده است. فَرِّحینَ بِما اتاهُمُ اللّهُ مِن فَضلِه." من شک ندارم که یعقوب عزیزم به اذن الهی می خواسته مرا آرام کند، که خواهرم گریه نکن؛ من جایم خوب است و نزد خدای مهربان هستم در بهشت. من هم گفتم: می دانم برادر عزیزتراز جانم که جایت خوب است...... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
گریه های من برای این است که دلم برایت تنگ شده، گریه ی من گریه ی فراق است، گریه ی کسی ست که هرچه می گردد گمشده اش را پیدا نمیکند. آری من هم در مسیر، دشت ها، خاکریزها رو از توی ماشین نگاه می کردم و با خود می گفتم یعنی اینجا بوده یعقوب؟ نه شاید اونجا بوده، نه پشت خاکریز بوده، شاید نزدیک کانال بوده و....هر رو احتمال میدادم که بوده باشه ولی آخر هم به نتیجه ای نرسیدم... تا اینکه رسیدیم به یادمان شهید آوینی، اول سال اول یادمان شهید آوینی سرراه بود بعد یادمان شهدای کمیل و حنظله، اونجا نماز ظهر رو خوندیم و عرض ادبی کردیم به این شهید زنده و جاوید، کسی که به شهدای فکه ارادت خاصی داشت و با شهدا نجواها داشت، در آخر هم به شهدای فکه ملحق شد؛ خوشا به حالش... وقتی رسیدیم به یادمان شهدای عزیز کمیل و حنظله، اونجا نشستیم و کلی باشهدای عزیز اون کانال صحبت کردم و گریه کردم، بعد با برادرم یه دل سیر حرف زدم، حرف هایی که تو سینه ام بود و ناگفته مونده بود؛ آخه حدود ۲۰ سالی بود که ندیده بودمش، حرف هایی که از درد فراق می‌گفت، از درد دوری میگفت.... احساس کردم جلوم نشسته و داره گوش میکنه و راحت و صمیمی جواب میده، نمی تونستم گریه نکنم، آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود. از فامیل گفتم، فامیل های دور و نزدیک، کی مُرد، کی ازدواج کرد، کی بدنیا اومد و.....خیلی حرف های دیگه....خاک رملی اونجا رو آروم با مشتم بلند می کردم و میریختم، میگفتم: یعقوب جان روی این خاک ها توشهید شدی.... پس جسمت کو؟ صورت..... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏🏻 📓 @alamdarkomeil
🌸زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی: 🌸 تاریخ تکرار می‌شود؛ روزگاری می‌رفت که زمین و آسمان از جهالت خسته شود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بت‌ها را بیرون راند و از دل‌های غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل‌ سمیه همسر یاسر و مادر  عمار ربود و همین زدودن‌ غبار دل‌ها، ابوجهل‌ها را بر آن داشت تا  را زیر بار سنگین شکنجه‌ها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجه‌ها به رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص). بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم از را بلند کرد؛‌ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمین‌اش جاودانه و زنده است. نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحی‌کرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانه‌دار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباس‌ها و وسایلش را به دیگران هدیه می‌کرد. از دوره نوجوانی با گروه‌های مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به و ستم رژیم آگاه می‌کرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان 13 ساله، از شد. * جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد ... @Alamdarkomeil
بسم رب الشهدا و الصدیقین هر که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. گرچه خواندن داستان را چه سود اگر دل، کربلایی نباشد ... (سید شهیدان اهل قلم) روایت راز تصویر شهید اتاق حضرت آقا را به خاطر دارید؟ به راستی راز آن تصویر چه بود؟! به قول شهید سید مرتضی آوینی: «می گویند در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود.» آن زمان که به جای پیکر برادر، تصویر لحظه شهادتش را نشانم دادند ... گویی این لحظه در دست تقدیر تاریخ نهفته بود تا لحظه شهادت برادرم فرا رسد ... گویی تاریخ با ثبت این تصویر بار دیگر تکرار شده بود، آن هم با تمام جزئیات ... لباس بادگیرش، همانی بود که در تصویر اتاق رهبرم بود ... کلاه بافتنی هم، تفنگ و خشاب هم، معصومیت و مظلومیت هم، و حتی آرامش لحظه شهادت نیز هم ... چه آرامشی بهتر از آن زمان که به دیدار محبوب می روی؟ و چه مامنی امن تر از آن که سر بر دامن مادر سادات داشته باشی؟ به راستی راز تصویر شهید اتاق حضرت آقا چه بود؟! آیا سربندی بود که به لوله تفنگ خود بسته بود و بدون شلیک گلوله ای، بی دفاع شهید شده بود؟! هر چه بود محمد اما، تا آخرین خشابش جنگیده بود ... می پندارم که برادرم محمد (آژند) در آن لحظات محاصره و درگیری، از حضرت زهرای اطهر مدد جسته بود و همچون کفیل زینب سلام الله علیها – حضرت عباس علیه السلام – با خود اینچنین زمزمه کرده بود که : و الله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی ... یقین دارم که غیرت عباسی برادرم او را اینگونه تا آخرین قطره حیاتش بر پای عهد عاشورایی اش استوار نگه داشته ... آخر هنگامه ی رفتن، پدرم او را به دستان پر توان علمدار کربلا «حضرت ابوالفضل» بخشیده بود ... و بخشش پدرم به عملدار کربلا اینگونه رقم خورد که نام محمد، در خیل مدافعان گردان عباس علیه السلام گنجانده شود ... دایره محاصره تنگ تر می شود، خشاب ها یک به یک خالی می شوند و محمد یک به یک مزد دلدادگی هایش را می گیرد! مزد مرثیه سرایی اش برای حضرت زهرا تیری می شود که پهلوی چپش را می درد ... و مزد ذکر مصیبت های حضرت زینب سلام الله علیها نیز تیری می شود که قبل از تعویض آخرین خشاب بر پیشانی نازنیش فرود می آید ... به راستی اگر دل کربلایی نباشد خواندن داستان کربلا را چه سود؟! «و اسئله ان یبلغنی المقام المحمود لکم عندالله» را بی درد به کسی نمی دهند! باید دلت کربلایی باشد ... تا به بلای کربلا آزموده نشوی رسیدن به چنین مقام محمودی میسر نیست ... این هر دو شهید به بهای ریختن خون خویش در پای محبوب به مقام محمود رسیدند ... هر دو به تاسی از ارباب بی کفن خود، پیکر مطهرشان را میهمان انوار طلایی آفتاب کردند و بی کفن و بی مزار بر زمینی تفتیده ماندن را بر بازگشت به دامان پدر و مادر برگزیدند ... شاید تمام اینها راز تصویر شهید اتاق رهبرم باشد ... و شاید تمام اینها و ناگفته های دیگری از شهادت برادرم محمد (آژند)، راز داستان شهادتش باشد که از بین دوازده شهید فدا شده در عملیات 21 دی، تنها عکس برادرم در تاریخ ثبت می شود ... با خود می اندیشم آن زمان که حضرت آقا معصومیت و آرامش چهره برادرم محمد در هنگامه شهادت و خون جاری بر صورتش که از محل اصابت تیر بر سر مبارکش سرازیر شده را ببیند آیا می گوید : «چهره این شهید چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ...» می اندیشم اگر رازهای شهادت برادرم محمد را برای رهبرم بازگو کنند چه خواهد فرمود؟ آیا آن روز نیز خواهد رسید که رهبر مسلمین عالم، تصویر لحظه عروج ملکوتی برادرم محمد را در اطاقش بگذارد و آن را دوست بدارد؟ ای شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ (هنوز ناگفته های بسیاری از شهادت و دلاوری های برادرم باقی مانده که ان شاء الله اگر عمری باقی باشد روایتگر آنها خواهم بود. شهدا! بر ما فاتحه ای بخوانید که شما زنده اید و ما مرده ...) به نقل از برادر بزرگوار شهید ... @Alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
آشنایی با یک شهید مسیحی🌷👇 #صلوات 👉 @alamdarkomeil 👈
یکی مثل بقیه بود موهایی بور و سنی حدود ۱۸ سال پدرش بود از تاجرهای و مادرش، و اهل دین . " ژوان" دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیاید و با اخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های را که به فرانسه ترجمه ترجمه شده بود پخش میکردند. یکی از آنهارا گرفت و گوشه ای خلوتی پیدا کرد برای خواندن. خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او ازین سخنرانیها بیاوردند. بعد مدتی رفت و آمد "ژوان کورسل" با دانشجوهای داخل پاریس بیشتر آشنا شد . غروب شب جمعه ای بود، یکی از دوستانش مسعود لباس پوشید که برود کانون برای مراسم ژوان پرسید: -کجا میروی گفت: . ژوان پرسید: دعای کمیل چیه مارو هم اجازه میدین بیایم؟ -بفرمایین!! ... 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
یکی مثل بقیه بود موهایی بور و سنی حدود ۱۸ سال پدرش #مسلمان بود از تاجرهای #مراکش و مادرش، #فرانسوی و
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با "مسعود" رفت و آخر مجلس نشست. آن شب " ژوان" توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها میگفتند. هفته ی آینده آمد با لباس مرتب و عطر زده گفت: -بریم دعای . گفتند: -حالا که دعای کمیل نمیروند. تا شب خیلی بیتاب بود.یک روز بچه های کانون، دیدند که ژوان نماز میخواند اما دستهایش را روی هم نگزاشته، هفته ی بعد دیدند که بر مهر سجده میکند. "مسعود" شدن او را جشن گرفت. وقتی از او پرسیدند کی تورا شیعه کرد؟ جواب داد: -دعای کمیل (ع). گفت: میخوام اسمم رو بزارم علی مسعود گفت: نه بزار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمومنین (ع). گفت: پس چی؟ _هر چی دوست داری _کمال.. چه اسم زیبایی برای خودش انتخاب کرد مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد شیعه در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگزشته بود. مادرش خیلی ناراحت بود میگفت:-شما بچه ی منو منحرف میکنید. بچه ها گفتند : چند وقتی مادرتو بیار کانون و بلاخره آورد وقتی دید بچه ها اهل فساد و انحراف نیستن خیالش راحت شد. کتابخانه کانون بسیار غنی بود، کمال هم کتاب میخواند مخصوصا کتابهای مطهری. خیلی سوال میکرد بسیار تیز هوش بود و زود جواب را میگرفت. یک روز گفت : _مسعود میخوام برم طلبه بشم .. ... 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با "مسعود" رفت و آخر مجلس نشست. آن شب " ژوان" توسل خوبی پی
مسعود گفت : _ برو پی کارت تو اصلا نمیتونی توی غربت زندگی کنی برو درستو بخون. اون زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت : _ کارم برای درست شد، رفتم با بچه ها صحبت کردم بنا شده برم ، از راه هم قاچاقی برم قم. با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت : توکه فارسی بلد نیستی با قیافه بوری هم که داری معلوم میشه ایرانی نیستی. خیلی اصرار داشت و بلاخره با سفارت صحزت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه ی حجتیه پذیرش شد. سال ۶۲_۶۳بود. ظرف پنج ماه به راحتی فارسی صحبت کرد. اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ظایع شود. به دوستانش میگفت : معنایی نداره آدم روی نظم نخوابه و بیدار نشه. خیلی راحت میگفت من کار دارم شما نشستید با من حرف بزنید من باید مطالعه کنم. کتاب "چهل حدیث" و "مساله ی " را به زبان فرانسوی ترجمه کرد. همیشه دوست داشت یه نامی از (ع) روی آن باقی بماند. میگفت : _به من بگید "" این رمزیست میان منو و علی (ع). یک روز از مدرسه ی حجتیه تماس گرفتند که آقا پایش را در یک کفش کرده که من زن میخوام، هر چه گفتیم حالا بزار چند سال از درست بگزره قبول نمیکند. مسعود گفت : حالا چه زنی نیخوای؟ گفت : نمیدونم باشه،سیده باشه،پدرش روحانی باشه. مسعود گفت: این زنی که تو میخوای خدا توی بهشت نصیبت میکنه. هر چقدر توجیهش کردند فایده نداشت. 🌸 .. 👉 @Alamdarkomeil 👈
به سبک شهید سید مجتبی : برنامه ریخته بود برای خود سازی قانون داشت قانون : بارالها! اعتراف میکنم که قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل باید روزی ده آیه قرآن بخوانم. اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم،روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم. (تاریخ اجرا ۴ مرداد ۶۹) قانون : پروردگارا!اعتراف میکنم که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود. در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل باید روزی دو رکعت نماز قضا بخوانم. اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم،روز بعد باید قضای ۲۴ ساعت،۱۷ رکعت بخوانم. (تاریخ اجرا: ۱۱ مرداد ۶۹) ... 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
#دلنوشته : سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگ
: منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو ... @Alamdarkomeil